آن روز صبح وقتی زمین چشم هایش را باز کرد، دید نمی تواند خوب نفس بکشد و نمی تواند با چشم هایش اطرافش را خوب ببیند. هرچه چشم هایش را مالید، هرچه نفس عمیق کشید، دید نه که نه؛ هیچچیز تغییر نکرد.
تنها کاری که توانست انجام بدهد، این بود که با صدای بلند فریاد بکشد و بگوید: آهای! یکی به من کمک کنه... من نمی تونم خوب نفس بکشم.
صدای او آنقدر بلند بود که از آسمان بالاتر رفت و به گوش خورشید رسید. خورشید از آن بالا نگاهی به زمین انداخت و با نگرانی گفت:
- «چی شده دوست من؟»
زمین سرفه ای کرد و گفت: «فکر می کنم سرما خورده ام! تمام بدنم درد می کنه، نمی تونم خوب نفس بکشم! چشمام، چشمام اون دور دورها رو خوب نمی بینه. ببینم! تو از اون بالا چیزی می بینی؟»
خورشید کمی خودش را جلو کشید و نگاهی به زمین انداخت. دود سیاهی تمام اطراف زمین را گرفته بود، آدم ها اصلاً پیدا نبودند، فقط بعضی از ساختمان های بلند دیده می شدند.
خورشید گفت: «من به غیر از دود و سیاهی چیزی نمی بینم!»
زمین باز سرفه ای کرد و گفت: «خواهش می کنم... خواهش می کنم کمی جلوتر بیا... بهتر نگاه کن.»
این بار خورشید خودش را جلوتر کشید و چشم هایش را بیشتر باز کرد، باز باز باز...
بعد گفت: «وای!»
زمین گفت: «چی شده؟ آبله مرغون گرفته ام؟»
خورشید گفت: «نه!»
زمین گفت: «گلوم ورم کرده؟»
خورشید گفت: «ابدا!»
زمین گفت: «نصف جون شدم؛ بگو ببینم چی میبینی؟»
خورشید گفت: «کمی بچرخ... بچرخ!»
زمین کمی چرخید.
خورشید دوباره گفت: «وای!!!!!!!!!!!!!!!!!!!»
زمین گفت: «اصلا... اصلا بگو ببینم حال آدمها چطوره؟»
خورشید به قسمتی از زمین اشاره کرد و گفت: «اونجا مردم با عجله در حال رفت و آمدند و به هرجا پا میذارن، اونجا رو پر از زباله می کنند! تمام کوه ها و جنگل ها و شهرها پر از زباله شده!»
زمین چشمهایش را مالید و با غصه به خورشید نگاه کرد.
خورشید که از رفتار آدمها خیلی تعجب کرده بود گفت: «حالا کمی بیشتر بچرخ تا بقیه جاها رو ببینم.»
زمین دوباره چرخید.
خورشید گفت: «خوبه، خوبه! همینجا وایسا. وای... نمی دونی اینجا چه خبره!»
زمین با نگرانی پرسید: «مگه چه خبره؟»
خورشید گفت: «ساختمون های خیلی بلندی در حال ساختهشدن هستند. مصالح ساختمانی همهجا رو کثیف و آلوده کردن. این صداها رو میشنوی؟»
زمین گفت: «نه! کدوم صدا؟ گوشهام کیپ شده.»
خورشید گفت: «یعنی این همه صدای بوق و آژیر رو نمیشنوی؟ همهی کارخونه ها مرتب آژیر می کشند و دود سیاه به آسمان می فرستن. داخل شهرها هم که نگو... اتومبیل ها توی ترافیک دود میکنن و بوق میزنن! چطور تا حالا تونستی این همه آلودگی رو تحمل کنی؟!»
زمین با صدای گرفتهای پرسید: «بچه ها... بچه ها کجان؟ حال اون ها چطوره؟»
خورشید گفت: «من بچه ای نمی بینم.»
زمین که گریه اش گرفته بود گفت: «توی پارک ها رو نگاه کن باید اونجا باشن.»
خورشید گفت: «بذار بهتر نگاه کنم... اینجا که نیست... اینجا هم که نیست... نه. هیچ بچه ای توی پارک ها نیست. آخه اونقدر هوا آلوده است که هر بچهای از خونهاش بیرون بیاد مریض می شه.»
زمین از چیزهایی که شنیده بود دلش گرفت و توی فکر فرو رفت.
خورشید که دوست نداشت زمین را ناراحت ببیند گفت: «با غصهخوردن کاری درست نمی شه، می شه؟»
زمین که به یک جای دور خیره شده بود، گفت: «من یه فکر خیلی خوب دارم.»
بعد درگوشی فکر خوبش را با خورشید درمیان گذاشت.
آن شب زمین و خورشید یواشکی به خواب تکتک بچه ها رفتند و از آنها خواستند تا به بزرگترهایشان بگویند: حال زمین اصلاً خوب نیست!
صبح خیلی زود، مریم و علی مثل بچه های دیگر از رختخواب هایشان بیرون آمدند و خوابی را که دیشب دیده بودند برای پدر و مادرشان تعریف کردند.
مریم و علی به پدرشان اصرار کردند تا آنها را به ایستگاه رادیو ببرند و خوابی را که دیده بودند، برای مردم تعریف کنند، تا زمین از غصه نمیرد!
توی رادیو بیشتر کارکنان آنجا خواب دیشب بچه هایشان را شنیده بودند؛ ولی قصه ی مریم و علی کمی با بقیه فرق داشت؛ چون آنها توی خواب به زمین قول داده بودند حتما به او کمک کنند.
مریم و علی دوتایی خواب خود را خیلی قشنگ تعریف کردند.
مریم گفت: «من خورشیدم، از طرف اون حرف میزنم: اگه ببینید یه نفر مریضه و داره میمیره براش چهکار میکنید؟»
علی گفت: «من زمینم. اگر بدونید اون کسی که مریضه و داره میمیره من هستم، برام چهکار میکنید؟»
تمام راننده هایی که صدای مریم و علی را از رادیوی ماشین هایشان شنیدند، موتور ماشین ها را خاموش کردند؛ کارخانه دارها با شنیدن پیام زمین که گفته بود: زمین را آلودهتر از این نخواهید؛ دست از آژیرکشیدن برداشتند.
فردای آن روز نزدیکیهای ظهر، زمین متوجه شد نفسکشیدن برایش راحتتر شده است و چشمهایش دیگر نمیسوزد.
زمین از دور، دستش را برای خورشید تکان داد و گفت: «امروز چی میبینی؟»
خورشید از آن بالا لبخندی زد و گفت: «انگار خیلیها تصمیم گرفتهاند به تو کمک کنند، حتی پدر و مادرها با بچه ها دارن محلهی خودشون رو تمیز میکنند.»
همه ی مردم دل شان می خواست برای زمین کاری بکنند. دودهای سیاه اطراف زمین کمی کمتر شد.
زمین دیگر سرفه نمیکرد با صدای صاف و بلندی به خورشید گفت: «حالا دیگه نوبت توست که برام یه کاری انجام بدی، موافقی؟»
خورشید خندهای کرد و گفت: «حتماً، حتماً» و شروع کرد به تابیدن. او آنقدر تابید تا آب دریاها بخار شدند و به آسمان رفتند. آسمان پر از ابر شد. ابرها هم آنقدر باریدند تا چشم های زمین شسته شد و توانست نفس راحتی بکشد.
زمین نفس عمیقی کشید و خندید. زمین که خندید، خورشید هم خندید، آن وقت بود که همه ی مردم روی زمین با هم خندیدند.
تنها کاری که توانست انجام بدهد، این بود که با صدای بلند فریاد بکشد و بگوید: آهای! یکی به من کمک کنه... من نمی تونم خوب نفس بکشم.
صدای او آنقدر بلند بود که از آسمان بالاتر رفت و به گوش خورشید رسید. خورشید از آن بالا نگاهی به زمین انداخت و با نگرانی گفت:
- «چی شده دوست من؟»
زمین سرفه ای کرد و گفت: «فکر می کنم سرما خورده ام! تمام بدنم درد می کنه، نمی تونم خوب نفس بکشم! چشمام، چشمام اون دور دورها رو خوب نمی بینه. ببینم! تو از اون بالا چیزی می بینی؟»
خورشید کمی خودش را جلو کشید و نگاهی به زمین انداخت. دود سیاهی تمام اطراف زمین را گرفته بود، آدم ها اصلاً پیدا نبودند، فقط بعضی از ساختمان های بلند دیده می شدند.
خورشید گفت: «من به غیر از دود و سیاهی چیزی نمی بینم!»
زمین باز سرفه ای کرد و گفت: «خواهش می کنم... خواهش می کنم کمی جلوتر بیا... بهتر نگاه کن.»
این بار خورشید خودش را جلوتر کشید و چشم هایش را بیشتر باز کرد، باز باز باز...
بعد گفت: «وای!»
زمین گفت: «چی شده؟ آبله مرغون گرفته ام؟»
خورشید گفت: «نه!»
زمین گفت: «گلوم ورم کرده؟»
خورشید گفت: «ابدا!»
زمین گفت: «نصف جون شدم؛ بگو ببینم چی میبینی؟»
خورشید گفت: «کمی بچرخ... بچرخ!»
زمین کمی چرخید.
خورشید دوباره گفت: «وای!!!!!!!!!!!!!!!!!!!»
زمین گفت: «اصلا... اصلا بگو ببینم حال آدمها چطوره؟»
خورشید به قسمتی از زمین اشاره کرد و گفت: «اونجا مردم با عجله در حال رفت و آمدند و به هرجا پا میذارن، اونجا رو پر از زباله می کنند! تمام کوه ها و جنگل ها و شهرها پر از زباله شده!»
زمین چشمهایش را مالید و با غصه به خورشید نگاه کرد.
خورشید که از رفتار آدمها خیلی تعجب کرده بود گفت: «حالا کمی بیشتر بچرخ تا بقیه جاها رو ببینم.»
زمین دوباره چرخید.
خورشید گفت: «خوبه، خوبه! همینجا وایسا. وای... نمی دونی اینجا چه خبره!»
زمین با نگرانی پرسید: «مگه چه خبره؟»
خورشید گفت: «ساختمون های خیلی بلندی در حال ساختهشدن هستند. مصالح ساختمانی همهجا رو کثیف و آلوده کردن. این صداها رو میشنوی؟»
زمین گفت: «نه! کدوم صدا؟ گوشهام کیپ شده.»
خورشید گفت: «یعنی این همه صدای بوق و آژیر رو نمیشنوی؟ همهی کارخونه ها مرتب آژیر می کشند و دود سیاه به آسمان می فرستن. داخل شهرها هم که نگو... اتومبیل ها توی ترافیک دود میکنن و بوق میزنن! چطور تا حالا تونستی این همه آلودگی رو تحمل کنی؟!»
زمین با صدای گرفتهای پرسید: «بچه ها... بچه ها کجان؟ حال اون ها چطوره؟»
خورشید گفت: «من بچه ای نمی بینم.»
زمین که گریه اش گرفته بود گفت: «توی پارک ها رو نگاه کن باید اونجا باشن.»
خورشید گفت: «بذار بهتر نگاه کنم... اینجا که نیست... اینجا هم که نیست... نه. هیچ بچه ای توی پارک ها نیست. آخه اونقدر هوا آلوده است که هر بچهای از خونهاش بیرون بیاد مریض می شه.»
زمین از چیزهایی که شنیده بود دلش گرفت و توی فکر فرو رفت.
خورشید که دوست نداشت زمین را ناراحت ببیند گفت: «با غصهخوردن کاری درست نمی شه، می شه؟»
زمین که به یک جای دور خیره شده بود، گفت: «من یه فکر خیلی خوب دارم.»
بعد درگوشی فکر خوبش را با خورشید درمیان گذاشت.
آن شب زمین و خورشید یواشکی به خواب تکتک بچه ها رفتند و از آنها خواستند تا به بزرگترهایشان بگویند: حال زمین اصلاً خوب نیست!
صبح خیلی زود، مریم و علی مثل بچه های دیگر از رختخواب هایشان بیرون آمدند و خوابی را که دیشب دیده بودند برای پدر و مادرشان تعریف کردند.
مریم و علی به پدرشان اصرار کردند تا آنها را به ایستگاه رادیو ببرند و خوابی را که دیده بودند، برای مردم تعریف کنند، تا زمین از غصه نمیرد!
توی رادیو بیشتر کارکنان آنجا خواب دیشب بچه هایشان را شنیده بودند؛ ولی قصه ی مریم و علی کمی با بقیه فرق داشت؛ چون آنها توی خواب به زمین قول داده بودند حتما به او کمک کنند.
مریم و علی دوتایی خواب خود را خیلی قشنگ تعریف کردند.
مریم گفت: «من خورشیدم، از طرف اون حرف میزنم: اگه ببینید یه نفر مریضه و داره میمیره براش چهکار میکنید؟»
علی گفت: «من زمینم. اگر بدونید اون کسی که مریضه و داره میمیره من هستم، برام چهکار میکنید؟»
تمام راننده هایی که صدای مریم و علی را از رادیوی ماشین هایشان شنیدند، موتور ماشین ها را خاموش کردند؛ کارخانه دارها با شنیدن پیام زمین که گفته بود: زمین را آلودهتر از این نخواهید؛ دست از آژیرکشیدن برداشتند.
فردای آن روز نزدیکیهای ظهر، زمین متوجه شد نفسکشیدن برایش راحتتر شده است و چشمهایش دیگر نمیسوزد.
زمین از دور، دستش را برای خورشید تکان داد و گفت: «امروز چی میبینی؟»
خورشید از آن بالا لبخندی زد و گفت: «انگار خیلیها تصمیم گرفتهاند به تو کمک کنند، حتی پدر و مادرها با بچه ها دارن محلهی خودشون رو تمیز میکنند.»
همه ی مردم دل شان می خواست برای زمین کاری بکنند. دودهای سیاه اطراف زمین کمی کمتر شد.
زمین دیگر سرفه نمیکرد با صدای صاف و بلندی به خورشید گفت: «حالا دیگه نوبت توست که برام یه کاری انجام بدی، موافقی؟»
خورشید خندهای کرد و گفت: «حتماً، حتماً» و شروع کرد به تابیدن. او آنقدر تابید تا آب دریاها بخار شدند و به آسمان رفتند. آسمان پر از ابر شد. ابرها هم آنقدر باریدند تا چشم های زمین شسته شد و توانست نفس راحتی بکشد.
زمین نفس عمیقی کشید و خندید. زمین که خندید، خورشید هم خندید، آن وقت بود که همه ی مردم روی زمین با هم خندیدند.
نویسنده: مرجان ظریفی