سیسرو استعدادهای زیباشناختی را صرفا به انسان نسبت می‌داد، البته به همه آن‌هاء حتی به vulgus imperitorum (توده عوام). این استعدادهایی که دریافت هنر را ممکن می‌سازند، متعددند و شامل استعدادهای روح، بدن، ذهن و حواس می‌باشند. همان گونه که در دوره باستان رایج بود، سیسرو نه تنها ذهن انسان را بلکه گوش‌ها و چشم‌ها را تحسین می‌کرد. چشم‌ها هارمونی، زیبایی، رنگ‌ها و اشکال را ارزیابی می‌کنند. گوش‌ها بایستی دارای استعدادهای شگفت انگیزی باشند، زیرا می‌توانند فاصله‌ها و مقام‌های موسیقی را در آهنگ‌ها، سرودها و سازها دریابند. افزون بر این، سیسرو دست انسان را نیز می‌ستود زیرا مهارت «نقاشی کشیدن، تقلید کردن، حکاکی کردن و جان بخشیدن به نتهای لیرا و فلوت» را دارند. ما داشتن «شهرها، استحکامات، خانه‌ها و معابد را مدیون دست‌ها هستیم».
 

بسگانگی (Pluralism)

بسگانگی، ویژگی خاص نظریه هنر سیسرو است: او می‌دانست که در هنر تقریبا اشکال بی‌شماری وجود دارند که هر کدام در نوع خود قابل تحسین‌اند. «اشیائی با ماهیت‌هایی چنین متنوع هرگز نمی‌توانند با قوانینی مشابه تبدیل به هنر گردند».مورون (Myron) پولوکلیتوس و لوسیپوس (Lysippus) همگی به روش‌های مختلف مجسمه سازی می‌کردند. استعداد آن‌ها مشابه هم نبود، اما آرزو نخواهیم کرد که یکی از آن‌ها غیر از آن چیزی باشد که در واقع بود. زئوکسیس، آگلافون (Aglaophon) و آپلس ((Apelles به سبک‌های مختلف نقاشی می‌کردند، اما با وجود این هیچ کدام از آن‌ها را نمی‌توان سرزنش کرد.
 
این نگرش بسگانه که در دوره مدرن طبیعی به نظر می‌رسد، زمان زیادی طول کشید تا شکل بگیرد. در دوران باستان تمایل بر این بود که اصلی واحد را بیابند تا برای تمام هنرمندان، هنرها و زیبایی‌ها شامل شود. این مسئله به ویژه در مورد خطوط کلی زیباشناسی باستان که ناشی از اندیشه فیثاغورثیان و افلاطون است، صدق می‌کند. این مخالف دیدگاه نسبی گرایانه‌ای بود که در میان سوفسطائیان تا شک‌گرایان رایج بود. حلقه میانی رویکرد بسگانه تا دوره ارسطو پدید نیامد و این رویکرد در اندیشه‌های سیسرو شدت گرفت.
 

عامل تکاملی و اجتماعی در هنر

در دوران باستان نسبت به هنر دو رویکرد اخلاقی متافیزیکی و یا صرفا توصیفی وجود داشت. اما رویکرد روان شناختی بسیار نادر بود و از آن نادرتر رویکردهای جامعه شناختی، تاریخی، یا معرفت شناختی بود. در حالی که این رویکردها در اندیشه های سیسرو بسیار روشن است.
 
او رشد و پیشرفت هنرها را با چشم یک مورخ می‌نگریست. بنابراین نتیجه گرفت که فرم‌ها و ایده‌های پراکنده به تدریج به شکل یک هنر منسجم در می‌آیند. او با نگاه یک جامع شناس تأثیر شرایط اجتماعی در هنر را می‌دید، بنابراین نوشت که به رسمیت شناختن و موفقیت اجتماعی هنر، غذای هنر است. او از منظر یک معرفت شناس می‌دید که ادراک زیبایی از توضیح آن آسان‌تر است برای مثال زیبایی فقط در ذهن می‌تواند از خوبی جدا شود.
 

فیلسوفان و نظریه پردازان هنر

دیدگاه‌های سیسرو که مبتنی بر اندیشه‌های افلاطونی، رواقی و مشائی بود آخرین جمع بندی زیباشناسی فلسفی در دوران باستان پیش از فلوطین (Plotinus) بود. از آن زمان به بعد در قلمرو زیباشناسی فلسفی هیچ تغییر و دگرگونی عمده‌ای روی نداد. اندیشه‌های جدید بیشتر در رابطه با موضوع و نظریه‌ای خاص مثل نظریه موسیقی، شعر، خطابه، معماری، مجسمه سازی و نقاشی مطرح شد.
 
با وجود این، حقیقت این است که نظریه پردازان هنر آن روزگار متعلق به مکتب‌های فلسفی بودند. در قلمرو زیباشناسی موسیقی، از میان آنانی که خود را شناساندند، آریستوکسنوس ((Aristoxenus مشائی بود، هراکلیدس پونتیکوس (Heraclides Ponticus) عضوی از آکادمی، دیوگنی بابلی رواقی و فیلودموس اپیکوری. و اما در میان کسانی که به تکامل و رشد نظریه هنرهای تجسمی کمک کردند و به فن شعر می‌پرداختند، می‌توان ماکسیموس صوری ( Maximus , Tyre ) و پلوتارک خایرونیایی ( Plutarch, Chaeronea ) را نام برد که التقاطی افلاطونی بودند. همچنین پانایتیوس و پوسیدونیوس رواقی، جالینوس ارسطویی (Galen) فیلوستراتوس افلاطون گرا با ویژگی‌هایی فیثاغورثی، هوراس اپیکوری و لوکیان (Lucian) کلبی و اپیکوری به شمار می‌آمدند.
 
زیباشناسی موسیقی
هنر باستانی یونان مبتنی بر قوانینی بود که گرچه مکتوب نبودند اما رعایتشان الزامی بود. این هنر، هنری عقلانی و عینی بود. نه به دنبال غنا و نه اصالت، بلکه فقط دنبال کمال بود. افلاطون تأکید می‌کرد که چنین هنرهایی، غیر از تمام هنرهای دیگر، بایستی تداوم یابند و هنرمندان بایستی خودشان را به خلق انواع مختلف این موضوع محدود سازند بدون اینکه اصول و فرم‌های جدیدی را ارائه دهند. اما با این همه در روزگار او نقاشی و مجسمه سازی به حوزه‌های کاملا متفاوتی از امپرسیونیسم و سوبژکتیویسم گرایش پیدا کرد. همانگونه که از تراژدی‌های ائوریپیدس برمی‌آید، این تغییر و گرایش در شعر نیز روی داد. حتی موسیقی، علیرغم ماهیت کلیشه‌ای و محافظه گرایی حاصل از آن، مثل اواسط قرن پنجم دستخوش تغییر و دگرگونی شد. هم پلوتارک و هم افلاطون این دوره را به عنوان دوره آغاز انحطاط و سقوط موسیقی می‌دانستند.
 
این نقطه عطف در موسیقی، با نام‌های ملانیپیدس (Melanipides) و فرونیس (Phrynis) اهل موتیلنه (Mytilene در اواسط قرن پنجم) که نوازنده کیتارا بود و شاگردش تیموتئوس (Timotheus) اهل میلتوس (Miletus) که اساسا در قرن چهارم و پنجم فعالیت می‌کرد، پیوند خورده است. این نوازندگان سادگی مکتب قدیمی ترپاندر را رها کردند و نوع جدیدی از کمپوزیسون را اتخاذ نمودند که ملودی را بر ریتم ترجیح می‌داد، تونالیته و ریتمش متفاوت بود، از افکت‌های غیر منتظره، کنتراست‌های جذاب، مدولاسیون‌های ظریف، کروماتیک فراوان و اجراهای کورال (Choral) سود می‌جست.
 
آبرت (Abert) مورخ موسیقی، تیموتئوس را با واگنر مقایسه می‌کرد. دگرگونی‌ها و تغییراتی که او (تیموتئوس) در موسیقی یونانی به وجود آورد، پردامنه بود. او قوانین قدیمی و فرم‌های غیر قابل تغییر را رها کرده و کمپوزیسیون فردی را رسما آغاز کرد. بنابراین خصلت بی امضایی هنر به پایان رسید و هنرمندان با سبک فردیشان از هم متمایز می‌شدند. واکنش مخاطبان نیز دگرگون شد و کمپوزیسیون‌های موسیقایی، برای اولین بار، موجب تشویق و تحسین گردید.
 
منبع: تاریخ زیباشناسی، جلد اول، ووادیسواف تاتارکیوچ، ترجمه: سید جواد فندرسکی، صص423-420، نشر علم، تهران، چاپ أول، 1392