اگر که شبرو عشقي چراغ ماهت بس

شاعر : شهريار

ستاره چشم و چراغ شب سياهت بس اگر که شبرو عشقي چراغ ماهت بس
به ارزيابي صد کعبه، يک نگاهت بس گرت به مردم چشم اهتزار قبله نماست
برو که خار مغيلان گل و گياهت بس جمال کعبه، چمن‌زار مي‌کند صحرا
شعاع چشمه‌ي حيوان چراغ راهت بس تو خود چو مرد رهي، خضر هم نبود، نبود
غمين مباش، که دادار دادخواهت بس دلا اگر همه بيداد ديدي از مردم
تو چشم رشد و تميزي، همين گناهت بس نصيب کوردلان است نعمت دنيا
دل شکسته و اشگ روان، گواهت بس چه حاجت است به دعوي عشق بر در دوست
گداي درگه ميخانه پادشاهت بس به تاج شاهي اگر سرگران تواني بود
چو غم سپاه کشد، پاي خم پناهت بس ترا که صبح، پياله است و آسمان ساقي
قطار سرو و گل و نسترن سپاهت بس بهار من اگرت با خزان نبردي بود
به جان خرمن غم يک شرار آهت بس چنين که شعله زدت شهريار، آتش شوق