همه چیز از بازار قیصریه نجف شروع شد؛ همان روزی که با هم از درس برمی گشتیم. بوی فطائر تازه از تنور درآمده، بازارچه را برداشته بود. دل ضعفه گرفتم. گفتم بیا یک لقمه بخریم و با هم بخوریم. گوشش با من بود، ولی همهی حواسش به صدایی بود که وسط بازارچه را روی سرش گذاشته بود و صدای فلافل فروش های دوره گرد که گلو پاره می کردند برای فروختن قرص های شان.
برای خرید فطائر مخالفتی نکرد. توی مغازه رفتم و یکی از درشت ترین هایش را برداشتم تا ته دل مان را بگیرد. بیرون که آمدم نبود. گفتم حتماً پول نداشته و خجالت کشیده که بی سروصدا رفته. من که اصراری نداشتم. اصلاً اگر از اول می گفت پول ندارم مهمانش می کردم. گاز بزرگی به فطائر زدم و سرک کشیدم تا صاحب این صدای نکره که جمعیتی را دور خودش جمع کرده بود پیدا کنم. جمعیت بیش تر شده بود و مرد پیچ و تاب بیش تری به صدایش می داد. به جمعیت که رسیدم نیمی از لقمه تمام شده بود. با حرکت شانه هایم دو سه نفر را هُل دادم و جلو رفتم. کسی چیزی نمی خرید، همه فقط تماشا می کردند. مرد نفسی تازه کرد و دوباره شروع کرد:« حراااج... حراااج... به نصف قیمت.»
یکی از کنار جمعیت دو قدم جلو آمد و چشم باریک کرد تا نوشته های روی کتابی که در دست مرد بود ببیند. هنوز به دقیقه نکشیده دستش را بالا برد: « این هم برای من.»
مرد کتاب را چرخاند: « نبووود؟! انگار مشتری زرنگ امروز بازار همین کاظم است.»
کاظم کتاب را گرفت و روی چندتایی که قبلاً خریده بود گذاشت. مرد کتاب دیگری از لابه لای کتاب های روی هم ریخته ی کنارش برداشت و دوباره شروع کرد به گفتن دربارهی کتاب. هیچ کس جز همان کاظم جلو نمی رفت. دوباره کتاب را روی هوا قاپید و روی کتاب های دیگر چید. تا مرد داشت دنبال کتاب بعدی می گشت کاظم حمالی گرفت و کتاب ها را بردند. مرد کتاب قطور و قدیمی را از بین کتاب هایش بیرون کشید و گفت: «این یکی را نبرید ضرر کردید. همین یکی است و دیگر هیچ.»
کاظم مثل قرقی پرید طرف مرد و تا آمد بگوید این هم مال من، یکی از لابه لای جمعیت فریاد زد: «این یکی مال من است.»
مردم که تا آن لحظه کاظم را تنها خریدار این بساط دیده بودند و حتماً هزاربار به پول داشته اش حسرت خورده بودند گردن چرخاندند تا ببینند صاحب صدایی که بالاخره بر کاظم پیش دستی کرد کیست. من هم ته ماندهی لقمه را گوشهی لُپم چپاندم و سرک کشیدم تا او را ببینم. کاظم چهار چشمی و شاید کمی عصبانی که کسی بازارش را خراب کرده جمعیت را می کاوید. صاحب صدا جمعیت را شکافت و پیش آمد. لقمه در گلویم ماند. باورم نمی شد؛ شهاب الدین بود! این که پول خریدن یک فطائر را هم نداشت، به چه جرئت رقیب کاظم شده؟! شهاب الدین پیش آمد و گفت: «این کتاب مال من. نیم پولش را الان می دهم و برای نیمش عبایم را گرو می گذارم و می روم از منزل می آورم.»
کاظم برافروخته از این که یک جوانک تازه مکتب رفته بساط آقایی اش را به هم زده پوزخند زد و گفت: «عبای تو به چه کار این آقا می آید. پول نداری معامله نکن!»
جمعیت خندیدند. مرد نگاهی به شهاب الدین کرد: «قبول؛ ولی قبل از اذان ظهر این جا باش.»
شهاب عبایش را کند و کتاب را از مرد گرفت. آن را لای عبا پیچید و دوباره به مرد داد. به چشم برهم زدنی میان جمعیت گم شد. آن روز از شهاب الدین دل گیر شدم که چرا پای یک فطائر نایستاد و اما تا پای گرو گذاشتن عبایش رفت. از فردای همان روز زندگی شهاب الدین زیرورو شد. پای ثابت بساط کتاب فروشی مرد بود و هرچه داشت و نداشت کتاب می خرید. یک وعده غذا می خورد و با همان یک وعده روزه می گرفت. شده بود یک مشت استخوان که پوست نازکی را رویش کشیده باشند. یک روز طاقتم تمام شد و جلویش را گرفتم: «می خواهی چی را ثابت کنی؟ که مثلاً تو هم مثل کاظم پول داری؟ تا کِی می خواهی با گرسنگی کشیدن کتاب بخری؟ اصلاً این تن تو تا کِی طاقت این همه نخوردن را دارد؟ از گشنگی بمیری این کتاب ها به هیچ درد نمی خورد. نکند فکر کرده ای با این ها زنده ات می کنند!»
اصلاً به حرف هایم گوش نمی داد. حواسش با من نبود. بی آن که جوابم را بدهد دستم را کشید و پی خودش دواند. اول نفهمیدم کجا می رود، بعد از چنددقیقه دستم آمد که دارد حمال کاظم را تعقیب می کند. کُفری شدم و دستم را از دستش بیرون کشیدم: «تمامش کن شهاب الدین! این چه وضعی است؟ تا حالا خود کاظم، حالا حمال کاظم!»
اما او نایستاد و رفت. این ماجرا من و رفیق چندین و چندساله ام را از هم جدا کرده بود. مدتی بود جز سر کلاس نمی دیدمش. شب ها دیروقت به حجره می آمد و گاه اصلاً نمی آمد. بعد از این که فهمیدم شب ها در یک کارگاه برنج کوبی کار می کند و می دیدم مزدش را صبح پای بساط کتاب مرد حراجی به باد می دهد پیش استادمان رفتم. شهاب الدین از او حرف شنوی داشت. بهترین شاگرد کلاس بود و حاضرجوابی اش لبخند رضایت روی لب های استاد می گذاشت. بعد از کلاس از شهاب الدین گله کردم و استاد را پای بساط کتاب فروش بردم. استاد سر تکان داد و گفت: «فکر می کنم. مدتی گذشت ولی هیچ اتفاقی نیفتاد؛ همچنان شهاب الدین روزهی استیجاری می گرفت و شب ها کار می کرد و مزد چند روز و گاه ماهش را کتاب می خرید تا این که یک روز سر کلاس درس نیامد. شهاب الدین حتی اگر از درد می نالید و در تب می سوخت کلاس را ترک نمی کرد؛ سال ها بود می شناختمش. با درس شوخی نداشت. یقین کردم بالاخره از این همه نخوردن و روزه گرفتن مرده است. از حرف های استاد یک کلام هم نفهمیدم. دلم می خواست یقه ی آن هایی را که اشکال می کردند و کلاس را طول می دادند بگیرم. طاقت نیاوردم کلاس تمام شود. نعلینم را زیر بغلم زدم و تا خانهی قدیمی شان یک نفس دویدم. شهاب الدین قطره شده بود و فرو رفته بود توی زمین. فقط کاظم و کتاب فروش و قیصریه توی سرم می چرخید. یادم به حمال کاظم افتاد. چشم چرخاندم و دورتادور میدان را کاویدم. حمال ها پای یکی از ستون های پای بازارچه کِز کرده بودند و خودشان را جمع کرده بودند توی سایه. حمال کاظم سرش را داده بود لای دستارش و چُرت می زد. بی آن که مدارای حالش را بکنم تکانش دادم و سراغ کاظم را گرفتم. پیرمرد به لُکنت افتاده بود و دست و پایش را گم کرده بود. دستارش را از سرش برداشت و عرق گردنش را گرفت: «همین جا... همین... دیواربه دیوار دارالحکومه...» نگذاشتم نفسش جا بیاید دستش را کشیدم و وعدهی پول دادم که راه را نشانم بدهد. هنوز چند قدم تا دارالحکومه مانده بود که صدای دادوبیدادی که از پشت دیوارهایش می آمد میخ کوبم کرد. پیرمرد حمال از دستم خلاص شد. صدای شهاب الدین بود. پای در که رسیدم نگهبان ها جلویم را گرفتند. شهاب الدین داد می زد و من زیر دست و پای نگهبان ها کتک می خوردم. شهاب الدین باز هم به خاطر یک کتاب با حاکم انگلیسی منش نجف درافتاده بود و زندانی شده بود.
بعدها فهمیدم که شهاب الدین مچ کاظم را گرفته بوده و می دانسته او مشغول جمع آوری نُسخ خطی اسلامی است و از همان ارباب انگلیسی اش برای این معامله ها پول می گیرد. فهمیده بود بنا دارند این نُسخ را از دسترس مسلمانان دور کنند و خودش را به آب و آتش می زد تا آن ها را بخرد.
پنجاه سال بعد وقتی شهاب الدین آیت الله مرعشی نجفی شد و با همان روزه ها و نمازها و شب کاری ها بزرگ ترین کتابخانهی نُسخ خطی اسلامی را بنا و آن را وقف کرد، حسرت خوردم که چرا آن روزها پابه پایش روزه نگرفتم و نماز نخواندم. شهاب الدین را همان جا توی کتابخانه اش دفن کردند؛ وصیت کرده بود زیرپای دانش پژوهان علوم اسلامی خاکم کنید.
برای خرید فطائر مخالفتی نکرد. توی مغازه رفتم و یکی از درشت ترین هایش را برداشتم تا ته دل مان را بگیرد. بیرون که آمدم نبود. گفتم حتماً پول نداشته و خجالت کشیده که بی سروصدا رفته. من که اصراری نداشتم. اصلاً اگر از اول می گفت پول ندارم مهمانش می کردم. گاز بزرگی به فطائر زدم و سرک کشیدم تا صاحب این صدای نکره که جمعیتی را دور خودش جمع کرده بود پیدا کنم. جمعیت بیش تر شده بود و مرد پیچ و تاب بیش تری به صدایش می داد. به جمعیت که رسیدم نیمی از لقمه تمام شده بود. با حرکت شانه هایم دو سه نفر را هُل دادم و جلو رفتم. کسی چیزی نمی خرید، همه فقط تماشا می کردند. مرد نفسی تازه کرد و دوباره شروع کرد:« حراااج... حراااج... به نصف قیمت.»
یکی از کنار جمعیت دو قدم جلو آمد و چشم باریک کرد تا نوشته های روی کتابی که در دست مرد بود ببیند. هنوز به دقیقه نکشیده دستش را بالا برد: « این هم برای من.»
مرد کتاب را چرخاند: « نبووود؟! انگار مشتری زرنگ امروز بازار همین کاظم است.»
کاظم کتاب را گرفت و روی چندتایی که قبلاً خریده بود گذاشت. مرد کتاب دیگری از لابه لای کتاب های روی هم ریخته ی کنارش برداشت و دوباره شروع کرد به گفتن دربارهی کتاب. هیچ کس جز همان کاظم جلو نمی رفت. دوباره کتاب را روی هوا قاپید و روی کتاب های دیگر چید. تا مرد داشت دنبال کتاب بعدی می گشت کاظم حمالی گرفت و کتاب ها را بردند. مرد کتاب قطور و قدیمی را از بین کتاب هایش بیرون کشید و گفت: «این یکی را نبرید ضرر کردید. همین یکی است و دیگر هیچ.»
کاظم مثل قرقی پرید طرف مرد و تا آمد بگوید این هم مال من، یکی از لابه لای جمعیت فریاد زد: «این یکی مال من است.»
مردم که تا آن لحظه کاظم را تنها خریدار این بساط دیده بودند و حتماً هزاربار به پول داشته اش حسرت خورده بودند گردن چرخاندند تا ببینند صاحب صدایی که بالاخره بر کاظم پیش دستی کرد کیست. من هم ته ماندهی لقمه را گوشهی لُپم چپاندم و سرک کشیدم تا او را ببینم. کاظم چهار چشمی و شاید کمی عصبانی که کسی بازارش را خراب کرده جمعیت را می کاوید. صاحب صدا جمعیت را شکافت و پیش آمد. لقمه در گلویم ماند. باورم نمی شد؛ شهاب الدین بود! این که پول خریدن یک فطائر را هم نداشت، به چه جرئت رقیب کاظم شده؟! شهاب الدین پیش آمد و گفت: «این کتاب مال من. نیم پولش را الان می دهم و برای نیمش عبایم را گرو می گذارم و می روم از منزل می آورم.»
کاظم برافروخته از این که یک جوانک تازه مکتب رفته بساط آقایی اش را به هم زده پوزخند زد و گفت: «عبای تو به چه کار این آقا می آید. پول نداری معامله نکن!»
جمعیت خندیدند. مرد نگاهی به شهاب الدین کرد: «قبول؛ ولی قبل از اذان ظهر این جا باش.»
شهاب عبایش را کند و کتاب را از مرد گرفت. آن را لای عبا پیچید و دوباره به مرد داد. به چشم برهم زدنی میان جمعیت گم شد. آن روز از شهاب الدین دل گیر شدم که چرا پای یک فطائر نایستاد و اما تا پای گرو گذاشتن عبایش رفت. از فردای همان روز زندگی شهاب الدین زیرورو شد. پای ثابت بساط کتاب فروشی مرد بود و هرچه داشت و نداشت کتاب می خرید. یک وعده غذا می خورد و با همان یک وعده روزه می گرفت. شده بود یک مشت استخوان که پوست نازکی را رویش کشیده باشند. یک روز طاقتم تمام شد و جلویش را گرفتم: «می خواهی چی را ثابت کنی؟ که مثلاً تو هم مثل کاظم پول داری؟ تا کِی می خواهی با گرسنگی کشیدن کتاب بخری؟ اصلاً این تن تو تا کِی طاقت این همه نخوردن را دارد؟ از گشنگی بمیری این کتاب ها به هیچ درد نمی خورد. نکند فکر کرده ای با این ها زنده ات می کنند!»
اصلاً به حرف هایم گوش نمی داد. حواسش با من نبود. بی آن که جوابم را بدهد دستم را کشید و پی خودش دواند. اول نفهمیدم کجا می رود، بعد از چنددقیقه دستم آمد که دارد حمال کاظم را تعقیب می کند. کُفری شدم و دستم را از دستش بیرون کشیدم: «تمامش کن شهاب الدین! این چه وضعی است؟ تا حالا خود کاظم، حالا حمال کاظم!»
اما او نایستاد و رفت. این ماجرا من و رفیق چندین و چندساله ام را از هم جدا کرده بود. مدتی بود جز سر کلاس نمی دیدمش. شب ها دیروقت به حجره می آمد و گاه اصلاً نمی آمد. بعد از این که فهمیدم شب ها در یک کارگاه برنج کوبی کار می کند و می دیدم مزدش را صبح پای بساط کتاب مرد حراجی به باد می دهد پیش استادمان رفتم. شهاب الدین از او حرف شنوی داشت. بهترین شاگرد کلاس بود و حاضرجوابی اش لبخند رضایت روی لب های استاد می گذاشت. بعد از کلاس از شهاب الدین گله کردم و استاد را پای بساط کتاب فروش بردم. استاد سر تکان داد و گفت: «فکر می کنم. مدتی گذشت ولی هیچ اتفاقی نیفتاد؛ همچنان شهاب الدین روزهی استیجاری می گرفت و شب ها کار می کرد و مزد چند روز و گاه ماهش را کتاب می خرید تا این که یک روز سر کلاس درس نیامد. شهاب الدین حتی اگر از درد می نالید و در تب می سوخت کلاس را ترک نمی کرد؛ سال ها بود می شناختمش. با درس شوخی نداشت. یقین کردم بالاخره از این همه نخوردن و روزه گرفتن مرده است. از حرف های استاد یک کلام هم نفهمیدم. دلم می خواست یقه ی آن هایی را که اشکال می کردند و کلاس را طول می دادند بگیرم. طاقت نیاوردم کلاس تمام شود. نعلینم را زیر بغلم زدم و تا خانهی قدیمی شان یک نفس دویدم. شهاب الدین قطره شده بود و فرو رفته بود توی زمین. فقط کاظم و کتاب فروش و قیصریه توی سرم می چرخید. یادم به حمال کاظم افتاد. چشم چرخاندم و دورتادور میدان را کاویدم. حمال ها پای یکی از ستون های پای بازارچه کِز کرده بودند و خودشان را جمع کرده بودند توی سایه. حمال کاظم سرش را داده بود لای دستارش و چُرت می زد. بی آن که مدارای حالش را بکنم تکانش دادم و سراغ کاظم را گرفتم. پیرمرد به لُکنت افتاده بود و دست و پایش را گم کرده بود. دستارش را از سرش برداشت و عرق گردنش را گرفت: «همین جا... همین... دیواربه دیوار دارالحکومه...» نگذاشتم نفسش جا بیاید دستش را کشیدم و وعدهی پول دادم که راه را نشانم بدهد. هنوز چند قدم تا دارالحکومه مانده بود که صدای دادوبیدادی که از پشت دیوارهایش می آمد میخ کوبم کرد. پیرمرد حمال از دستم خلاص شد. صدای شهاب الدین بود. پای در که رسیدم نگهبان ها جلویم را گرفتند. شهاب الدین داد می زد و من زیر دست و پای نگهبان ها کتک می خوردم. شهاب الدین باز هم به خاطر یک کتاب با حاکم انگلیسی منش نجف درافتاده بود و زندانی شده بود.
بعدها فهمیدم که شهاب الدین مچ کاظم را گرفته بوده و می دانسته او مشغول جمع آوری نُسخ خطی اسلامی است و از همان ارباب انگلیسی اش برای این معامله ها پول می گیرد. فهمیده بود بنا دارند این نُسخ را از دسترس مسلمانان دور کنند و خودش را به آب و آتش می زد تا آن ها را بخرد.
پنجاه سال بعد وقتی شهاب الدین آیت الله مرعشی نجفی شد و با همان روزه ها و نمازها و شب کاری ها بزرگ ترین کتابخانهی نُسخ خطی اسلامی را بنا و آن را وقف کرد، حسرت خوردم که چرا آن روزها پابه پایش روزه نگرفتم و نماز نخواندم. شهاب الدین را همان جا توی کتابخانه اش دفن کردند؛ وصیت کرده بود زیرپای دانش پژوهان علوم اسلامی خاکم کنید.
نویسنده: سمیه عالمی
تصویرساز: مصطفی شفیعی