دانایی... دانایی... دانایی...
آقای فرهاد حسنزاده، از نویسندگان محبوب کودکان و نوجوانان کشورمان هستند که در این بخش از دوران نوجوانیشان برایمان میگویند.
حالا از آن روزها خیلی فاصله گرفتهام. روزهای داغی که از شدّت گرما حتّی از دمب کولر هم آب میچکید. روزهایی که من و دوستانم دوست نداشتیم آنچه هستیم، باشیم. نوجوان بودیم و روی نوک پایمان بلند میشدیم که قدّمان را یک وجب هم که شده بلندتر نشان بدهیم و خودمان را جزو آدم بزرگها جا بزنیم. روزهایی که چهرهی کودکی را زیر جوشهای سر سیاه میترکاندیم و به سبیل نداشتهیمان شانه میکشیدیم و منتظر بودیم مادرمان عکسمان را بگذارد گوشهی قاب عکس بابا و پزمان را بدهد.
روزهایی که لهله میزدیم برای دانستن و یاد گرفتن. مدرسه چیز زیادی نداشت برای یاد دادن. فکرهای کوچکمان در هیاهوی کلاسهای شلوغ و عیالوار گم میشد و گیج میزدیم. در یکی از همین روزها بود «پارک کودک» شهرمان را پیدا کردیم. توی آن پارک کوچک که همیشهی خدا از نگهبانش میترسیدیم و از چوبش حساب میبردیم، کتاب خانهای پیدا کردیم که همه چیزش یک جور دیگر بود. ساختمان آجری و پنجرههای قدّی و هلالهای بالای درش حرفهای زیاد داشت و به ما چشمک میزد. روی دیوارش با حروف برجستهای نوشته شده بود: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و مرغک آوازخوانش با همهی گنجشکهای دنیا فرق داشت و گویی با زبان بیزبانیاش تکرار میکرد: دانایی... دانایی... دانایی!
و دانایی ما از همان جا شروع شد. گویی پنجرهای پیدا کرده بودیم برای نظر انداختن به تمام جهان. تمام شعرهای دنیا، تمام قصّههای هستی، تمام هنرهایی که به چشم و گوشمان زیبا میآمد، در آنجا گرد آمده بود. چه کشف بزرگی! خودمان را پیدا کرده بودیم و هیچ خبر نداشتیم.
آن روزها فقط کتاب خانه و کتاب و هوای خنک کولرهای گازی بس نبود. کتابدارهای خوب و عاشق هم لازم بود که ما کم نداشتیم. کتابدارهایی که محرم راز دلهای عاشق و پرشور نوجوانیمان هم بودند. گاه گوشهی کتابخانه به دور از نگاه بچّههای کنجکاو اشکهایمان را با گوشهی آستین پاک میکردیم و برای سبک شدن دلمان هم که شده از کتابِ سینهی پُر دردمان برای کتابدارها صفحههایی میخواندیم.
از خوب روزگار هنوز با بعضیهایشان رفت و آمد دارم. یکی از همان خوبان خانم موسوی بود که گویی نمیدانست خستگی چیست، بس که دلبستگی داشت. یادم است خرده پولهایمان را پیش او جمع میکردیم و سر ماه که میشد ما را میبرد کتابفروشی و با پول خودمان برایمان کتابهای تازه میخرید. کتابهایی که گویی قرار نبود به این زودیها به کتابخانهی کانون بیایند و بعد میبردمان کافه قنادی لادن و دعوتمان میکرد به بستنی و کافهگلاسه که تازه مد شده بود. هنوز مزهی کتاب و کافه گلاسه و کلکلهای ادبی، دور و بر هوش و حواسم پرسه میزند.
حالا از آن روزها، سالها گذشته. خمپارهی جنگ خاطراتمان را ترکانده؛ امّا یاد آن روزهای سرشار از عشق کتاب باقی است؛ روزهایی که تکرارشدنی نیستند و من هیچ نمیدانم آیا بچّههای امروزی چنین خاطرههایی برای تعریف کردن دارند یا نه.
منبع:
مجله باران
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}