مشکل زبانی از سرمنشایی شروع شده، تداوم می یابد و پراکنده می‌شود تا بدان جا که بر دیگر جنبه‌های رشد سایه می‌افکند. این سایه افکنی برشماری از مهارت هاست و بدین ترتیب شرایط را برای تعیین حدود و نیز درمان آن دشوار می‌سازد. در سال ۱۹۷۷ استرومینگر Storminger و بشیر Bashir گزارشی از مطالعه‌ای ارائه دادند که حکایت از سوابق بالینی کودکان مبتلا به اختلال زبان داشت. آنان نخستین بار قبل از ۵ سالگی به درمانگاه مراجعه کرده بودند و مراجعه بعدی آنان بین ۹ و ۱۱ سالگی بود. این گزارش حاکی است که هیچ یک از کودکان بطور کامل از باقیمانده کاستی های زبانی فارغ نشده بودند. معاینه برخی از جنبه‌های زبان و یادگیری نیز بیانگر وجود گستره وسیعی از نابهنجاری های مختلف بود. تهیه کنندگان گزارش بر این باورند کودکانی که در کسب زبان گفتاری ناتوانند به علت مشکلات کلی ایجاد شده توسط عوامل مرتبط با دستور زبان و بازنمودهای آن‌ها، قطع نظر از شکل زبان، در فراگیری تمام نظام های زبانی با دشواری روبرو خواهند بود. تنها ۵٪ کودکان نمونه آماری این پژوهشگران دارای مهارت خواندن متناسب با سن خود بودند و هیچ یک از آن‌ها مبتلا به ناتوانی یادگیری نبودند. بدین ترتیب ناکامی آموزشی آن‌ها بویژه به ناتوانی زبانی آن‌ها مربوط می شد.
 
بایرز براون Byers Brown و بوریج Beveridge (۱۹۷۹) در مقدمه ای بر کارگاه آموزشی معلمان، پرسش هایی مطرح کردند که حکایت از بررسی هایی دارد که در سرتاسر تاریخ اختلالات زبانی صورت گرفته است.  آیا در اختلال‌های زبانی که نخستین بار در فراگیری کلام گفتاری مشاهده می‌شود، پیوستاری وجود دارد که در مراحل بعد در نظام های ثانوی خواندن و نوشتن بصورت کاستی بروز می کند؟ پاسخ بیشتر آگاهان به این پرسش مثبت است.از بعد تجربی و نیز بر پایه حدس و گمان، شواهد موجود بصورتی قوی حاکی است که رابطه میان کاستی های اولیه زبان و مهارت های بعدی خواندن و نوشتن بخوبی درک نشده است. آیا می‌توان چنین پنداشت که تمامی کودکان مبتلا به اختلال های اولیه زبان در مراحل بعدی در معرض مشکلات آموزشی هستند؟ در صورتی که بپذیریم تشخیص اختلال‌های اولیه زبان درست باشد بگونه ای که بطور کلی بر زبان و نه فقط بر بیان و گفتار تأثیر می گذارند، می‌توان تقریبا با اطمینان گفت که پاسخ به پرسش دوم نیز مثبت است. هنگامی که کودک فقط دچار مشکلات اولیه تولید گفتار است، احتمالا دشواری های زبانی فراگیری که دارای پیامدهای آموزشی باشد در پی نخواهد بود. گر چه اسنولینگ Snowling (۱۹۸۷) بر این اعتقاد است که میان مهارت های رمزگردانی واج شناختی و ناکامی های خواندن در مراحل بعد پیوندی وجود دارد. پژوهش های طولانی مدت نشان داده است که الزاما چنان رابطه مستقیمی میان این دو وجود ندارد. بیشاب Bishop و آدامز Adams (۱۹۹۰) دریافتند کودکانی که کاستی های تولید واجی آنان تا ۵ سالگی از بین برود در معرض خطر دچار شدن به اشکالات خواندن نیستند. آن‌هایی که احتمال دچار شدنشان به این گونه اشکالات بویژه اشکال درک مطلب می رفت، کودکانی بودند که به کاستی های زبانی مزمن مبتلا بودند و در ترکیب فرایندهای زبانی مختلف مشکل داشتند.
 
آیا یک عامل زیربنایی علی وجود دارد که تمامی مظاهر زبانی را به یکدیگر پیوند دهد؟ یا این که، تمامی مهارت ها با عواملی چون آمادگی های فطری کودک، عوامل عصب شناختی، هیجانی، یا محیطی در ارتباط اند، اما این رابطه علی نیست؟ آیا مشکلات مختلف زبانی و یادگیری بصورتی جداگانه و مستقل در کودک مستعد به ابتلا پدید می‌آید یا همه آن‌ها از یک ناتوانی مشخص سرچشمه می گیرد؟ پاسخ به دو پرسش آخر بسادگی دست یافتنی نیست تمایز فرایند تمیز اختلال‌های زبان از یکدیگر شامل سه رویکرد اصلی است: تلاش برای تمیز میان انواع رفتارهای نابهنجار زیان که به شکل معلولیت های مختلف پدید می آید. مشاهده کودکانی که ظاهر ناشنوا به نظر می آیند اما از واکنش در برابر شیوه های گوناگون آموزش مخصوص کودکان ناشنوا یا مبتلایان به معلولیت های شنیداری ناتوانند، پیشگامانی چون مک گینس را در ایالات متحده و ایوینگها the Ewings را در بریتانیا بر آن داشت تا ناگویایی در کودکان را ماهیتی جداگانه بدانند، و بکوشند تا برای تشخیص و درمان آن راه های موثری بیابند. دشوار بودن تشخیص دقیق اختلال‌های زبان در برخی کودکان که نوع اختلالشان سبب شده است تا تشخیص اختلال آن‌ها چندین نوبت تغییر یابد بخوبی پیداست. دیده شده است که کودکان بسیاری افزون بر ناگویایی رشدی به مشکلات شدید شنیداری دچارند که این مساله کار تشخیص اختلال را در آن‌ها دوبرابر مشکل می سازد. مدت های مدیدی است که توجه اصلی بر کودکانی متمرکز شده است که در برابر صدا واکنش های نابهنجار از خود نشان می‌دهند، چرا که این واکنش ها نشانگر تداوم دشواری در درک با پردازش زبان گفتاری است. در حالی که تمایز میان آسیب دیدگی دقت شنیداری و اختلال زبان از بعد نظری روشن است، نشان دادن این تفاوت، بویژه در کودکان خردسال، در عمل دشوار است. رویکردهای تشخیصی افتراقی پیوسته مورد بازنگری قرار گرفته و از آن‌ها حمایت شده است.
 
نیاز به تمایز میان کودکان مبتلا به تاخیر در رشد ابعاد شناختی و مبتلایان به اختلال‌های زبان، با پیشرفت های صورت گرفته در هر دو زمینه تحرک بیشتری یافت. گشوده شدن زمینه کلی مطالعات ناتوانی های یادگیری در دو دهه گذشته بر اهمیت زبان در تمامی جنبه‌های آموزشی و پرورشی تاکید داشته است. این مساله موجب بروز و رشد روش های بهتر سنجش توان زبانی شده است. پیشرفت در دانش زبان شناسی و آگاهی از چگونگی کاربرد زبان در آزمون هوش بخوبی نشان داده است که چگونه کودکان مبتلا به اختلال زبان در چنین آزمون‌هایی متضرر می شوند. تمایز و تفکیک این دو گروه از طریق تدوین و تهیه آزمون های هوشی پیچیده ای که پیوسته در حال بازنگری و اصلاح است میسر می‌شود. در عین حال، با توجه به رابطه پیچیده میان توانایی شناختی و توان زبانی، تحلیل و تفسیر نتایج این آزمون‌ها باید با احتیاط کامل صورت پذیرد. واکنش کودکان به آموزش دقیق و دلسوزانه تا اندازه‌ای می‌تواند توانایی‌های کلی هوشی این کودکان را مشخص کند. اما اگر اختلال زبانی آنان مشخص نشود ممکن است خواسته های نابجا بر آنان تحمیل شود و توان هوشی آن‌ها امکان بروز نیاید.
ادامه دارد..
 
منبع: اختلال‌های رشد زبان (ویرایش دوّم)، کاترین آدمز، بتی بایرز براون و مارگات ادواردز، ترجمه: دکتر محمدتقی منشی طوسی، دانشگاه امام رضا (علیه السلام)، صص36-34، مؤسسه چاپ و انتشارات آستان قدس رضوی، مشهد، 1385