نالدم پاي که چند از پي يارم بدواني

شاعر : شهريار

من بدو ميرسم اما تو که ديدن نتواني نالدم پاي که چند از پي يارم بدواني
عاشق پا به فرارم تو که اين درد نداني من سراپا همه شرمم تو سراپا همه عفت
يک نظر در تو ببينم چو تو اين نامه بخواني چشم خود در شکن خط بنهفتم که بدزدي
که غزالي به نواي ني محزون بچراني به غزل چشم تو سرگرم بدارم من و زيباست
خواهم اي باد خدا را که به گوشش برساني از سرهر مژه‌ام خون دل آويخته چون لعل
اي فلک زهر عقوبت به حبيبم نچشاني گر چه جز زهر من از جام محبت نچشيدم
چشم دارم که دگر دامن نفرت نفشاني از من آن روز که خاکي به کف باد بهار است
ترسم اين آتش سوز از سخن من بنشاني اشکت آهسته به پيراهن نرگس بنشيند
شهريارا تو بدان تشنه‌ي جان سوخته ماني تشنه ديدي به سرش کوزه‌ي تهمت بشکانند؟