چوب جادویی من

همیشه یه روزی می­رسه که مجبور می­شی چیزایی رو که فکر می­کنی خیلی توی زندگیت مهمن رو، ترک کنی. چیزی که بهش وابسته ­ای یا افتخار می­کنی. مثل خواهر کوچولوم که در دو سالگی مجبور شد شیرخوردن رو ترک کنه یا خودم وقتی شش ساله بودم و برای اولین بار توی اتاق جداگانه خوابیدم. همیشه روزی میاد که باید عادت ­ها رو ترک کنی.
جمعه، 28 دی 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
چوب جادویی من
همیشه یه روزی می­رسه که مجبور می­شی چیزایی رو که فکر می­کنی خیلی توی زندگیت مهمن رو، ترک کنی. چیزی که بهش وابسته ­ای یا افتخار می­کنی. مثل خواهر کوچولوم که در دو سالگی مجبور شد شیرخوردن رو ترک کنه یا خودم وقتی شش ساله بودم و برای اولین بار توی اتاق جداگانه خوابیدم. همیشه روزی میاد که باید عادت ­ها رو ترک کنی. مثل اون روزی که مجبور شدم چوب جادوی عزیزم رو برای همیشه از پنجره­ ی ماشین به بیرون پرت کنم...

چوب جادویی که زمانی یقین داشتم جادوییه و خیلی از آرزوهام رو برآورده کرده بود... داستان چوب جادوی من از اون زنگ تفریحی شروع شد که توی مدرسه­ ی جدیدم تنهای تنها بودم و هیچ دوستی نداشتم. رفتم گوشه ­ی حیاط و چشمم به یک تکه چوب از یه شاخه­ ی درخت افتاد. تکه چوب رو برداشتم، توی دلم آرزو کردم کاش این یه چوب جادویی بود و ازش می­ خواستم که بچه­ های مدرسه رو با من دوست کنه.

چوب رو به این طرف و اون طرف تکون می ­دادم و بلند بلند می­ گفتم: اجی مجی لا ترجی...! و توی ذهنم احساس می­ کردم واقعا یه چوب جادو دارم! وقتی چشم بازکردم و اطرافمو نگاه کردم، دیدم بچه ­ها دورم جمع شدند و نگاهم می­ کنند. اون روز بچه­ ها ازم خواستن که چوب جادو رو برای چند لحظه بدم بهشون. باور کردنی نبود، اما دوستای زیادی پیدا کردم.

از وقتی چوب جادو کنارم بود، کافی بود چشمام رو ببندم و از اون بخوام که کاری کنه تا بتونم مساله های ریاضی رو حل کنم. خیلی راحت هم می ­تونستم. چوب جادو خیلی کارها می ­تونست برام انجام بده.

تا اینکه مادربزرگ مریض شد. هرکاری کردم اما چوب جادو هیچ کاری نکرد و مادربزرگ با تموم مهربونی­ هاش و اون کیف کوچولوش که پر از آجیل بود، اون دست­ های چروکیده­ ش که پر از نوازش بود، توی بیمارستان بستری شد. اون روز هرچی چوب رو تکون دادم چیزی عوض نشد و من فهمیدم این چوب، هیچ هم جادویی نیست.

مدتی گذشت، خیلی فکر کردم تا به نتیجه­ ی جالبی رسیدم، این که اون چوب هیچ جادویی نمی­ کرد، این دست­ های خود من بود که جادو می­ کرد. من آرزو می­ کردم و برای رسیدن به اون آرزوم تلاش می­کردم و بهش می­ رسیدم.

چوب جادویی رو همون روز که از بیمارستان برمی ­گشتم توی خیابون پرت کردم بیرون و فهمیدم هیچ جادویی جز فکر و تلاش من وجود نداره.

نویسنده: سعیده سعیدی


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما