تيره‌گون شد کوکب بخت همايون‌فال من

شاعر : شهريار

واژگون گشت از سپهر واژگون اقبال من تيره‌گون شد کوکب بخت همايون‌فال من
آشنايا با تو گويم گريه دارد حال من خنده‌ي بيگانگان ديدم نگفتم درد دل
گر تو هم از من گريزي واي بر احوال من با تو بودم اي پري روزي که عقل از من گريخت
سايه هم ترسم نيايد ديگر از دنبال من روزگار اينسان که خواهد بي‌کس و تنها مرا
دانه و آبم ندادي مشکن آخر بال من قمري بي‌آشيانم بر لب بام وفا
خاطرات کودکي آمد به استقبال من بازگرداندم عنان عمر با خيل خيال
از کتاب عشق اوراق سياه فال من خرد و زيبا بودي و زلف پريشان تو بود
خوش پراکندي ز هم شيرازه‌ي آمال من اي صبا گر ديدي آن مجموعه‌ي گل را بگو
شهريارا حل مشکلها کند حلال من کار و کوشش را حوالت گر بود با کارساز