خرمای شیرین...

رسول با چوب روی دیوار خط کشید و دوباره زیر لب خط ­ها را شمرد: - «شد 15روز. پس چرا نیامد؟ نکنه چاخان کردی؟» دیلو، دستش را روی سینه ­اش گذاشت و برافروخته گفت: « آقام خودش گفت همین روزها می­ آید. تازه گفت این دفعه زن و بچه ­اش را هم می ­آورد.»
يکشنبه، 25 فروردين 1398
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
خرمای شیرین...
رسول با چوب روی دیوار خط کشید و دوباره زیر لب خط ­ها را شمرد:

- «شد 15روز. پس چرا نیامد؟ نکنه چاخان کردی؟»
 
دیلو، دستش را روی سینه ­اش گذاشت و برافروخته گفت: « آقام خودش گفت همین روزها می­ آید. تازه گفت این دفعه زن و بچه ­اش را هم می ­آورد.»
 
رسول تکیه ­داد به نخل خشکیده­ ای که شده بود محل قرارشان:

 
- «زن و بچه؟ قراره خونه­ ی کی برن؟ یادته دفعه‌ی قبل دائم از این خونه به اون خونه شد؟ سر آخرم رفت تو کَپَر[1]. مردم حق دارن بترسن. شیخ‌هادی از شاه بد می‌گه، پاسگاه بفهمه به همچین آدمی جا دادن، پوست از سرشان می­ کنه. همه که مثل من و تو دل‌دار نیستند کاکا!»
 
دیلو پوزخند زد و پیش[2]­ های خرما را روی هم چید و یکی از آن­ها را بست دور بقیه:

- «ها... دلدار این شهر من و توایم! سرش را بگیر، ننه ­ام منتظره.»

- «بد می­گم؟ اون دفعه ده روز بیش‌تر نبود، زن و بچه بیاره حتما یک ماه می‌مونه. راستی! ننه ­ات این همه پیش به چه کارش می ­آید؟»

- «با پیش چه‌کار می­ کنند؟ زیلو و سبد می­ بافن دیگه.»

رسول چشم ­هایش را گشاد کرد و دست­ هایش را برد نزدیک گوشش:

 
- «این همه؟ از صبح تا حالا چهاربار رفتیم و آمدیم.»

 دیلو پیش­ ها را روی زمین کشید و طرف خانه راه افتاد:

- «خب اگر سختته بگو نمی ­تونم، چرا غر می­ زنی؟»
 
رسول دستپاچه سر دسته بعدی را گرفت و از زمین بلند­ کرد:
 
- «تو چرا ترش می­ کنی؟»

دیلو به نفس‌نفس افتاده ­بود و صدای نفس­ هایش قاطی خش­ خش پیش­ ها شده ­بود:
 
- «ننه ­ام می‌گه، بیان اینجا باید یه چیزی باشه که زن و بچه­ اش روش زندگی ­کنن، اگر قرار باشه بمونن باید اثاث داشته ­باشن.»

رسول با آستین لباس کهنه­ اش، عرق پیشانی ­اش را گرفت و صدایش را بلند­ کرد:
 
- «راستی‌راستی می­ خواد بمونه؟ پاسگاه را چه­ کار می­ کنین؟ بفهمن شیخ‌هادی می­ خواد بمونه، دمار از روزگار خودش و مردم درمیارن.»
 
دیلو پیش ­ها را روی زمین انداخت و انگشتش را روی بینی­ اش برد و چشم ­هایش را چرخاند:
 
- «چه خبرته؟ همه عالم را خبر کردی! قرار نیست مهمان کسی بشه. خودش خونه داره، میاد خونه ­ی خودش. به پاسگاه هم مربوط نیست شیخ‌هادی دلش می­ خواد کجا زندگی کنه. می­ خواد ماه رمضون این‌جا باشه به بچه ­هایی که نمی ­تونن مدرسه برن قرآن یاد بده.»
 
 جلوی خانه که رسیدند، دیلو در را هُل داد. در تَقی صدا داد و باز شد. مادرِ دیلو سرش را بالا آورد. آفتاب چشمش را زد، دستش را روی پیشانی نقاب کرد. رسول سلام داد. ننه­ ی دیلو با انگشت به گوشه­ ی حیاط اشاره کرد:
 
- «ببرید اون‌جا توی دست و پا نباشه. این دو تا زیلوی آماده رو هم ببر پیش آقات.»

رسول چشم از صورت آفتاب‌سوخته ننه­ ی دیلو گرفت، سرش را تکان داد که یعنی کجا باید برویم. دیلو زیلوی لوله‌شده را داد دست رسول و زیر لب گفت: «خونه­ ی شیخ‌هادی.»

 از در که بیرون آمدند رسول ایستاد:

- «خونه­ ی شیخ‌هادی کجا بوده که ما بی­ خبریم؟ بعدم برا همین یک ماه می­ خواد خونه داشته باشه؟!»

- «خودش که نداره، آقای من و جاسم براش ساختن.»

رسول نگاه چپی به دیلو کرد و با لحن طعنه ­داری گفت: «بهت برنخوره؛ ولی بابای تو و جاسم که خودشون کارگر یکی دیگه­ هستن، پولشون کجا بود؟!»

 دیلو زیلوی زیر بغلش را جابه‌جا کرد و وانمود ­کرد از حرف رسول دلگیر نشده:

 
- «زیلو رو به زمین نکش، تا اون‌جا چیزی ازش نمی­ مونه. اگه زبونت رو نگه داری می‌گم وگرنه همون بهتر که ندونی.»
 
رسول که زهر حرف دیلو را گرفته بود، دمق­ شد و زیلو را روی سرش برد:
 
- «خب نگو. اول و آخر وقتی اومد که می ­فهمم.»
 
دیلو نمی­ خواست رسول را دلگیر کند، فقط خواست خودی نشان بدهد. پیچید توی کوچه­ ی آب‌انبار. نزدیک آب‌انبار توی کوچه­ ی باریک و بن‌بستی رفت. چشمش که به پدرش افتاد دستش را بالا برد. رسول هنوز دنبال جواب سؤال ­هایش بود. تو که رفتند رسول زیلو را انداخت کف اتاق. اتاق بوی گچ تازه می ­داد. جاسم گچ توی مشتش را به دیوار مالید و صافش کرد:

- «به ­به آقارسول! این طرفا؟»

رسول با جواب سردی که به جاسم داد، ناراحتی‌اش را حالی دیلو کرد. پدر تو آمد و رو به پسرش گفت که زیلو‌ها را پهن نکنند تا وقت آمدن شیخ‌هادی تمیز بماند.

رسول سرپا نشست و دستش را روی سر کم‌مویش کشید. دیلو دشداشه ­اش را بالا داد و از نردبان بالا رفت:

- «حالا چرا خزیدی به خودت؟ من که حرف بدی نزدم.»
 
جاسم برگشت و دوباره به رسول نگاه ­کرد:

- «گفتم این یک دردی داره که تلخه. دعواتون شده؟»
 
رسول نگذاشت دیلو حرف بزند:
 
« من با کسی دعوا ندارم. اینا معلوم نیس چشونه! ما غریبه شدیم، عوضش برا یکی دیگه خونه می­ سازن، برا یکی دیگه اثاث میارن.»
 
جاسم برگشت و به رسول نگاه کرد:
 
- «منظورت شیخ‌هادیه؟!»
 
رسول مثل همه­ ی وقت­ هایی که عصبانی می ­شد، سرش را توی دست­ هایش گرفت. دیلو از نردبان پایین آمد و کنار رسول نشست:

- «من که...»

رسول بلند شد تا از در بیرون برود. پدر دیلو جلویش در آمد:

- «کجا کاکا؟ نشدها، بداخلاقی نداشتیم!»

رسول سرش را پایین انداخت و گفت: «نارفیقی هم نداشتیم. دیلو بعد از این همه رفاقت می‌گه تو دهنت قرص نیست. من کِی...؟»

 پدر دیلو رسول را کشاند توی اتاق:

- «راست می‌گه دیلو؟ تو گفتی؟»

دیلو پیش افتاد و صورت سبزه ­اش را نزدیک رسول برد:
 
- «شوخی­ کردم باهات، فقط خواستم سر به سرش بزارم.»
 
پدر دیلو رسول را توی بغلش گرفت و گفت: «شیخ‌هادی این همه راه رو برا شما بچه­ ها میاد، اون‌وقت شما دارید به هم می ­پرید؟!»

دیلو قیافه‌ی حق‌به‌جانب گرفت و گفت:

- «خب اینم گفت بابات و جاسم  رو چه به خونه ساختن برا شیخ! اونا خودشون نون خور یکی دیگه هستن. پس منم باید قهر می­ کردم؟»

پدر سر دیلو را هم توی بغل گرفت:

- « خب راست گفته! مگه نگفتی پولش رو زارمحمد داده؟»
 
دیلو سرش را زیر دست­ های درشت پدرش پنهان کرده ­بود. جاسم از بالای نردبان پایین آمد و دستش را توی ظرف آب وسط اتاق برد:
 
- « پس نگفتی! خودم میگم. آقا رسولی که شما باشی، زارمحمد بیست‌ تا نخل رو وقف کرده برای این خونه و کسایی که میان توش. نه فقط شیخ‌هادی، همه‌ی اونایی که میان این‌ جا تا دو کلام حرف حساب حالیمون کنن. خرج این خونه و کارگری ما و قلم و قرآن بچه­ ها هم با همون بیست تا نخله.»
 
رسول سرش را از لای بغل پدر دیلو بیرون کشید و رو به دیلو گفت:

- «خب از اول می­ گفتی می ­مردی؟!»

 دیلو سرش را بالا آورد و گفت:

- «آخه تو هم­ش آیه‌ی یأس خوندی!»

این بار رسول مشتش را پر گچ کرد و از نردبان بالا رفت:

 
- «اون موقع نمی ­دونستم زارمحمد نخل وقف کرده برای خونه­ شیخ‌هادی. حالا همه‌چی درسته. فقط برا همین یک ماه خونه ساختین؟»

پدر دیلو را به خودش چسباند:

- «شیخ‌هادی بعدش می­ره نجف؛ ولی این‌جا حالا‌حالاها هست برا بعدی­ های شیخ‌هادی.»
 
دیلو تصویر خودش را توی چشم­ های پدرش می ­دید که لبخند می ­زد. نگاه پدرش می­ گفت هنوز دیلو و رسول تا بزرگ­ شدن فاصله دارند.
 
نویسنده: سمیه عالمی
منبع:
1. سرپناه مختصری که با برگ­ و ساقه ­ی خرما ساخته می­ شود.
.2 برگ درخت خرما که با آن زیلو و زنبیل و سبد می ­بافند.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.