دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود

شاعر : شهريار

شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود
چمن پرسمن تازه بهار آمده بود در کهن گلشن طوفانزده‌ي خاطر من
غرق بوي گل و غوغاي هزار آمده بود سوسنستان که هم‌آهنگ صبا مي‌رقصيد
با منش خنده‌ي خورشيد نثار آمده بود آسمان همره سنتور سکوت ابدي
هم در آن دامنه خسرو به شکار آمده بود تيشه‌ي کوهکن افسانه‌ي شيرين ميخواند
مي‌درخشيد بدان مژده که يار آمده بود عشق در آينه‌ي چشم و دلم چون خورشيد
ديدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود سروناز من شيدا که نيامد در بر
نا گه آن گنج روان راهگذار آمده بود خواستم چنگ به دامان زنمش بار دگر
آهوي وحشي من پا به فرار آمده بود لابه‌ها کردمش از دور و ثمر هيچ نداشت
روز پيري به لباس شب تار آمده بود چشم بگشودم و ديدم ز پس صبح شباب
روح من بود و پريشان به مزار آمده بود مرده بودم من و اين خاطره‌ي عشق و شباب
کس ندانست در اينجا به چه کار آمده بود آوخ اين عمر فسونکار بجز حسرت نيست
چون شکج خم زلفت به فشار آمده بود شهريار اين ورق از عمر چو درمي‌پيچيد