انگار من توپ فوتبالم! هی پاسم می دهند به این و اون. فکر کردن از دستم خلاص می شوند. کور خوانده اند؛ این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست. حالا مثلاً که چی؟ این پسره ژِست گرفته برام که این کارا مال بچه ها نیست، نه که خودش علامه ی دَهره! آخه بگو تو اگه اینکاره بودی بعد از یکسال درجا زدن توی یک کلاس برای قبولی تک مادّه نمی زدی. خوبه فقط دو سال از من بزرگتره!
از همون اول که این آقا آمد توی این محل، من گفتم یک ریگی به کفششه. اگر مشکل نداشت که نمی آمد خانه ی قراضه ی ننه گلاب را اجاره کنه. خانه که نیست، کم مانده دیوارهایش بتوپد روی هم و هوار شود روی سرشان. فکر کن! آدم چقدر می تونه زرنگ باشه، با زن و بچه اومده رد گم کنه والّا از اول به این کبیری گفتم به بابات بگو حواسش جمع باشه، این آقا برای رد گم کردن دائم تو مسجد افتاده و پای منبر نشسته. وقتی دائم خودش رو می چسبونه به پیش نماز مسجد و خادم، حتماً غرض داره دیگه! من با همین جفت چشم های خودم دیدم با این شهربانی چی ها رفت وآمد داشت؛ زیاد دیده بودمشون درِ خونه. من که میگم حرفای مسجد رو موبه مو داده بهشون. باور کن!
تا حالا حاج آقا رو نفروخته باشه خیلیه! نه که فکرکنی می خوام فاز پلیسی بگیرم، نه! عین روز روشنه. صبح تا شب تو مسجد باشی و شب شهربانی چی ها در خونه ات، تو باشی چه فکری می کنی؟ دردم اینه که مُخ همه رو زده! هرچند ننه ام میگه آدم باید دین و ایمونش رو دو دستی بچسبه و کار به کار مردم نداشته باشه، ولی من با این جفت چشمای خودم دیدم بابای کبیری پولای مسجد رو برد داد به زن این یارو. فکر کن! پول صندوق رو که مال روز مبادای اهل محل جمع میکنن بده به این؛ اینم بره برای زن و بچه اش چراغ نفتی بخره و حتما خورد و خوراک و این چیزا. چراغ نفتی رو خودم با چشم خودم دیدم.
به نظر من که بابای کبیری رو هم مثل خودش کرده. اون روز که گفتم حواستون باشه کسی گوش نکرد. خودش که ده دوازده روزه غیبش زده؛ ولی زن و بچه اش سفت چسبیدن به خونه ننه گلاب. از ننه بعید بود خونه رو بده به اینا، مُخ ننه رو هم زدن. اصلاً پیرزن دیگه چیزی حالیش نیست، همه چیز یادش رفته. صدبار باید براش تکرار کنی؛ کار پسراشه. من که میگم، پسراش با این یارو هم دست اند. اصلاً از وقتی اومده محل رو به هم ریخته. همه مرموز شدن، بقال و نونوا و قصاب چشمشون به درِ خونه ی این هاست. این چند روز که زاغ سیاه خونه شون رو چوب می زدم، دیدم اصغرنونوا و نقی بقال رفتن درِ خونه شون، نون و خِرت و پِرت رو دادن دست بچه ی یارو و رفتن. اصلاً هم پول نگرفتن! می بینی! حالا اگه من بخوام پنیر و نون نسیه بگیرم، انگار می خوان جون بِدن به عزراییل! همین رضا نفتی رو نمی گی صبح به صبح اول از همه نفت این آقا رومیده.
البته دیدم بابای کبیری هی سفارششون رو به رضانفتی می کنه. حتماً با همون پولای مسجد هم پول نفت رو می ده. کلاً مردم محل، غریبه رو بیشتر از خودی دوست دارن. ما که یه عمر توی این محل تکون خوردیم و پا به توپ می زدیم، هوار کشیدن سرمون که چه خبره کوچه را گذاشتین روی سرتون؟!
تا یادم میاد دنبال خریدن شیشه بودیم برای اونایی که با تیرکمون شیشه هاشون رو پایین آورده بودیم و راه افتاده بودند درِ خونه هامون به چُغولی.
اول که یه دست کتک مجلسی از بابا می خوردیم و بعد هم تا چند روز هیچ خبری از اخلاق خوش و تحویل گرفتن پدر مادر نبود. هزار بار از خودم پرسیدم: اگه همسایه ها نمی اومدن به شکایت، آسمون به زمین می اومد؟! یک بار من شکستم، یکبار بچه ی اون می شکست؛ اینکه دیگه چُغولی و دعوا نداشت. این جوری هیچ کدوممون از بابا ننه هامون کتک نمی خوردیم. شرط می بندم اگه بچه ی این یارو شیشه ی کسی رو بشکنه، صدا از کسی در نیاد! شیطونه میگه یه بار شیشه ی همین نقی بقال رو بیارم پایین، بندازم گردن پسر این آقا. بعد نقی بسوزه و صداش درنیاد، دل منم خنک بشه. صدبار تا حالا سنگ رو گذاشتم توی چلّه ی تیرکمون که بزنم؛ ولی راستش دستم لرزیده. نه اینکه از نقی بترسم، نه... بابام دَمار از روزگارم درمیاره.
کی گفته؟ اینا همش بامبوله... یارو اصلاً قیافه اش به تبعیدی ها نمی خوره. درسته من همه اش گفتم یه ریگی به کفششه؛ ولی تبعیدی ها خلافشون بالاست آخه... قیافه اش به خلاف بالاها نمی خوره! در حدّ آدم فروشی و این حرفاست. بعدم اگه راست میگه تبعیدیه، پس چرا دم به دقیقه این سربازای شهربانی درِ خونه اند؟ نکنه داره این دفعه ماها رو می فروشه تو مجازاتش تخفیف بگیره؟! ها! دیدی بالاخره گندش دراومد! نگفتم... نگفتم... حالا تحویل بگیرین.
حرف مفت زدن! انقلابی کجا بوده؟ دماغش رو بگیرن نفسش درمیره. بابای کبیری گفته؟ بیخود گفته! خواسته مردم پاپیچش نشن که چرا پول صندوق رو دادی بهش. از این بهتر بهونه گیرش نمی اومد. کی گفته پول مسجد نیست؟! من خودم دیدم از مسجد اومد بیرون. با همین چشمام دیدم از مسجد یک راست رفت درِ خونه ی ننه گلاب. اصلاً بیا همین الان روبه رو کنیم. من که ترس ندارم، دروغ هم تو کارم نیست.
***
آقاکبیری غلط کردم! من فکر نمی کردم شهربانی به خاطر انقلابی بودنش میاد در خونه؛ فکر کردم داره ماها رو می فروشه. به خود خدا نمی دونستم بردنش زندان وگرنه نمی رفتم حال بچه اش رو بگیرم. عجب غلطی کردما! آقا یه چیزی... دعوام نکنید؛ ولی من به شما هم شک کردم. به همه گفتم شما پول صندوق مسجد رو برداشتین... آخه از کجا باید می دونستم بازاریا دادن؟ مگه من توی بازارم که سر دربیارم؟
از کجا می دونستم کَسبه ی بازار موقوفه دارن برای تبعیدی های انقلابی... اصلاً چطور باید حالیم می شد یارو، ببخشید این آقا انقلابیه؟! والله، بالله... ننه ام یادم نداده انقلابی ها چه شکلی اند؛ رو پیشونی اش هم که ننوشته بود. باشه آقا... باشه... غلط کردم... آقا قول می دم از دل پسرش دربیاورم. دیگه اصلاً تو کاری که به من مربوط نیست سَرَک نمی کشم... دیگه کار به کار مردم ندارم. خوبه؟!... اصلاً من رو چه به زندگی این و اون... به قول ننه ام کلاه خودم رو می چسبم که باد نبره. فقط یه چیز... آقاکبیری... منم توی این کاراتون راه بدین. هر چی به پسرتون می گم، میگه تو بچه ای. من بچه ام؟ خب اگه راهم داده بودین بلد بودم. اگه پسرتون مثل بچهی آدم با من حرف زده بود این همه گَند نمی زدم. هم آبروی من رفت هم آبروی شما. حالا خوب شد؟!
واقعا؟!... دمتون گرم آقاکبیری... خیلی آقایید. آقاکبیری! من برم برای شبشون نون بخرم؟... هوراااا...
از همون اول که این آقا آمد توی این محل، من گفتم یک ریگی به کفششه. اگر مشکل نداشت که نمی آمد خانه ی قراضه ی ننه گلاب را اجاره کنه. خانه که نیست، کم مانده دیوارهایش بتوپد روی هم و هوار شود روی سرشان. فکر کن! آدم چقدر می تونه زرنگ باشه، با زن و بچه اومده رد گم کنه والّا از اول به این کبیری گفتم به بابات بگو حواسش جمع باشه، این آقا برای رد گم کردن دائم تو مسجد افتاده و پای منبر نشسته. وقتی دائم خودش رو می چسبونه به پیش نماز مسجد و خادم، حتماً غرض داره دیگه! من با همین جفت چشم های خودم دیدم با این شهربانی چی ها رفت وآمد داشت؛ زیاد دیده بودمشون درِ خونه. من که میگم حرفای مسجد رو موبه مو داده بهشون. باور کن!
تا حالا حاج آقا رو نفروخته باشه خیلیه! نه که فکرکنی می خوام فاز پلیسی بگیرم، نه! عین روز روشنه. صبح تا شب تو مسجد باشی و شب شهربانی چی ها در خونه ات، تو باشی چه فکری می کنی؟ دردم اینه که مُخ همه رو زده! هرچند ننه ام میگه آدم باید دین و ایمونش رو دو دستی بچسبه و کار به کار مردم نداشته باشه، ولی من با این جفت چشمای خودم دیدم بابای کبیری پولای مسجد رو برد داد به زن این یارو. فکر کن! پول صندوق رو که مال روز مبادای اهل محل جمع میکنن بده به این؛ اینم بره برای زن و بچه اش چراغ نفتی بخره و حتما خورد و خوراک و این چیزا. چراغ نفتی رو خودم با چشم خودم دیدم.
به نظر من که بابای کبیری رو هم مثل خودش کرده. اون روز که گفتم حواستون باشه کسی گوش نکرد. خودش که ده دوازده روزه غیبش زده؛ ولی زن و بچه اش سفت چسبیدن به خونه ننه گلاب. از ننه بعید بود خونه رو بده به اینا، مُخ ننه رو هم زدن. اصلاً پیرزن دیگه چیزی حالیش نیست، همه چیز یادش رفته. صدبار باید براش تکرار کنی؛ کار پسراشه. من که میگم، پسراش با این یارو هم دست اند. اصلاً از وقتی اومده محل رو به هم ریخته. همه مرموز شدن، بقال و نونوا و قصاب چشمشون به درِ خونه ی این هاست. این چند روز که زاغ سیاه خونه شون رو چوب می زدم، دیدم اصغرنونوا و نقی بقال رفتن درِ خونه شون، نون و خِرت و پِرت رو دادن دست بچه ی یارو و رفتن. اصلاً هم پول نگرفتن! می بینی! حالا اگه من بخوام پنیر و نون نسیه بگیرم، انگار می خوان جون بِدن به عزراییل! همین رضا نفتی رو نمی گی صبح به صبح اول از همه نفت این آقا رومیده.
البته دیدم بابای کبیری هی سفارششون رو به رضانفتی می کنه. حتماً با همون پولای مسجد هم پول نفت رو می ده. کلاً مردم محل، غریبه رو بیشتر از خودی دوست دارن. ما که یه عمر توی این محل تکون خوردیم و پا به توپ می زدیم، هوار کشیدن سرمون که چه خبره کوچه را گذاشتین روی سرتون؟!
تا یادم میاد دنبال خریدن شیشه بودیم برای اونایی که با تیرکمون شیشه هاشون رو پایین آورده بودیم و راه افتاده بودند درِ خونه هامون به چُغولی.
اول که یه دست کتک مجلسی از بابا می خوردیم و بعد هم تا چند روز هیچ خبری از اخلاق خوش و تحویل گرفتن پدر مادر نبود. هزار بار از خودم پرسیدم: اگه همسایه ها نمی اومدن به شکایت، آسمون به زمین می اومد؟! یک بار من شکستم، یکبار بچه ی اون می شکست؛ اینکه دیگه چُغولی و دعوا نداشت. این جوری هیچ کدوممون از بابا ننه هامون کتک نمی خوردیم. شرط می بندم اگه بچه ی این یارو شیشه ی کسی رو بشکنه، صدا از کسی در نیاد! شیطونه میگه یه بار شیشه ی همین نقی بقال رو بیارم پایین، بندازم گردن پسر این آقا. بعد نقی بسوزه و صداش درنیاد، دل منم خنک بشه. صدبار تا حالا سنگ رو گذاشتم توی چلّه ی تیرکمون که بزنم؛ ولی راستش دستم لرزیده. نه اینکه از نقی بترسم، نه... بابام دَمار از روزگارم درمیاره.
کی گفته؟ اینا همش بامبوله... یارو اصلاً قیافه اش به تبعیدی ها نمی خوره. درسته من همه اش گفتم یه ریگی به کفششه؛ ولی تبعیدی ها خلافشون بالاست آخه... قیافه اش به خلاف بالاها نمی خوره! در حدّ آدم فروشی و این حرفاست. بعدم اگه راست میگه تبعیدیه، پس چرا دم به دقیقه این سربازای شهربانی درِ خونه اند؟ نکنه داره این دفعه ماها رو می فروشه تو مجازاتش تخفیف بگیره؟! ها! دیدی بالاخره گندش دراومد! نگفتم... نگفتم... حالا تحویل بگیرین.
حرف مفت زدن! انقلابی کجا بوده؟ دماغش رو بگیرن نفسش درمیره. بابای کبیری گفته؟ بیخود گفته! خواسته مردم پاپیچش نشن که چرا پول صندوق رو دادی بهش. از این بهتر بهونه گیرش نمی اومد. کی گفته پول مسجد نیست؟! من خودم دیدم از مسجد اومد بیرون. با همین چشمام دیدم از مسجد یک راست رفت درِ خونه ی ننه گلاب. اصلاً بیا همین الان روبه رو کنیم. من که ترس ندارم، دروغ هم تو کارم نیست.
***
آقاکبیری غلط کردم! من فکر نمی کردم شهربانی به خاطر انقلابی بودنش میاد در خونه؛ فکر کردم داره ماها رو می فروشه. به خود خدا نمی دونستم بردنش زندان وگرنه نمی رفتم حال بچه اش رو بگیرم. عجب غلطی کردما! آقا یه چیزی... دعوام نکنید؛ ولی من به شما هم شک کردم. به همه گفتم شما پول صندوق مسجد رو برداشتین... آخه از کجا باید می دونستم بازاریا دادن؟ مگه من توی بازارم که سر دربیارم؟
از کجا می دونستم کَسبه ی بازار موقوفه دارن برای تبعیدی های انقلابی... اصلاً چطور باید حالیم می شد یارو، ببخشید این آقا انقلابیه؟! والله، بالله... ننه ام یادم نداده انقلابی ها چه شکلی اند؛ رو پیشونی اش هم که ننوشته بود. باشه آقا... باشه... غلط کردم... آقا قول می دم از دل پسرش دربیاورم. دیگه اصلاً تو کاری که به من مربوط نیست سَرَک نمی کشم... دیگه کار به کار مردم ندارم. خوبه؟!... اصلاً من رو چه به زندگی این و اون... به قول ننه ام کلاه خودم رو می چسبم که باد نبره. فقط یه چیز... آقاکبیری... منم توی این کاراتون راه بدین. هر چی به پسرتون می گم، میگه تو بچه ای. من بچه ام؟ خب اگه راهم داده بودین بلد بودم. اگه پسرتون مثل بچهی آدم با من حرف زده بود این همه گَند نمی زدم. هم آبروی من رفت هم آبروی شما. حالا خوب شد؟!
واقعا؟!... دمتون گرم آقاکبیری... خیلی آقایید. آقاکبیری! من برم برای شبشون نون بخرم؟... هوراااا...
نویسنده: سمیه عالمی