زیبا دوید و خودش را به مائده رساند: «اومدی؟ به اینا گفتم حتماً میایی» و به هم کلاسیهایش که دورتادور حیاط جمع شده بودند اشاره کرد. مائده موهای زیبا را زیر روسری رنگ ورفتهاش داد و گفت: «نکنه فکر کردی دیگه برنمیگردم؟» زیبا خندید و لبخند توی صورتش پخش شد: «من نه! اینا گفتن.» مائده دوباره به انگشت زیبا نگاه کرد. مردم از چند پارچه آبادی این طرف و آن طرف دورتادور درمانگاه جمع شده بودند. پیرمردی که قدش خم شده بود، دائم صلوات میفرستاد. یاد ختم صلواتهای مادرش افتاد و پرتاب شد دوسال قبل؛ همان روزی که بعد از هشت روز کُما چشمهایش را باز کرده بود.
پرستار جلو آمد: «صدام رو میشنوی؟»
صدای پرستار توی گوشش دنگ دنگ کرد. سرش را روی بالش جابهجا کرد و دوروبرش را نگاه کرد. پرستار که مطمئن شد چشمان مائده باز است کمی تندتر از وقتی که وارد اتاق شده بود از در بیرون رفت. دستش را تکان داد، جای سوزن سِرُم تیر کشید. آخی کشید و دوباره چشم هایش را بست. دوباره صدای چرخیدن ماشین روی خاکها توی سرش پیچید و دوباره دنگ دنگ. صدای مادرش میآمد که «یاحسین!» میگفت. چشمهایش را به هم فشرد و سرش را محکم تکان داد، انگار که بخواهد فکرهایش را از ذهنش بیرون بریزد. پرستار همراه دکتری که گوشی دور گردنش بود وارد اتاق شد. دکتر هنوز پای تخت نرسیده شروع کرد به حرف زدن و سؤال پرسیدن: «درد نداری؟ من را واضح میبینی؟»
مائده حال حرف زدن نداشت. اگر میتوانست حرف بزند حتماً از پدر و مادرش میپرسید. درِ اتاق قیژی کرد و چند لحظه بعد دختربچهای که پَر روسریاش را دور انگشتش پیچانده بود کنار تخت بود. انگشتش را بالا گرفت و از پرستار پرسید: «خانم اجازه! حالشون خوب شده؟ ما دیشب آوردیمشون، با بابامون. وقتی داشتیم میاومدیم اینجا دیدیمشون.»
دکتر به دختر نگاه انداخت و به پرستار گفت: «این بچه اینجا چکار میکنه؟»
پرستار دستپاچه به مقنعهاش ور رفت: «پدر این بچه دیشب با وانتش اینا رو آوردن این جا.»
دکتر دوباره مانیتور را نگاه کرد و برگهی یادداشتش را دست پرستار داد: «تا ظهر داروهای قبل رو ادامه بدین. بعد از ظهر داروهای جدیدی رو که نوشتم بدین. الحمدلله خطر رفع شده.»
بعد انگشت دختر را که هنوز روی هوا بود پایین داد و گفت: «به موقع آوردینش. آفرین! ولی این جا آلوده است و تو نباید این جا باشی، فهمیدی؟»
دختر دوباره انگشتش را بالا آورد: «آقا اجازه! ما داشتیم با وانت بابامون میاومدیم بیمارستان. آخه مادرمون قراره بچه به دنیا بیاره. بعد من تو تاریکی ماشین اینا رو کنار جاده دیدم. آقا اجازه! چپ شده بود. بابامون همه رو تنهایی از توی ماشین درآورد. آقا! هنوز بچهمون به دنیا نیومده برا همین اومدم این جا.»
بعد مشت گره کردهاش را از جیبش بیرون آورد و طرف مائده گرفت: «اینو بگیر تو مشتت. زودتر خوب می شی. بابا از مشهد برام آورده.»
پرستار دختر را به بیرون هدایت کرد. دوباره در قیژ صدا کرد و دختر ناپدید شد. مائده مشتش را باز کرد. گردنآویزی بدلی کف دستش بود. یک الله بزرگ وسط گردآویز میدرخشید. مائده بغض کرد، آب دهانش را قورت داد و با صدایی که از ته چاه درمیآمد پرسید: «پدر و مادرم؟»
پرستار وانمود کرد سخت مشغول کارش است: «فکر کنم همین اتاق بغل هستن.»
زیبا پَر مانتوی مائده را میکشد و از خیالات بیرونش میکشد. با همان انگشت کوچکش زنهای ده را نشان میدهد که برای دیدن مائده میآیند. مادر زیبا هم هست. بوی اسفند همه ی حیاط درمانگاه را برداشته است. بهیار روستا رئیس بیمارستان شهر را همراهی میکرد تا از پلهها بالا برود. میخواهند جایی بایستد که همه ی جمعیتی که حیاط درمانگاه را پر کرده اند او را ببینند. دکتر فوتی به بلندگو میکند. مردم دوباره صلوات میفرستند.
آخرین بار که مادرش را دید با این که نفس نداشت هنوز ذکر میگفت. وقتی مائده از بیمارستان مرخص شد، چهل روز از رفتن پدرش گذشته بود. مادرش هنوز در بخش مراقبتهای ویژه نفس میکشید. آن شب قرار بود از راه میانبر به مشهد برسند که از این کوره راه سر درآوردند. بابا خسته بود. چشمهایش روی هم خوابیده بود و... .
مامان «یاحسین» گفته بود و مائده از هوش رفته بود. فقط ماه این ماجراها را دیده بود و یک ساعت بعد زیبا و پدرش وقتی مادرش از درد به خودش میپیچیده و مجبور شده بودند او را تا درمانگاه با وانت ببرند. همین وانت، جان مائده را نجات داده بود. هرچند اگر ماشین بهتری به تورشان خورده بود بابا هم زنده بود. سه ماه بعد از بابا، مامان هم رفته بود و حالا او هجده ساله، زیبا دوازده ساله و برادر زیبا دوساله بود.
آژیر آمبولانسها خاموش شده است. دکتر حرف میزند و مردم ساکت اند: «این چند روستا با نزدیک ترین بیمارستان 175کیلومتر فاصله دارند. متأسفانه امکان ساخت بیمارستان هم... .»
مائده فکرش دوباره عقب میرود. دکتر میگوید: اگر با آمبولانس آمده بودند لخته ی خون حرکت نمیکرد و به قلب نمیرسید. چه لختهی خون بدی! چقدر سرعتش زیاد بوده! زیادتر از وانت پدر زیبا که مائده را نجات داده بود و حالا بیرون در درمانگاه آفتاب گرفته بود و ده بار باید استارت میخورد تا روشن شود.
دکتر گلویش را صاف کرد و ادامه داد: «خدا رحمت کند پدر و مادری را که چنین فرزندی تربیت کردهاند. فرزندی کرده... .»
هنوز حرف دکتر تمام نشده بود که موتوری قیژ کشید و جلوی در درمانگاه ایستاد. صاحبش آن را رها کرد، بین جمعیت دوید: «چاه هوار شده روی حاج کرم. به داد برسید!»
صدای مرد میلرزید. حرف دکتر نیمه ماند. آژیر یکی از آمبولانسها بلند شد. جمعیت از هم باز شد و چند لحظه بعد آمبولانس ناپدید شد. دکتر دوباره صدا صاف کرد و گفت: «ان شاءالله حاج کرم شما با آمبولاسهای مجهزی که خانم مائده بهادری وقف درمانگاه این ده روستا کردهاند، به بیمارستان شهر میرسه و سلامت برمیگرده ده!»
اشک از کنار چشمهای مائده میجوشد و روی گونههایش میآید. زیبا دستش را به صورت مائده میکشد: «خانم اجازه! فرشتهها که گریه نمیکنند.»
مائده لبخند میزند و دست توی کیفش میبرد، گردنآویز زیبا را بیرون می آورد و نشانش میدهد. زیبا ذوق میکند. مائده گردن آویز را به گردن مائده میبندد: «این ماله توئه. منم از مشهد خریدم. گردنی تو مال من و گردنی من مال تو.» زیبا میدود سمت مادرش؛ انگار روی ابرها راه میرود؛ مثل مائده که خیالش راحت است این جاده ی تاریک و سوت وکور ماشین تندوتیز دارد.
نویسنده: سمیه عالمی
تصویرساز: زهرا خمسه