ريختم با نوجواني باز طرح زندگاني

شاعر : شهريار

تا مگر پيرانه سر از سر بگيرم نوجواني ريختم با نوجواني باز طرح زندگاني
گر توان با نوجوانان ريخت، طرح زندگاني آري آري نوجواني مي‌توان از سرگرفتن
من به جان خواهم ترا عشق اي بلاي آسماني گرچه دانم آسمان کردت بلاي جان وليکن
کاين پريشان موغزالان را بسي کردم شباني ناله‌ي ناي دلم گوش سيه چشمان نوازد
کاروان گم کرده را بانگ دراي کارواني گوش بر زنگ صداي کودکانم تا چه باشد
راستي بي عشق زندان است بر من زندگاني زندگاني گر کسي بي عشق خواهد من نخواهم
ليک مرگ عاشقان باشد حيات جاوداني گر حيات جاودان بي عشق باشد مرگ باشد
تا مگر طبعم ز سيل اشکم آموزد رواني شهريارا سيل اشکم را روان مي‌خواهم و بس