رسول با چوب روی دیوار خط کشید و دوباره زیر لب خط ها را شمرد:
- «شد 15روز. پس چرا نیامد؟ نکنه چاخان کردی؟»
دیلو، دستش را روی سینه اش گذاشت و برافروخته گفت: « آقام خودش گفت همین روزها می آید. تازه گفت این دفعه زن و بچه اش را هم می آورد.»
رسول تکیه داد به نخل خشکیده ای که شده بود محل قرارشان:
رسول تکیه داد به نخل خشکیده ای که شده بود محل قرارشان:
- «زن و بچه؟ قراره خونه ی کی برن؟ یادته دفعهی قبل دائم از این خونه به اون خونه شد؟ سر آخرم رفت تو کَپَر[1]. مردم حق دارن بترسن. شیخهادی از شاه بد میگه، پاسگاه بفهمه به همچین آدمی جا دادن، پوست از سرشان می کنه. همه که مثل من و تو دلدار نیستند کاکا!»
دیلو پوزخند زد و پیش[2] های خرما را روی هم چید و یکی از آنها را بست دور بقیه:
- «ها... دلدار این شهر من و توایم! سرش را بگیر، ننه ام منتظره.»
- «بد میگم؟ اون دفعه ده روز بیشتر نبود، زن و بچه بیاره حتما یک ماه میمونه. راستی! ننه ات این همه پیش به چه کارش می آید؟»
- «با پیش چهکار می کنند؟ زیلو و سبد می بافن دیگه.»
رسول چشم هایش را گشاد کرد و دست هایش را برد نزدیک گوشش:
- «ها... دلدار این شهر من و توایم! سرش را بگیر، ننه ام منتظره.»
- «بد میگم؟ اون دفعه ده روز بیشتر نبود، زن و بچه بیاره حتما یک ماه میمونه. راستی! ننه ات این همه پیش به چه کارش می آید؟»
- «با پیش چهکار می کنند؟ زیلو و سبد می بافن دیگه.»
رسول چشم هایش را گشاد کرد و دست هایش را برد نزدیک گوشش:
- «این همه؟ از صبح تا حالا چهاربار رفتیم و آمدیم.»
دیلو پیش ها را روی زمین کشید و طرف خانه راه افتاد:
- «خب اگر سختته بگو نمی تونم، چرا غر می زنی؟»
رسول دستپاچه سر دسته بعدی را گرفت و از زمین بلند کرد:
- «تو چرا ترش می کنی؟»
دیلو به نفسنفس افتاده بود و صدای نفس هایش قاطی خش خش پیش ها شده بود:
- «ننه ام میگه، بیان اینجا باید یه چیزی باشه که زن و بچه اش روش زندگی کنن، اگر قرار باشه بمونن باید اثاث داشته باشن.»
رسول با آستین لباس کهنه اش، عرق پیشانی اش را گرفت و صدایش را بلند کرد:
- «راستیراستی می خواد بمونه؟ پاسگاه را چه کار می کنین؟ بفهمن شیخهادی می خواد بمونه، دمار از روزگار خودش و مردم درمیارن.»
دیلو پیش ها را روی زمین انداخت و انگشتش را روی بینی اش برد و چشم هایش را چرخاند:
- «چه خبرته؟ همه عالم را خبر کردی! قرار نیست مهمان کسی بشه. خودش خونه داره، میاد خونه ی خودش. به پاسگاه هم مربوط نیست شیخهادی دلش می خواد کجا زندگی کنه. می خواد ماه رمضون اینجا باشه به بچه هایی که نمی تونن مدرسه برن قرآن یاد بده.»
جلوی خانه که رسیدند، دیلو در را هُل داد. در تَقی صدا داد و باز شد. مادرِ دیلو سرش را بالا آورد. آفتاب چشمش را زد، دستش را روی پیشانی نقاب کرد. رسول سلام داد. ننه ی دیلو با انگشت به گوشه ی حیاط اشاره کرد:
- «ببرید اونجا توی دست و پا نباشه. این دو تا زیلوی آماده رو هم ببر پیش آقات.»
رسول چشم از صورت آفتابسوخته ننه ی دیلو گرفت، سرش را تکان داد که یعنی کجا باید برویم. دیلو زیلوی لولهشده را داد دست رسول و زیر لب گفت: «خونه ی شیخهادی.»
از در که بیرون آمدند رسول ایستاد:
- «خونه ی شیخهادی کجا بوده که ما بی خبریم؟ بعدم برا همین یک ماه می خواد خونه داشته باشه؟!»
- «خودش که نداره، آقای من و جاسم براش ساختن.»
رسول نگاه چپی به دیلو کرد و با لحن طعنه داری گفت: «بهت برنخوره؛ ولی بابای تو و جاسم که خودشون کارگر یکی دیگه هستن، پولشون کجا بود؟!»
دیلو زیلوی زیر بغلش را جابهجا کرد و وانمود کرد از حرف رسول دلگیر نشده:
- «زیلو رو به زمین نکش، تا اونجا چیزی ازش نمی مونه. اگه زبونت رو نگه داری میگم وگرنه همون بهتر که ندونی.»
رسول که زهر حرف دیلو را گرفته بود، دمق شد و زیلو را روی سرش برد:
- «خب نگو. اول و آخر وقتی اومد که می فهمم.»
دیلو نمی خواست رسول را دلگیر کند، فقط خواست خودی نشان بدهد. پیچید توی کوچه ی آبانبار. نزدیک آبانبار توی کوچه ی باریک و بنبستی رفت. چشمش که به پدرش افتاد دستش را بالا برد. رسول هنوز دنبال جواب سؤال هایش بود. تو که رفتند رسول زیلو را انداخت کف اتاق. اتاق بوی گچ تازه می داد. جاسم گچ توی مشتش را به دیوار مالید و صافش کرد:
- «به به آقارسول! این طرفا؟»
رسول با جواب سردی که به جاسم داد، ناراحتیاش را حالی دیلو کرد. پدر تو آمد و رو به پسرش گفت که زیلوها را پهن نکنند تا وقت آمدن شیخهادی تمیز بماند.
رسول سرپا نشست و دستش را روی سر کممویش کشید. دیلو دشداشه اش را بالا داد و از نردبان بالا رفت:
- «حالا چرا خزیدی به خودت؟ من که حرف بدی نزدم.»
جاسم برگشت و دوباره به رسول نگاه کرد:
- «به به آقارسول! این طرفا؟»
رسول با جواب سردی که به جاسم داد، ناراحتیاش را حالی دیلو کرد. پدر تو آمد و رو به پسرش گفت که زیلوها را پهن نکنند تا وقت آمدن شیخهادی تمیز بماند.
رسول سرپا نشست و دستش را روی سر کممویش کشید. دیلو دشداشه اش را بالا داد و از نردبان بالا رفت:
- «حالا چرا خزیدی به خودت؟ من که حرف بدی نزدم.»
جاسم برگشت و دوباره به رسول نگاه کرد:
- «گفتم این یک دردی داره که تلخه. دعواتون شده؟»
رسول نگذاشت دیلو حرف بزند:
« من با کسی دعوا ندارم. اینا معلوم نیس چشونه! ما غریبه شدیم، عوضش برا یکی دیگه خونه می سازن، برا یکی دیگه اثاث میارن.»
جاسم برگشت و به رسول نگاه کرد:
- «منظورت شیخهادیه؟!»
رسول مثل همه ی وقت هایی که عصبانی می شد، سرش را توی دست هایش گرفت. دیلو از نردبان پایین آمد و کنار رسول نشست:
- «من که...»
- «من که...»
رسول بلند شد تا از در بیرون برود. پدر دیلو جلویش در آمد:
- «کجا کاکا؟ نشدها، بداخلاقی نداشتیم!»
رسول سرش را پایین انداخت و گفت: «نارفیقی هم نداشتیم. دیلو بعد از این همه رفاقت میگه تو دهنت قرص نیست. من کِی...؟»
پدر دیلو رسول را کشاند توی اتاق:
- «راست میگه دیلو؟ تو گفتی؟»
دیلو پیش افتاد و صورت سبزه اش را نزدیک رسول برد:
- «شوخی کردم باهات، فقط خواستم سر به سرش بزارم.»
پدر دیلو رسول را توی بغلش گرفت و گفت: «شیخهادی این همه راه رو برا شما بچه ها میاد، اونوقت شما دارید به هم می پرید؟!»
دیلو قیافهی حقبهجانب گرفت و گفت:
- «خب اینم گفت بابات و جاسم رو چه به خونه ساختن برا شیخ! اونا خودشون نون خور یکی دیگه هستن. پس منم باید قهر می کردم؟»
پدر سر دیلو را هم توی بغل گرفت:
دیلو قیافهی حقبهجانب گرفت و گفت:
- «خب اینم گفت بابات و جاسم رو چه به خونه ساختن برا شیخ! اونا خودشون نون خور یکی دیگه هستن. پس منم باید قهر می کردم؟»
پدر سر دیلو را هم توی بغل گرفت:
- « خب راست گفته! مگه نگفتی پولش رو زارمحمد داده؟»
دیلو سرش را زیر دست های درشت پدرش پنهان کرده بود. جاسم از بالای نردبان پایین آمد و دستش را توی ظرف آب وسط اتاق برد:
- « پس نگفتی! خودم میگم. آقا رسولی که شما باشی، زارمحمد بیست تا نخل رو وقف کرده برای این خونه و کسایی که میان توش. نه فقط شیخهادی، همهی اونایی که میان این جا تا دو کلام حرف حساب حالیمون کنن. خرج این خونه و کارگری ما و قلم و قرآن بچه ها هم با همون بیست تا نخله.»
رسول سرش را از لای بغل پدر دیلو بیرون کشید و رو به دیلو گفت:
- «خب از اول می گفتی می مردی؟!»
دیلو سرش را بالا آورد و گفت:
- «آخه تو همش آیهی یأس خوندی!»
این بار رسول مشتش را پر گچ کرد و از نردبان بالا رفت:
- «خب از اول می گفتی می مردی؟!»
دیلو سرش را بالا آورد و گفت:
- «آخه تو همش آیهی یأس خوندی!»
این بار رسول مشتش را پر گچ کرد و از نردبان بالا رفت:
- «اون موقع نمی دونستم زارمحمد نخل وقف کرده برای خونه شیخهادی. حالا همهچی درسته. فقط برا همین یک ماه خونه ساختین؟»
پدر دیلو را به خودش چسباند:
- «شیخهادی بعدش میره نجف؛ ولی اینجا حالاحالاها هست برا بعدی های شیخهادی.»
دیلو تصویر خودش را توی چشم های پدرش می دید که لبخند می زد. نگاه پدرش می گفت هنوز دیلو و رسول تا بزرگ شدن فاصله دارند.
نویسنده: سمیه عالمی
منبع:
1. سرپناه مختصری که با برگ و ساقه ی خرما ساخته می شود.
1. سرپناه مختصری که با برگ و ساقه ی خرما ساخته می شود.
.2 برگ درخت خرما که با آن زیلو و زنبیل و سبد می بافند.