صدای میرزا بریده بریده می آمد بالا. عباس سرش را توی چاه کرد و طناب را بالا کشید. بعد دلو را خالی کرد روی زمین و گفت: «میرزا پیر شده، دیگه آدم چاه نیست. اگه اون پایین خفه بشه، تو جرات داری بری پایین یا من؟»
رضا خودش را انداخت روی تل خاک و نالید: « من نگفتم، خودش پیله کرد. چه می دونستم یک راست می یاد سرچاه.»
عباس دستش را پایه کرد و سرش را گذاشت روی دستش و گفت: «چی بگم والاه. آخه یکی نیست بگه، میرزا این چاه اگه آب داشت که این طالب تا حالا کشیده بودش بالا. نمی گذاشت به من و تو برسه.»
رضا دوباره از جا بلند شد و رفت پای چاه. سرش را کرد توی چاه و فریاد کشید: «میرزا، تو رو به جدت بیا بالا من غلط کردم. میرزا اگه طوریت بشه بابام می بندتم به گاری.»
هیچ صدایی نیامد. رضا این بار بلندتر داد کشید و میرزا را صدا کرد. دوباره صدای میرزا از چاه زد بیرون: «نترس یا می میرم یا به آب می رسم. پیری آخرش مردنه. خوف نکن پسر.»
عباس دستش را بلند کرد و کوبید توی سر رضا. چشم هایش را جمع کرد و دوباره دستش را توی هوا بالا و پایین کرد: «خاک تو سرت. به تو چه مربوطه کی پول داره، کی نداره. بچه، تو کی آدم میشی؟ نمی فهمم ندیر دکتر بشه چی به تو میدن؛ اصلا مگه تو مفَتشی؟ حالا اسپری اش را با خودش برده یا نه؟.»
رضا سرش را تکان داد وگریه افتاد. دست های خاکی اش را کشید به شلوارش و پشت سر هم دستش را کوبید روی پاهایش. عباس ظرف آب را طرفش گرفت. انگار که بخواهد رفتار تند چند دقیقه پیشش را توجیه کند سرش را تکان داد و بعد گفت: «گریه که فایده نداره، بیا کلکی سوار کنیم و این پیرمرد را بکشیم بالا.»
رضا سرش را بالا داد که یعنی آب نمی خواهد. طرف خاک ها رفت، خودش را انداخت روی خاک. عباس آب را همان جا گذاشت و دوباره آمد سرچاه. رضا سرش را گذاشت روی زانوهایش. مشتش را کوبید روی خاک ها و گفت: «چه کار کنم؟ نمی شناسی، این میرزا را به کاری گیر بدهد ول کن نیست. از دهنم پرید گفتم، شورا گفته هرکس از چاه آب در بیاره مال خودش. از کجا می دونستم میرزا می خواد آب بکشه بیرون. رفتیم شورا وقتی گفتن حرف راسته، گفت، این چاه مال منه. باور کن همه می دونستن میرزا به آب نمی رسه. برای همین هم قبول کردن.»
عباس دوباره طناب را بالا کشید و دلو را بغل رضا خالی کرد روی زمین. کلاه نقابدارش را برداشت و خودش را باد زد و گفت: «چرا هیچکس نیومد کمک؟ پیرمرد تک و تنها رفته توی چاه؛ اصلا چرا به بابات نگفتی بیاد یک کاری کنه؟»
رضا دوباره روی خاک ها جابه جا شد و آب بینی اش را بالا کشید: «بابام نیست، رفته ختم یکی از فامیلا. منم وقتی دیدم پیرمرد تنها می یاد افتادم به التماس کردن؛ ولی فایده نداشت. مجبور شدم راهی بشم باهاش. فقط به مادرت گفتم اومدی خونه بیایی سر چاه طالب. همین از دستم بر می اومد.تو هم انقدر دیر اومدی که فایده نداره.»
بعد خاک ها را مشت کرد و پاشیدشان توی هوا. دوباره دست توی خاک کرد و مشتش را پر کرد و فشارشان داد. چشم هایش را گشادتر کرد و مشت خاک را چسباند به صورتش و مشتش را گرفت طرف رضا وگفت: «عباس خاک نم داره. ببین به خدا نرم شده.»
عباس طناب را ول کرد، یک مشت از خاک را برداشت و برانداز کرد. بعد پرید سرچاه و سرش را تا جایی که راه داشت پایین برد و بلند گفت: «میرزا خاک نمدار شده. بیا بالا، پایین دم میندازه، نفست می گیره. بیا من میرم بقیه رو می کنم.»
رضا هم مثل عباس سرش را پایین برد و گفت: «میرزا، منم میرم پایین. شما از بالا بگو من و عباس چه کار کنیم. به خدا مو به مو هر چی گفتی انجام می دهیم. فقط بیا بالا.»
صدای میرزا پیچید توی چاه و بالا آمد:«طناب رو بکش پسر. چاه که بچه بازی نیست. شما فقط خاک را تند تند بالا بکشید خودم هستم. میرزا سرش بره حرفش نمی ره.» بعد از تمام شدن جمله اش افتاد به سرفه.
دلو که بالا آمد خاک خیس تر از قبل شده بود. عباس دلو را آزاد کرد و طناب را بست دور کمرش. پرید لب چاه و پاهایش را گذاشت دو طرف چاه. رضا هاج و واج مانده و فقط عباس را نگاه می کرد. عباس که پایش را روی پا کند اول چاه گذاشت، رضا به صدا آمد و گفت: «میخوای بری پایین؟ مگه بلدی؟»
عباس یک پاکند دیگر پایین رفت و گفت: «بلدم نباشم باید یاد بگیرم. میرزا پایین تلف میشه. برم پایین راضیش می کنم بیاد بالا. فقط بی دست و پا بازی در نیاری، تند تند خاک رو بکش بالا.»
عباس پایین رفت و سرش ناپدید شد. صدای میرزا می آمد، عباس را دعوا میکرد که چرا پایین رفته. رضا سرش را توی چاه کرد و عباس را صدا کرد: «عباس رسیدی پایین؟ عباس...عباس... میرزااا... عباس رسید؟»
صدای هیچ کدامشان نمی آمد. رضا دستپاچه دور و برش را نگاه می کرد. پرنده پر نمی زد. روی زمین خوابید. پاهایش را خم کرد و دوباره گردنش را توی چاه برد. همه ی نفسش را تو برد و داد کشید: «عباس...عباس..»
هنوز تکرار عباس دوم تمام نشده بود که صدای عباس از ته چاه بالا آمد: «مرض، ختم عباس گرفتی؟ اینجا به آب نشسته میرزا میاد بالا، بقیه رو خودم می کنم.»
هنوز صدای عباس قطع نشده بود که میرزا پشت سرش گفت: «بیخود، اینجا برای دونفر جا نیست.» دوباره صدای سرفه ی میرزا پیچید توی چاه.
صداها که بالا آمد، رضا از لب چاه کنار آمد. یاد کت میرزا افتاد. سرش را به آسمان کرد و لب هایش جنبید. کت را وارسی کرد و گوشی میرزا را از جیبش بیرون آورد. دست که روی کلید گذاشت صفحه روشن شد. دکمه را فشار داد و گوشی را چسباند به گوشش. چندثانیه بعد، به کسی که آنطرف خط بود گفت: «سلام آقا، شما پسر میرزاین؟... من رضام پسر... می خواستم بگم میرزا رفته توی چاه طالب، تو رو خدا بیایید اینجا... باشه... فقط زود بیایید.» دکمها ی را فشارداد و گوشی را توی کت میرزا گذاشت.
دوباره رفت سرچاه. هنوز صدای میرزا و عباس می آمد؛ ولی صدا واضح نبود و رضا نمی توانست بفهمد چه می گویند.
دوباره صدای سرفه ی میرزا آمد. عباس داد زد: «طناب به کمر میرزاست، ببندش به درختی چیزی که اگه میرزا پاش از پاکند جدا شد پایین نیافته؟ رضا شنیدی چی گفتم؟ رضا...»
رضا سرچرخاند و دنبال چیزی گشت که بتواند طناب را ببندد. سرش را برد پایین و داد زد: «شنیدم، الان می بندم.»
با زحمت طناب را به درخت گره کرد و دوبار کشیدنش را از باز نشدنش امتحان کرد. طناب را گرفت و لب چاه آمد و گفت: «عباس، طناب سفته بگو میرزا بیاد بالا.»
دیگه سرفه ی میرزا قطع نشد. عباس دنبالش تا سه تا پاکند آمده بود بالا، داد زد: «میرزا نمیتونه بیاید بالا، طناب رو نکشی میافته پایین. خودم یواش یواش می یارمش.»
هنوز جمله ی عباس تمام نشده بود که صدایی از چاه آمد و داد و هوار عباس پشت صدا، چاه را پر کرد. رضا دوباره سرش را تا جایی که می شد توی چاه برد و عباس را صدا زد. دوباره صدای خشدار عباس آمد: «طوری نیست، چه قدر سر و صدا می کنی؟»
رضا کلاه عباس را که کنار چاه افتاده بود برداشت و بالای چشم هایش گرفت. سرک کشید به راهی که پسر میرزا باید از آن راه می آمد. دوباره صدای عباس از چاه بالا آمد: «طناب دیگه ای اونجا نیست؟ اگه هست سرش رو ببند به درخت بنداز پایین من ببندم دور کمرم.»
رضا دور و برش را برانداز کرد و همانطور که به جاده نگاه می کرد گفت: «اینجا هیچی نیست. میرزا خوبه عباس؟»
میرزا دیگر سرفه نمی کرد. صدای نفس نفس عباس می آمد؛ انگار به دهانه نزدیکتر شده باشند. صدای ماشین از جاده آمد. رضا دوید پای جاده و برای ماشین دست تکان داد. وقتی مطمئن شد کمک رسیده، پای چاه دوید و عباس را با خبر کرد. پسر میرزا و ندیر از ماشین پیاده شدند و دویدند پای چاه. پسر میرزا پا تو چاه کرد تا میرزا را کول کند و بالا بیاورد. ندیر، رضا را بغل کرد و چسباند به خودش. طالب هم لنگ لنگان می آمد پای چاه. میرزا که بالا رسید ندیر و رضا بالا کشیدنش. دلو پسرش که بالا آمد اسپری را از جیبش بیرون آورد و لای لب های میرزا گذاشت و فشارش داد. نفس میرزا بالا آمد. چشم هایش را باز کرد. لباس های خیس میرزا چشم های طالب را براق کرد و گفت: «میرزا، انقدر وابسته ی مال دنیا بودی؟ اگه می مردی که چاه به دردت نمی خورد.»
ندیر، عباس را هم بیرون آورد. همه ی لباس هایش گلی وخیس بود. دست هایش را بالا آورد و کف دستش را به طرف رضا گرفت. رضا خودش را از زمین بلند کرد و کف دستش را کوبید به دست های عباس و تن گلی اش را بغل کرد. میرزا لای چشم هایش را باز کرد. پسرش، سرش را نزدیک لبه ایش برد و میرزا چیزی توی گوش پسرش گفت.
ندیر چادرشبی را که از ماشین آورده بود دور میرزا پیچید و کولش کرد و به طرف ماشین رفت. ندیر از کنار طالب رد شد. طالب رو به عباس گفت: «به آب رسید؟»
عباس خودش را جمع و جور کرد و از جا بلند شد: «این گل و شل مال آبه دیگه. بالاخره چاه مال میرزا شد.»
بچه ها به سمت ماشین راه افتادند. رضا از کنار طالب که می گذشت گفت: «آب چاه وقف بچه های مدرسه است. آب خواستی پولش رو میدی. یادت که نرفته میرزا تو شورا چی گفت؟»
پسر میرزا طناب و دلو را برداشت. طرف طالب آمد: «راست میگه، آب رو وقف دانشگاه رفتن بچه های روستا کرد. ندیر اولیشه.»
رضا خودش را انداخت روی تل خاک و نالید: « من نگفتم، خودش پیله کرد. چه می دونستم یک راست می یاد سرچاه.»
عباس دستش را پایه کرد و سرش را گذاشت روی دستش و گفت: «چی بگم والاه. آخه یکی نیست بگه، میرزا این چاه اگه آب داشت که این طالب تا حالا کشیده بودش بالا. نمی گذاشت به من و تو برسه.»
رضا دوباره از جا بلند شد و رفت پای چاه. سرش را کرد توی چاه و فریاد کشید: «میرزا، تو رو به جدت بیا بالا من غلط کردم. میرزا اگه طوریت بشه بابام می بندتم به گاری.»
هیچ صدایی نیامد. رضا این بار بلندتر داد کشید و میرزا را صدا کرد. دوباره صدای میرزا از چاه زد بیرون: «نترس یا می میرم یا به آب می رسم. پیری آخرش مردنه. خوف نکن پسر.»
عباس دستش را بلند کرد و کوبید توی سر رضا. چشم هایش را جمع کرد و دوباره دستش را توی هوا بالا و پایین کرد: «خاک تو سرت. به تو چه مربوطه کی پول داره، کی نداره. بچه، تو کی آدم میشی؟ نمی فهمم ندیر دکتر بشه چی به تو میدن؛ اصلا مگه تو مفَتشی؟ حالا اسپری اش را با خودش برده یا نه؟.»
رضا سرش را تکان داد وگریه افتاد. دست های خاکی اش را کشید به شلوارش و پشت سر هم دستش را کوبید روی پاهایش. عباس ظرف آب را طرفش گرفت. انگار که بخواهد رفتار تند چند دقیقه پیشش را توجیه کند سرش را تکان داد و بعد گفت: «گریه که فایده نداره، بیا کلکی سوار کنیم و این پیرمرد را بکشیم بالا.»
رضا سرش را بالا داد که یعنی آب نمی خواهد. طرف خاک ها رفت، خودش را انداخت روی خاک. عباس آب را همان جا گذاشت و دوباره آمد سرچاه. رضا سرش را گذاشت روی زانوهایش. مشتش را کوبید روی خاک ها و گفت: «چه کار کنم؟ نمی شناسی، این میرزا را به کاری گیر بدهد ول کن نیست. از دهنم پرید گفتم، شورا گفته هرکس از چاه آب در بیاره مال خودش. از کجا می دونستم میرزا می خواد آب بکشه بیرون. رفتیم شورا وقتی گفتن حرف راسته، گفت، این چاه مال منه. باور کن همه می دونستن میرزا به آب نمی رسه. برای همین هم قبول کردن.»
عباس دوباره طناب را بالا کشید و دلو را بغل رضا خالی کرد روی زمین. کلاه نقابدارش را برداشت و خودش را باد زد و گفت: «چرا هیچکس نیومد کمک؟ پیرمرد تک و تنها رفته توی چاه؛ اصلا چرا به بابات نگفتی بیاد یک کاری کنه؟»
رضا دوباره روی خاک ها جابه جا شد و آب بینی اش را بالا کشید: «بابام نیست، رفته ختم یکی از فامیلا. منم وقتی دیدم پیرمرد تنها می یاد افتادم به التماس کردن؛ ولی فایده نداشت. مجبور شدم راهی بشم باهاش. فقط به مادرت گفتم اومدی خونه بیایی سر چاه طالب. همین از دستم بر می اومد.تو هم انقدر دیر اومدی که فایده نداره.»
بعد خاک ها را مشت کرد و پاشیدشان توی هوا. دوباره دست توی خاک کرد و مشتش را پر کرد و فشارشان داد. چشم هایش را گشادتر کرد و مشت خاک را چسباند به صورتش و مشتش را گرفت طرف رضا وگفت: «عباس خاک نم داره. ببین به خدا نرم شده.»
عباس طناب را ول کرد، یک مشت از خاک را برداشت و برانداز کرد. بعد پرید سرچاه و سرش را تا جایی که راه داشت پایین برد و بلند گفت: «میرزا خاک نمدار شده. بیا بالا، پایین دم میندازه، نفست می گیره. بیا من میرم بقیه رو می کنم.»
رضا هم مثل عباس سرش را پایین برد و گفت: «میرزا، منم میرم پایین. شما از بالا بگو من و عباس چه کار کنیم. به خدا مو به مو هر چی گفتی انجام می دهیم. فقط بیا بالا.»
صدای میرزا پیچید توی چاه و بالا آمد:«طناب رو بکش پسر. چاه که بچه بازی نیست. شما فقط خاک را تند تند بالا بکشید خودم هستم. میرزا سرش بره حرفش نمی ره.» بعد از تمام شدن جمله اش افتاد به سرفه.
دلو که بالا آمد خاک خیس تر از قبل شده بود. عباس دلو را آزاد کرد و طناب را بست دور کمرش. پرید لب چاه و پاهایش را گذاشت دو طرف چاه. رضا هاج و واج مانده و فقط عباس را نگاه می کرد. عباس که پایش را روی پا کند اول چاه گذاشت، رضا به صدا آمد و گفت: «میخوای بری پایین؟ مگه بلدی؟»
عباس یک پاکند دیگر پایین رفت و گفت: «بلدم نباشم باید یاد بگیرم. میرزا پایین تلف میشه. برم پایین راضیش می کنم بیاد بالا. فقط بی دست و پا بازی در نیاری، تند تند خاک رو بکش بالا.»
عباس پایین رفت و سرش ناپدید شد. صدای میرزا می آمد، عباس را دعوا میکرد که چرا پایین رفته. رضا سرش را توی چاه کرد و عباس را صدا کرد: «عباس رسیدی پایین؟ عباس...عباس... میرزااا... عباس رسید؟»
صدای هیچ کدامشان نمی آمد. رضا دستپاچه دور و برش را نگاه می کرد. پرنده پر نمی زد. روی زمین خوابید. پاهایش را خم کرد و دوباره گردنش را توی چاه برد. همه ی نفسش را تو برد و داد کشید: «عباس...عباس..»
هنوز تکرار عباس دوم تمام نشده بود که صدای عباس از ته چاه بالا آمد: «مرض، ختم عباس گرفتی؟ اینجا به آب نشسته میرزا میاد بالا، بقیه رو خودم می کنم.»
هنوز صدای عباس قطع نشده بود که میرزا پشت سرش گفت: «بیخود، اینجا برای دونفر جا نیست.» دوباره صدای سرفه ی میرزا پیچید توی چاه.
صداها که بالا آمد، رضا از لب چاه کنار آمد. یاد کت میرزا افتاد. سرش را به آسمان کرد و لب هایش جنبید. کت را وارسی کرد و گوشی میرزا را از جیبش بیرون آورد. دست که روی کلید گذاشت صفحه روشن شد. دکمه را فشار داد و گوشی را چسباند به گوشش. چندثانیه بعد، به کسی که آنطرف خط بود گفت: «سلام آقا، شما پسر میرزاین؟... من رضام پسر... می خواستم بگم میرزا رفته توی چاه طالب، تو رو خدا بیایید اینجا... باشه... فقط زود بیایید.» دکمها ی را فشارداد و گوشی را توی کت میرزا گذاشت.
دوباره رفت سرچاه. هنوز صدای میرزا و عباس می آمد؛ ولی صدا واضح نبود و رضا نمی توانست بفهمد چه می گویند.
دوباره صدای سرفه ی میرزا آمد. عباس داد زد: «طناب به کمر میرزاست، ببندش به درختی چیزی که اگه میرزا پاش از پاکند جدا شد پایین نیافته؟ رضا شنیدی چی گفتم؟ رضا...»
رضا سرچرخاند و دنبال چیزی گشت که بتواند طناب را ببندد. سرش را برد پایین و داد زد: «شنیدم، الان می بندم.»
با زحمت طناب را به درخت گره کرد و دوبار کشیدنش را از باز نشدنش امتحان کرد. طناب را گرفت و لب چاه آمد و گفت: «عباس، طناب سفته بگو میرزا بیاد بالا.»
دیگه سرفه ی میرزا قطع نشد. عباس دنبالش تا سه تا پاکند آمده بود بالا، داد زد: «میرزا نمیتونه بیاید بالا، طناب رو نکشی میافته پایین. خودم یواش یواش می یارمش.»
هنوز جمله ی عباس تمام نشده بود که صدایی از چاه آمد و داد و هوار عباس پشت صدا، چاه را پر کرد. رضا دوباره سرش را تا جایی که می شد توی چاه برد و عباس را صدا زد. دوباره صدای خشدار عباس آمد: «طوری نیست، چه قدر سر و صدا می کنی؟»
رضا کلاه عباس را که کنار چاه افتاده بود برداشت و بالای چشم هایش گرفت. سرک کشید به راهی که پسر میرزا باید از آن راه می آمد. دوباره صدای عباس از چاه بالا آمد: «طناب دیگه ای اونجا نیست؟ اگه هست سرش رو ببند به درخت بنداز پایین من ببندم دور کمرم.»
رضا دور و برش را برانداز کرد و همانطور که به جاده نگاه می کرد گفت: «اینجا هیچی نیست. میرزا خوبه عباس؟»
میرزا دیگر سرفه نمی کرد. صدای نفس نفس عباس می آمد؛ انگار به دهانه نزدیکتر شده باشند. صدای ماشین از جاده آمد. رضا دوید پای جاده و برای ماشین دست تکان داد. وقتی مطمئن شد کمک رسیده، پای چاه دوید و عباس را با خبر کرد. پسر میرزا و ندیر از ماشین پیاده شدند و دویدند پای چاه. پسر میرزا پا تو چاه کرد تا میرزا را کول کند و بالا بیاورد. ندیر، رضا را بغل کرد و چسباند به خودش. طالب هم لنگ لنگان می آمد پای چاه. میرزا که بالا رسید ندیر و رضا بالا کشیدنش. دلو پسرش که بالا آمد اسپری را از جیبش بیرون آورد و لای لب های میرزا گذاشت و فشارش داد. نفس میرزا بالا آمد. چشم هایش را باز کرد. لباس های خیس میرزا چشم های طالب را براق کرد و گفت: «میرزا، انقدر وابسته ی مال دنیا بودی؟ اگه می مردی که چاه به دردت نمی خورد.»
ندیر، عباس را هم بیرون آورد. همه ی لباس هایش گلی وخیس بود. دست هایش را بالا آورد و کف دستش را به طرف رضا گرفت. رضا خودش را از زمین بلند کرد و کف دستش را کوبید به دست های عباس و تن گلی اش را بغل کرد. میرزا لای چشم هایش را باز کرد. پسرش، سرش را نزدیک لبه ایش برد و میرزا چیزی توی گوش پسرش گفت.
ندیر چادرشبی را که از ماشین آورده بود دور میرزا پیچید و کولش کرد و به طرف ماشین رفت. ندیر از کنار طالب رد شد. طالب رو به عباس گفت: «به آب رسید؟»
عباس خودش را جمع و جور کرد و از جا بلند شد: «این گل و شل مال آبه دیگه. بالاخره چاه مال میرزا شد.»
بچه ها به سمت ماشین راه افتادند. رضا از کنار طالب که می گذشت گفت: «آب چاه وقف بچه های مدرسه است. آب خواستی پولش رو میدی. یادت که نرفته میرزا تو شورا چی گفت؟»
پسر میرزا طناب و دلو را برداشت. طرف طالب آمد: «راست میگه، آب رو وقف دانشگاه رفتن بچه های روستا کرد. ندیر اولیشه.»
نویسنده: سمیه عالمی