
حالا از آن روزها خیلی فاصله گرفتهام. روزهای داغی که از شدّت گرما حتّی از دمب کولر هم آب میچکید. روزهایی که من و دوستانم دوست نداشتیم آنچه هستیم، باشیم. نوجوان بودیم و روی نوک پایمان بلند میشدیم که قدّمان را یک وجب هم که شده بلندتر نشان بدهیم و خودمان را جزو آدم بزرگها جا بزنیم. روزهایی که چهرهی کودکی را زیر جوشهای سر سیاه میترکاندیم و به سبیل نداشتهیمان شانه میکشیدیم و منتظر بودیم مادرمان عکسمان را بگذارد گوشهی قاب عکس بابا و پزمان را بدهد.
روزهایی که لهله میزدیم برای دانستن و یاد گرفتن. مدرسه چیز زیادی نداشت برای یاد دادن. فکرهای کوچکمان در هیاهوی کلاسهای شلوغ و عیالوار گم میشد و گیج میزدیم. در یکی از همین روزها بود «پارک کودک» شهرمان را پیدا کردیم. توی آن پارک کوچک که همیشهی خدا از نگهبانش میترسیدیم و از چوبش حساب میبردیم، کتاب خانهای پیدا کردیم که همه چیزش یک جور دیگر بود. ساختمان آجری و پنجرههای قدّی و هلالهای بالای درش حرفهای زیاد داشت و به ما چشمک میزد. روی دیوارش با حروف برجستهای نوشته شده بود: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و مرغک آوازخوانش با همهی گنجشکهای دنیا فرق داشت و گویی با زبان بیزبانیاش تکرار میکرد: دانایی... دانایی... دانایی!
و دانایی ما از همان جا شروع شد. گویی پنجرهای پیدا کرده بودیم برای نظر انداختن به تمام جهان. تمام شعرهای دنیا، تمام قصّههای هستی، تمام هنرهایی که به چشم و گوشمان زیبا میآمد، در آنجا گرد آمده بود. چه کشف بزرگی! خودمان را پیدا کرده بودیم و هیچ خبر نداشتیم.
آن روزها فقط کتاب خانه و کتاب و هوای خنک کولرهای گازی بس نبود. کتابدارهای خوب و عاشق هم لازم بود که ما کم نداشتیم. کتابدارهایی که محرم راز دلهای عاشق و پرشور نوجوانیمان هم بودند. گاه گوشهی کتابخانه به دور از نگاه بچّههای کنجکاو اشکهایمان را با گوشهی آستین پاک میکردیم و برای سبک شدن دلمان هم که شده از کتابِ سینهی پُر دردمان برای کتابدارها صفحههایی میخواندیم.
از خوب روزگار هنوز با بعضیهایشان رفت و آمد دارم. یکی از همان خوبان خانم موسوی بود که گویی نمیدانست خستگی چیست، بس که دلبستگی داشت. یادم است خرده پولهایمان را پیش او جمع میکردیم و سر ماه که میشد ما را میبرد کتابفروشی و با پول خودمان برایمان کتابهای تازه میخرید. کتابهایی که گویی قرار نبود به این زودیها به کتابخانهی کانون بیایند و بعد میبردمان کافه قنادی لادن و دعوتمان میکرد به بستنی و کافهگلاسه که تازه مد شده بود. هنوز مزهی کتاب و کافه گلاسه و کلکلهای ادبی، دور و بر هوش و حواسم پرسه میزند.
حالا از آن روزها، سالها گذشته. خمپارهی جنگ خاطراتمان را ترکانده؛ امّا یاد آن روزهای سرشار از عشق کتاب باقی است؛ روزهایی که تکرارشدنی نیستند و من هیچ نمیدانم آیا بچّههای امروزی چنین خاطرههایی برای تعریف کردن دارند یا نه.
منبع:
مجله باران