چوب جادویی که زمانی یقین داشتم جادوییه و خیلی از آرزوهام رو برآورده کرده بود... داستان چوب جادوی من از اون زنگ تفریحی شروع شد که توی مدرسه ی جدیدم تنهای تنها بودم و هیچ دوستی نداشتم. رفتم گوشه ی حیاط و چشمم به یک تکه چوب از یه شاخه ی درخت افتاد. تکه چوب رو برداشتم، توی دلم آرزو کردم کاش این یه چوب جادویی بود و ازش می خواستم که بچه های مدرسه رو با من دوست کنه.
چوب رو به این طرف و اون طرف تکون می دادم و بلند بلند می گفتم: اجی مجی لا ترجی...! و توی ذهنم احساس می کردم واقعا یه چوب جادو دارم! وقتی چشم بازکردم و اطرافمو نگاه کردم، دیدم بچه ها دورم جمع شدند و نگاهم می کنند. اون روز بچه ها ازم خواستن که چوب جادو رو برای چند لحظه بدم بهشون. باور کردنی نبود، اما دوستای زیادی پیدا کردم.
از وقتی چوب جادو کنارم بود، کافی بود چشمام رو ببندم و از اون بخوام که کاری کنه تا بتونم مساله های ریاضی رو حل کنم. خیلی راحت هم می تونستم. چوب جادو خیلی کارها می تونست برام انجام بده.
تا اینکه مادربزرگ مریض شد. هرکاری کردم اما چوب جادو هیچ کاری نکرد و مادربزرگ با تموم مهربونی هاش و اون کیف کوچولوش که پر از آجیل بود، اون دست های چروکیده ش که پر از نوازش بود، توی بیمارستان بستری شد. اون روز هرچی چوب رو تکون دادم چیزی عوض نشد و من فهمیدم این چوب، هیچ هم جادویی نیست.
مدتی گذشت، خیلی فکر کردم تا به نتیجه ی جالبی رسیدم، این که اون چوب هیچ جادویی نمی کرد، این دست های خود من بود که جادو می کرد. من آرزو می کردم و برای رسیدن به اون آرزوم تلاش میکردم و بهش می رسیدم.
چوب جادویی رو همون روز که از بیمارستان برمی گشتم توی خیابون پرت کردم بیرون و فهمیدم هیچ جادویی جز فکر و تلاش من وجود نداره.
نویسنده: سعیده سعیدی