خوابم آشفت و سرخفته به دامان آمد

شاعر : شهريار

خواب ديدم که خيال تو به مهمان آمد خوابم آشفت و سرخفته به دامان آمد
گنجي از نو به سراغ دل ويران آمد گوئي از نقد شبابم به شب قدر و برات
مردمي کرد و بر اين روزن زندان آمد ماه درويش‌نواز از پس قرني بازم
تا به چشمم همه آفاق چراغان آمد دل همه کوکبه‌سازي و شب‌افروزي شد
پا فشردم همه تا عمر به پايان آمد وعده‌ي وصل ابد دادي و دندان به جگر
چه بسا درد که نزديک به درمان آمد ايرجا ياد تو شادان که از اين بيت تو هم
خوب شد پير شدم کم‌کم و نسيان آمد ياد ايام جواني جگرم خون ميکرد
عشق از اين سلسله خود سلسله جنبان آمد شهريارا دل عشاق به يک سلسله‌اند