مادر ابروهایش را به هم کشید و زیر چشمی حبیبه را پایید: «هرچیز آداب و رسوم خودش را دارد. قرار باشد هرکس کار خودش را بکند، سنگ روی سنگ بند نمی شود!»
حبیبه حق به جانب گفت: «آن روز گفتم بگذارید با عقیله و مادرش بروم نگذاشتید. آن وقت که تنها نبودم! الان هم بیایید با هم برویم، نیایید خودم می روم.»
مادر چارقدش را دور گردنش پیچید: «من بی اختیارم. میانه ی پدرت با موسی خزرجی شکرآب است، می گوید نباید پای تان را توی زمینش بگذارید.»
حبیبه کفش هایش را پوشید و تا وسط حیاط رفت: «به موسی و بابا چه مربوط است؟ ما می رویم کنار قبر و دلی سبک می کنیم و برمی گردیم.»
مادر که عزم حبیبه را جزم دید، جلوی دالانی که به در چوبی و بزرگ خانه می رسید ایستاد و دستش را به دیوار گذاشت: «قبر وسط باغ بابلان است. باغ بابلان مال موسی خزرجی است. تو چطور می خواهی پایت را توی زمین هایش نگذاری؟ نکند فکر می کنی چون خواب بانو را دیده ای، بال هم درآورده ای؟»
لحن طعنه دار مادر، حبیبه را رنجاند: « شما کی می خواهید حرف های من را باور کنید؟»
مادر که دید حبیبه این بار کوتاه بیا نیست، بُغض کرد و دست دیگرش را به دیوار روبه رو گذاشت و دالان را بست: «اگر پدرت را راضی کنم چه؟»
حبیبه رویش را برگرداند و به دیوار تکیه داد: «شما اگر می توانستید همان موقع راضی اش می کردید! دعوای بابا و موسی سر دراز دارد.»
مادر جای دست هایش را روی دیوار محکم کرد: «اصلاً موسی کار بی خودی کرد که قبر را وسط باغش گذاشت. شاید یکی دلش خواست کنار قبر بنشیند، نمازی بخواند! خُب اگر موسی راضی نباشد مِلک غَصبی نماز ندارد.»
حبیبه نیشخند زد: «عالم و آدم دارند می روند و می آیند، نمازشان غلط نشده؛ نماز من و تو غلط می شود؟!»
عرق روی پیشانی مادر سُر می خورد و پایین می آمد. نه جرئت همراهی حبیبه را داشت و نه تحمل پچ پچ مردم را.
همه چیز از همان روز شروع شد که خزرجی راهی ساوه شد و سلیمان را خبر نکرد. شنیده بودند کاروان دختر موسی بن جعفر در ساوه مورد حمله قرار گرفته و کاروانیان کشته شده اند. پیک گفته بود بانو فاطمه سلام الله علیها بیمارند و قصد کرده اند به قم بیایند. خبر رفتن خزرجی که در شهر پیچید، سلیمان برافروخته به خانه آمد تا اسبش را بردارد و راه بیفتد، ولی دیر شده بود؛ زنان داشتند برای استقبال از بانو سمت دروازه ساوه می رفتند. این را عقیله گفت. دنبال حبیبه آمده بود. سلیمان در را بست و نگذاشت حبیبه برود. گفت: خزرجی به ریشمان می خندد که خودش را جای بزرگ شیعیان قم جا زده و ما هم به روی خودمان نیاورده ایم. وقتی خبر رسید که فاطمه معصومه سلام الله علیها در منزل او ساکن شده کینه به دل گرفت و نگذاشت به دیدار بانو بروند.
خبر وفات بانو را که در شهر جار زدند، حبیبه دیگر آرام نداشت. کنار مطبخ دودگرفته ی خانه مچاله شده بود و گریه می کرد. بانو را در باغ بابلان، که آن هم ملک موسی خزرجی بود، دفن کردند و حبیبه به آن هم نرسید. عقیله باز هم دنبالش آمده بود؛ ولی پدر را وسط کوچه دیده بود و از ترس اوقات تلخی اش راهش را کج کرده بود و دنبال جمعیتی که پیکر را تا بیرون از شهر تشییع می کردند دویده بود. بعدها خودش گفت همه ی مغازه ها تعطیل بود و زن ها بچه به بغل دنبال جمعیت می رفتند.
حبیبه نمی توانست پدرش را ببخشد. پدرش با خودخواهی اش اقبال او را خراب کرده بود. مگر چندبار برای دختری مثل او پیش می آید که بانویی با شأن و جایگاه فاطمه معصومه سلام الله علیها را ببیند که هم دختر امام است و هم خواهر امام! تعریف هایی که عقیله از بانو می کرد حسرت حبیبه را بیش تر می کرد. از همه بدتر این که موسی خزرجی پیک فرستاد که من به دلیل بیماری بانو به عجله رفتم و کسی را خبر نکردم؛ او را به مجلس شیعیان دعوت کرد؛ ولی سلیمان پیک را با بداخلاقی برگرداند. بعد از آن حبیبه دیگر با پدرش حرف نزد. دختر و پدر شدند مثل شب و روز که یکی شان که می آمد آن یکی رفته بود تا شبی که حبیبه خواب دید؛ بانو به خوابش آمده بود و از او خواسته بود تا عصر پنج شنبه به محل دفنش بیاید. این بار حبیبه پایش را توی یک کفش کرده بود و می گفت: می روم. می گفت: این بار خود بانو دعوتم کرده است؛ اما مادر می ترسید رفتن حبیبه اوضاع را بدتر کند.
حبیبه خم شد و از زیر دست مادر رد شد. مادر به خودش که آمد، حبیبه به در رسیده بود. چادرش را به سرش کشید و از در بیرون رفت. وسط کوچه به حبیبه رسید. حبیبه که مادرش را کنارش دید لبخند زد و قدم هایش را تندتر کرد. ظهر نشده بود که به بابلان رسیدند. حبیبه بدون این که بداند پایش را روی زمین های خزرجی گذاشت و سمت قبری می رفت که چهار ستون چوبی رویش ساخته و حصیری را روی سقفش انداخته بودند. مادرش قبل از باغ ایستاده بود و دوروبرش را می پایید که مبادا سلیمان شوهرش سربرسد و خون به پا کند. دلش می خواست کسی آن ها را این جا نبیند؛ ولی هرلحظه جمعیت بیش تری پشت سر حبیبه سمت قبر می رفتند. مادر خودش را راضی کرد و پی جمعیت راه افتاد. هنوز تا قبر مانده بود که خزرجی را پای قبر شناخت. داشت از زن و مردی که تا آن جا آمده بودند و کام شان خشک شده بود پذیرایی می کرد. ایستاد، انگار دلش گواهی می داد که شوهرش این نزدیکی هاست. نفس را بیرون داد و چادرش را روی صورتش کشید تا کسی او را نشناسد. صدای پای اسب، که چهار نعل می آمد، آرامش مادر را به هم ریخت. حبیبه زیر سقف نشسته بود. مادر می ترسید برگردد و پشت سرش را نگاه کند. چادرش را جمع کرد و طرف حبیبه رفت. صدای داد سلیمان او را سر جایش میخکوب کرد. حبیبه هم برگشته بود و پدرش را نگاه می کرد.
- - «های موسی! خوب پولت را به رخ مردم کشیدی. خواستی شریک نماز و دعای مردم شوی که شدی. حالا برای هر یک رکعت نمازشان باید از تو اجازه بگیرند. بزرگ شیعه ی قم شدی؛ خیالت راحت!»
سلیمان هنوز ماجرا را نفهمیده بود. خزرجی ظرف آب را طرف سلیمان گرفت: «چهارنعل آمده ای گلویت خشک شده؛ لب تر کن. نترس مال من نیست، این هم مثل زمین این جا وقفی است، مال دختر موسی بن جعفرعلیه السلام است. به حرم شان خوش آمدی!»
حبیبه دوباره کنار قبر نشست. بانو خودش همه چیز را درست کرده بود. حالا هروقت که دلش می خواست می توانست به بابلان بیاید. سلیمان شرمنده از اسب پایین آمد. خزرجی دستش را گرفت و سمت حبیبه برد. مادر سرش را بیرون آورده بود و اشک هایش را پاک می کرد. انگار او هم خوشحال بود که این جا زمین بانو شده است.
نویسنده: سمیه عالمی
تصویرساز: مصطفی شفیعی
منبع: مجله باران