هيچ آفريده‌ئي به جمال فريده نيست

شاعر : شهريار

اين لطف و اين عفاف به هيچ آفريده نيست هيچ آفريده‌ئي به جمال فريده نيست
فرد و فريد هست و ليکن فريده نيست آن سروناز هم که به باغ ارم در است
ديدار آفتاب به چشم دريده نيست نرگس دريده چشم به ديدار او ولي
غير از دل تپيده و رنگ پريده نيست در بزم او که خفته فرو پلک چشمها
آن آهوئي که در چمن او چريده نيست هر آهوئي به هر چمني مي‌چرد ولي
خود رشته‌اي که دل دمي از وي بريده نيست زلفش بريده رشته‌ي پيوند دل ولي
يک نقطه‌ي سياه دگر در جريده نيست از شهريار غير گناه مجردي