من مسیحی هستم

سمیه عالمی داستان «من مسیحی هستم» را با موضوع وقف نوشته است.
شنبه، 14 ارديبهشت 1398
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
من مسیحی هستم
دکتر که از اتاق بیرون رفت، مادر رویش را برگرداند و دوباره به پنجره خیره  شد. از همان خیره شدن هایی که اعصاب مریم را به هم می ریخت. مریم که از در بیرون رفت، دکتر رسیده بود وسط راهروی تاریک و درازِ بخش. بُغضش را قورت داد و سعی کرد صدایش را بدون لرز از گلو بیرون بدهد: «ببخشید! من الان باید چکار کنم؟»

دکتر عینک روی بینی اش را پایین داد و از بالای شیشه ی پهنش نگاهش کرد: «احوالش خیلی بدتر از اون چیزیه که به نظر می آد، چاره اش فقط درآوردن بخش آسیب دیده ی روده  است. برای خانم پرستار نوشتم به بزرگ ترت اطلاع می ده.»

 مریم برگشت و در اتاق را نگاه کرد: «بزرگ تر خونمون که مامانمه؛ به کی اطلاع می ده؟»

 دکتر با دُکمه ی روپوش سفیدش ور رفت و تأملی کرد: «خُب پس... من دستور عمل رو نوشتم، فقط باید برین حسابداری و مقدّماتش رو آماده کنین.» بعد هم سرش را پایین انداخت و سمت ایستگاه پرستاری رفت. چیزی را به پرستار گفت و از بخش بیرون رفت.

حسابداری برای مریم مقدّمات نبود، خیلی قبل تر از مقدّمات بود. پرستار سرش را توی راهرو آورد: «خانم طوراسیان! تشریف میارین؟» از خیالاتش بیرون آمد. حتماً قرار بود حرف های دکتر را برایش تکرار کند. جلوی ایستگاه پرستاری که رسید کاغذی را طرفش گرفت: «این رو ببرین مددکاری. آقای دکتر سفارش تون رو کردن، برای هزینه های عمل کمک تون می کنن.» باید از این اتفاق خوش حال می شد، پرداختن بخشی از هزینه ی عمل می توانست خیال هردوی شان را راحت کند، هم خودش و هم مادرش.

کاغذ را گرفت و بی حوصله توی کیف دست دوزی که مادر برایش دوخته  بود فروکرد. اول باید مادرش را برای عمل آماده می کرد؛ حتّی قبل از این که از او بخواهد همه ی پس اندازش را بدهد تا به حساب بیمارستان بریزد. راهرو را برگشت و توی اتاق رفت. خودش را روی صندلی کنار تخت مادرش جا داد: «کِی از این جا می ریم؟ دیگه داره حوصله ام سر می ره.»

 کیف را مچاله  کرد و توی بغلش گرفت: «هیچ کس برای همیشه این جا نمی مونه، همه دردشون که خوب می شه می رن. شما هم که خوب شدی، یه دقیقه هم  این جا نمی مونیم.»

 مادر خودش را روی بالش بالا کشید و نشست: «به دکترا باشه حالا حالاها این جا موندگارم. آزمایشام رو که دادم، جوابش که اومد می ریم خونه. هرچی قرص و دوا لازم باشه همون جا می خورم.»

 درست همان چیزی که انتظار داشت؛ به همان محکمی و سرسختی همیشه: « اون که آره؛ ولی دکتر گفت مشکل تون با یه جرّاحی کوچیک حل می شه. اگه کارت تون رو بدین تا هزینه ی عمل رو پرداخت کنم، همین فردا عمل می شین، دو روز بعدم خونه ایم. به همین راحتی.»

مادر از کوره دررفت: «به همین راحتی؟! نکنه قراره تو پایین رضایت نامه عمل رو امضا کنی؟ من همین الان از این جا می رم چه تو بیایی چه نیایی!» بعد سِرُم را کَند؛ خون از رگش بیرون زد و تا انگشتش پایین آمد: «مامان! تو فقط داری به خودت فکر می کنی؛ پس من چی؟ من از تو سهم ندارم؟»

مادر بی توجه به مریم لباس هایش را از کُمد کنار تخت بیرون کشید. هنوز از دستش خون می آمد: «تو نمی دونی من از بیمارستان و اتاق عمل می ترسم؟ تا همین جا رو هم به خاطر تو اومدم.»

 مریم جلوی در ایستاد و دست هایش را توی چارچوب در باز کرد: «یه روز باید روی این ترس تون پا بذارید. یه کم، فقط یه کم به حرفای پدر لودویک فکر کن. فقط یه خورده نه بیش تر.»

 مادر روبه روی در ایستاد و توی چشم های مریم نگاه کرد: «یادم نمی آد کدومش رو می گی؟ برو کنار!»

خون قطره قطره پایین می افتاد و سنگ فرش بیمارستان را نقاشی می کرد: «بقیه ی وسایل رو بردار، می رم امضا بدم بریم.» دستش را روی بازوی مریم گذاشت. مریم چشمش به قطرات خون بود. دستش را از چارچوب در جدا کرد: « باشه! کارت بانک رو بده هرجا شما گفتی می ریم.»

مادر هنوز دو قدم از مریم فاصله نگرفته  بود که پخش زمین شد. مریم جیغ کشید. پرستار سمت مادر دوید. دکتر را پیج کردند و چند دقیقه بعد پشت درِ اتاق عمل روی صندلی نشسته بود و به مغزش فشار می آورد تا شماره ی پدر لودویک را به یاد بیاورد. هرچه وسایل مادر را زیر و رو کرد، کارت را پیدا نکرد و تنها کسی که می توانست پول برای شان جور کند پدر بود. شماره را گرفت. پدر خودش گوشی را برداشت و گفت همه ی مبلغ صندوق کلیسا را به وارتان داده، برای بازسازی خانه قدیمی شان که سقفش نم زده  بود. گفت خودش به بیمارستان زنگ می زند  و می گوید صبر کنند تا پول جور کند. حالا فقط مانده بود نامه ای که دکتر داده بود. نامه را از کیفش بیرون کشید و پُرسان پُرسان جلوی درِ مددکاری رسید. در نیمه باز بود و یک زن و شوهر جوان با پسر بچه ای که موهایش را تراشیده  بودند روی صندلی نشسته بودند. مرد، کاغذی را امضا کرد و کُلی دعای شفاهی ضمیمه ی کاغذ کرد. کاغذ را تحویل مددکاری که پشت میز نشسته بود داد و از در بیرون آمد. مریم جملات را توی ذهنش جابه جا می کرد، دلش می خواست بهترین جملات را بگوید. توی اتاق رفت و نامه را سمت مرد گرفت:

 
- «دکتر مرادی گفتن...»

مرد چشم هایش را باریک کرد و زیر لب خواند: «خانم ژانت طوراسیان! بله درسته. الان مشکل چیه دخترم؟»

 لحن آرام مرد، مریم را دلگرم کرد: «مامانم تو اتاق عمله؛ اما الان نمی تونم هزینه ی عمل رو بدم، باید خودش بگه کارت بانکی اش کجاست.» مرد نامه را روی میز گذاشت و با اشاره ی دست به مریم بفرما زد تا روی صندلی بنشیند.

 
- «اصلاً جای نگرانی نیست، تمام هزینه ی عمل پرداخت شده.»
 
مریم دلش نمی خواست درخواست کمکش بوی گدایی بدهد. برافروخته از جا بلند شد: «کی داده؟ نکنه پدر لودویک زنگ زده!»

 مرد هم از جا بلند شد: «پدر لودویک؟! نه، یکی از خَیّرین سلامت توی بیمارستان بوده و متوجه شرایط مادرتون شده. ایشون هزینه ها رو پرداخت کرده.»

 مریم که کلمه ی خَیّر سلامت برایش ناآشنا بود صدایش را بلندتر کرد: «ولی ما پول داریم... فقط الان...»

 مرد که با موبایلش شماره ی کسی را می گرفت، لیوان آب را دست مریم داد و اشاره کرد بنشیند: «سلام آقای فتاح! چند لحظه تشریف میارین دفتر من؟... ممنون!» بعد سرجایش نشست: «الان خودتون با ایشون صحبت کنید.»

مریم هنوز سنگینی امضایی را که پای برگه ی عمل کرده بود روی سینه اش حسّ می کرد. صدای تپش قلب مادرش را می شنید و خداخدا می کرد اتفاقی نیفتد. در همین گیرودار، مرد قدبلندی وارد اتاق شد و سلام داد. مریم بی اختیار از جا بلند شد. مددکار توضیح کوتاهی داد.

 مرد به مریم گفت: «نگران نباش خانم طوراسیان! الان فقط باید به فکر سلامتی مادرتون باشین. بعد از مرخص شدن از بیمارستان در موردش حرف می زنیم.»

 مریم که هر چه فکر کرده بود دلیل این کار مرد را نفهمیده بود، وسط حرفش آمد: «چرا باید شما هزینه ی عمل رو بدین؟ شما که اصلاً مادر من رو نمی شناسین!»

 مرد صندلی را روبه روی مریم گذاشت و نشست، انگار که بخواهد رازی را بگوید صدایش را پایین آورد: «من یکی از اعضای خیریه ی حضرت زهرا سلام الله علیها هستم. اعضا مبلغی رو وقف کردن برای هزینه ی درمان بیماران. امروز قرعه به نام مادر شما افتاده. این چه عیبی داره؟ حالا اگه شما می فرمایید پول دارین، من می گم خیلی هم خوب، بعد پول رو پس می دین ما هم به زخم یکی دیگه می زنیم. الان سلامتی مادرتون مهمه.»

 مریم هنوز صدای قلب مادرش را می شنید: « ولی...ما... ما مسیحی هستیم، مسلمان نیستیم.»

 مرد این بار خندید: «همه ی مشکل همینه؟ این رو که خودمم می دونستم. اون کسی که وقف کرده نگفته دین و مذهبش چی باشه، فقط گفته مریض باشه. مگه شمای مسیحی به دوست مسلمونت کمک نمی کنی؟»

 مریم سرش را به علامت تأیید تکان داد. دلش آرام گرفته بود، دیگر صدای قلب مادرش نمی آمد. مرد طرف در رفت: «اگه با من کاری ندارین برم. شما هم برو یه آبی به دست و صورتت بزن، الانه که مادرتون رو از اتاق عمل بیرون بیارن.»

مریم از مددکار خداحافظی کرد. از اتاق که بیرون می آمد به آدم هایی فکر می کرد که سرمایه ی شان را خرج کسانی می کنند که هیچ وقت آن ها را ندیده اند و نخواهند دید و هیچ وقت از آن ها تشکر نخواهند کرد. چه دل بزرگی دارند! به خودش قول داد اولین یک شنبه از پدر وارتان بخواهد برای شان دعا کند.

 
نویسنده: سمیه عالمی


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.