بن بست توتستان

علی مشغول خوردن بود، توت ­های شیرین بدجور به دهانش مزه کرده بود. یک دفعه در خانه رباب خانم باز شد. رضا سرش را به طرف در چرخاند. رباب خانم اخم­ هایش را کرده بود توی هم. رضا چند قدم رفت عقب. داد زد: «علی،...
جمعه، 5 بهمن 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
بن بست توتستان
علی مشغول خوردن بود، توت ­های شیرین بدجور به دهانش مزه کرده بود. یک دفعه در خانه رباب خانم باز شد. رضا سرش را به طرف در چرخاند. رباب خانم اخم­ هایش را کرده بود توی هم. رضا چند قدم رفت عقب. داد زد: «علی، بیا پایین!»

علی که حواسش به چیزی جز توت نبود، گفت: «توت می­ خواهی؟» بعد پایش را گذاشت روی یک شاخه و آن را با پایش چند بار تکان داد. رباب خانم آمد جلو و داد زد: «چه ­کار می­ کنی؟ شاخه را شکستی، بیا پایین.»

 رضا فرار کرد طرف خانه­ شان. گوشش را چسباند به در. صدای رباب خانم می ­آمد: «یک روز با تیرکمان می­ آیید و یک روز دیگر از درخت می ­روید بالا. از دست شما آسایش ندارم!»

 صدای علی نمی ­آمد. بد جایی تنها گذاشته بودش. یک دفعه صدایی آمد، مثل صدای افتادن چیزی از یک بلندی. بعد صدای ناله­ ای پشت سرش آمد. لای در را باز کرد. رباب خانم بالای سر علی ایستاده بود و داشت باهاش حرف می ­زد. توی دلش گفت: «کاش این رباب خانم پسر داشت و حال ما را می ­فهمید. می­ فهمید وقتی بچه هیچ سرگرمی ندارد یعنی چه.»

 باز لای در را باز کرد. رباب خانم با آقای صادقی نجار محله حرف می‌زد: «محکم باشد، چوبش از نوع خوبی باشد، پولش مهم نیست.»

رضا با خودش گفت: «کار خودش را کرد! می­ خواهد دور درخت نرده بکشد! این دیگر چه آدمی است؟ باید به علی خبر بدهم.»

 صبر کرد تا آقای صادقی برود. بعد سریع رفت دم خانه علی. داشت فکر می ­کرد چه به علی بگوید که در باز شد. علی بود، او هم آمده بود سر و گوش آب بدهد. تا چشمش به رضا خورد، خواست در را ببندد؛ اما رضا پایش را گذاشت لای  در و داد زد: «نبند، یک خبر دارم!»

- «من هیچ حرفی با تو ندارم! من را گذاشتی و رفتی.»

ـ «اگرجای من بودی و رباب خانم را کنار خودت می ­دیدی، تو هم فرار می­ کردی! الان رباب خانم با آقای صادقی حرف می­ زد!»

ـ«خب که چی؟»

-«خب معلوم است، می­خواهد دور درخت توت نرده بکشد.»

ـ«نرده بکشد؟ مگر دست خودش است؟ من هم تیر کمانم را برمی­ دارم و همه توت ­ها و گنجشک ­ها را می ­اندازم پایین تا بفهمد درختی که توی کوچه است، مال همه­ ست نه مال او!»

علی رفت توی خانه. وقتی برگشت جیبش قلنبه زده بود بالا. لاستیک پهن و مشکی تیرکمانش زده بود بیرون. رضا ترسید و گفت: «می­ خواهی چکار کنی؟»

 ـ«هیچی! الان توت­ ها و گنجشک­ ها را با هم می ­اندازم پایین. تو فقط نشانه­ گیری­ام را ببین.»

رضا گفت: «تو را به خدا ول کن، اصلا تقصیر من است که این خبر را به تو دادم.»

 علی دقیق نشانه گرفت و کش را ول کرد. سنگ رفت طرف شاخه. چیزی تلپ، از روی شاخه افتاد. علی خوشحال داد زد: «زدم... دیدی یک گنجشک زدم.»

رباب خانم در را باز کرد. با صدایی که می­ لرزید گفت: «گنجشک بیچاره را کشتی؟ تو مگر آدم نیستی؟ چه کار به این بیچاره‌ها داری؟»

علی و رضا فرار کردند، رفتند توی خانه علی، زیر پله­ ها قایم شدند. صدای درآمد. یک نفر با مشت می­ کوبید به در. مامان علی، چادرش را سر کرد و رفت طرف در. صدای رباب خانم آمد: «از دست این بچه­ ها آرامش ندارم، ببینید پسرتان با این گنجشک چه کار کرده؟»

-«رباب خانم، به خدا همه ­اش از بیکاری است، این­ها سرگرمی ندارند. از مدرسه که می­ آیند همه­ اش دنبال یک کار جدید و تازه هستند.»

 رباب خانم خیلی عصبانی بود. آخرش هم زد زیر گریه و رفت.

■■■

روز دومی که آقای صادقی از آن حرف می ­زد، رسیده بود. رضا از مدرسه که آمد، چشمش به درخت افتاد. هنوز دورش نرده نبود. کیفش را از لای در پرت کرد توی حیاط. منتظر آقای صادقی شد. علی هنوز نیامده بود. صدای ماشینی از سرکوچه آمد. وانت آبی داشت می­ آمد جلو، دم در رباب خانم. رضا گفت: « بالاخره نرده­ ها را آورد.»

 دوید به طرف خانه علی. علی داشت از لای در بیرون را نگاه می ­کرد. رضا گفت: «بیا بیرون!»

ـ«دارم می­ بینم، نمی ­خواهم رباب خانم من را ببیند.»
 
رباب خانم که صدای ماشین را شنیده بود، آمد بیرون. آقای صادقی از ماشین پیاده شد. رضا گفت: «این­ ها که نرده نیستند!»

-«آره، انگار قفسه است!»

ـ«شاید برای گنجشک ­ها قفسه درست کرده، شاید هم می ­خواهد مغازه باز کند، مثلا مغازه توت فروشی!»

هردو زل زدند به خانه رباب خانم. علی گفت: «سرت را بنداز پایین، یعنی حواسمان به او نیست.»

 رضا از گوشه چشم رباب خانم را دید که داشت به طرف آنها می ­آمد. هردو از جایشان بالا پریدند. رباب خانم گفت: « بیایید خانه من، می­خواهم چیزی نشانتان بدهم.»

 هردو به هم نگاه کردند. بالاخره با قدم­ های آهسته و کوتاه دنبال رباب خانم راه افتادند. رضا پرسید: «می ­خواهید مغازه باز کنید؟»

 رباب خانم خندید و گفت: «مغازه، مغازه چی؟»

علی که منتظر چنین سوالی بود گفت: «مثلا مغازه توت فروشی!»

رباب خانم لبخندش را جمع کرد و گفت: «اگر من می­ گویم بالای درخت نروید به خاطر خودتان است. من هم مثل شما این درخت را خیلی دوست دارم، چون یادگار پدر خدا بیامرزم است. گفتم بیایید اینجا تا هم کمکم کنید هم چیزی نشانتان بدهم.»

رباب خانم به کارتن ­های کنار قفسه­ ها اشاره کرد و گفت: «این­ ها همه ­اش کتاب است. کتاب­ های زمان کودکی، نوجوانی و کتاب­ هایی که به تازگی خریدم. می خواهم یک کتابخانه بسازم. کتابخانه­ ای برای بچه­ های کوچه. این جوری حوصله هیچ­ کسی سر نمی ­رود، و همه مطالب جدید یاد می­ گیرند. کتاب­ه ایم را وقف این کتابخانه کرده­ ام!»

رضا و علی با هم گفتند: «وقف؟»

ـ«بله! وقف کرده­ ام. یعنی می­ خواهم آنها را در راه رضای خدا هدیه کنم به کتابخانه تا بقیه هم از آن ها استفاده کنند. حالا شما در کارتن­ ها را باز کنید، کتاب­ ها را یکی یکی بیرون بیاورید. روی قفسه­ ها برچسب زده ­ام. هر کتاب را با توجه به موضوعش توی قفسه­ اش بگذارید. مثلا کتاب علمی توی قفسه علمی.»

 رضا و علی کتاب­ ها را یکی یکی در آوردند و در قفسه چیدند. رباب خانم پرسید: «شما چند تا کتاب توی خانه‌ا‌­تان دارید؟»

رضا گفت: « سه یا چهار تا.»

علی گفت: «من هم دو سه تایی دارم.»

رباب خانم خندید و گفت: «چقدر کم! وقتی عضو کتاب­خانه توتستان شدید، می ­توانید هر هفته دو کتاب امانت بگیرید.»

علی یکی از کتاب ­ها را برداشت و با خوشحالی گفت: «آخ جان! نبرد رستم و سهراب، از الان بگویم این کتاب را من امانت می ­برم.»

رضا هم دوتا کتاب برداشت: «من هم این دوتا را می­ خواهم.»

رباب خانم به کتاب­ هایی که توی دست رضا بودند، نگاه کرد. دو قطره اشک از گوشه چشم­ هایش سر خوردند و راه افتادند روی صورتش.

نویسنده: منیره هاشمی


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط