این یک کتاب نایاب است

«این یک کتاب نایاب است» عنوان داستانی است از سمیه عالی با موضوع وقف.
دوشنبه، 2 ارديبهشت 1398
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
این  یک کتاب نایاب است
-« باز شب امتحان شد، تو خانه را گذاشتی روی سرت؟!»

این را مامان به محسن گفت. محسن کتاب­ هایش را روی هم چید و به زور توی کتاب­خانه جا داد:

- «این دفعه با دفعه­ های پیش فرق می­ کند. امشب از خوش­حالی تا صبح خوابم نمی ­برد.»

 مامان کمی از آب پارچ را پای گلدان ریخت: «آفتاب از کدام طرف درآمده؟ ما تا یادمان می ­آید شب امتحان، آسمان و زمین مقصر نمره ­ی بدی بودند که قرار بود فردایش بگیری!»

محسن بالش را جلوی تلویزیون انداخت و خودش را همان ­جا روی زمین پهن کرد: «حالا اگر یک شب خوشی را به ما دیدید! همیشه شعبان، یک دفعه هم رمضان.»

صدای تلویزیون را بلند کرد و شروع کرد به عوض کردن کانال. در اتاق را بستم؛ ولی فایده نداشت، صدای گزارشگر فوتبال خانه را برداشته بود: «غلط نکنم بساط تقلب جور کردی که چسبیدی به تلویزیون، وگرنه شب امتحان چه وقت فوتبال دیدن است؟!»

سرش را طرفم چرخاند و چپ­ چپ نگاهم کرد: «تو باز نخود آش شدی؟ مگه همه مثل شما دختران؟ بعضی­ ها نخوانده همه­ چی را فوت آب هستن.»

 لب­ هایم را کج کردم و گفتم: «آره جان خودت! جوجه را آخر پاییز می­ شمردند. نگفته از نمره­ های پایان ترم معلوم است.»

محسن بالش را از زیر سرش کشید و طرف من پرت کرد: «حیف که دلم می­ خواهد امشب را خوش باشم وگرنه...»

 نگذاشتم حرفش را تمام کند: «مثلا چکار می­ کنی؟»

سرخوشی محسن داشت کار دست­مان م ی­داد که بابا سررسید: «باز شما شروع کردین؟ انگار هنوز باور نکردین بزرگ شدید، دائم باید یادآوری کنم؟»

 مامان سرش را تکان داد و پای چرخ خیاطی نشست: «والّا من که خسته شدم. خوب شد رسیدید وگرنه جنگ تن­ به ­تن راه می ­افتاد!»

من که نمی­ خواستم دعوا به نام من تمام شود گفتم: «تقصیر این آقاست! معلوم نیست چه کلکی برای امتحان فرداش سوار کرده که چسبیده به تلویزیون و خانه را روی سرش گذاشته.»

بابا کُتش را که آویزان کرد تا چند قدمی محسن رفت: «آره! امتحان داری؟»

محسن صورتش را جمع کرد و نشست. بالش دومش را توی بغلش گرفت و سرش را خاراند: «دارم؛ ولی کتاب را فوت آبم!» مامان شروع کرد به چرخاندن دستگیره چرخ. قرقره چرخید و پارچه را دوخت: «کِی فوت آب شده الله و اعلم!»

محسن انگشتش را روی دکمه ­های کنترل تلویزیون فشار داد، صدای گزارشگر افتاد: «خوشی به ما نیامده!»

بابا آستین­ هایش را بالا داد و رفت جلوی روشویی: «الهی که همیشه خوش باشی! حرف این است که آدم یک ترمش را یک شبه خراب نمی­ کند. از من می­ شنوی امشب را بی­خیال فوتبال شو. فردا هم روز خداست!»

محسن این بار لحن طلبکارانه­ ای به خودش گرفت: «انگار بچه ­ام، ناسلامتی دانشجو شدم­ ها! این دخترتان فکر کرده دانشگاه مثل دبیرستان است. دانشگاه کافیه کتابی را که استاد معرفی کرده تو داشته باشی و بقیه نداشته باشند، آن وقت است که نانت توی روغن است، آن هم جلیز ولیز.» بابا با حوله از روشویی بیرون آمد:

- «آن وقت چرا تو کتاب را داری و بقیه ندارند؟»

محسن از جا بلند شد و طرف کتاب­خانه رفت: «رفتم کتاب­فروشی آقای عقلی گفت همین یکی را دارد و کتاب تجدید چاپ نشده و کمیاب است و از این حرف­ ها. خلاصه کتاب را گران­تر به ما انداخت. من هم یک دور خواندمش. فکر کنم بس باشد. بقیه که کتاب را ندارند با همان جزوه باید سؤال­ ها را جواب بدهند، پس خیلی هم لازم نیست خودم را با کتاب خفه کنم!»

جمله­ های آخرش را می ­کشید و خیره­ خیره من را نگاه می­ کرد، انگار که دارد فقط با من حرف می ­زند. بابا روی صندلی نشست و دستش را روی زانوهایش گذاشت. خیره به گل­ های قالی گفت: «عجب... والّا زمان دانشجویی ما پول­دار کلاس کتاب را می­ خرید و بقیه تا آخر سال امانت می­ گرفتند و می­ خواندند. انگار دانشجوهای زمان ما بامرام ­تر بودند!»

 مامان دوباره توپی چرخ را چرخاند و پارچه زیر سوزن رفت: «والّا زمان ما هم ترم که تمام می ­شد کتاب را می ­دادیم بچه ­های ترم بعد.»
 
محسن که حرفش برایش سنگین تمام شده بود گفت: «چیه حالا شبیه آن زمان است که دانشجوهایش باشند؟ بابا الان مردم عارشان می­ شود وسیله­ های دیگران را استفاده کنند. همه دوست دارند کتاب مال خودشان باشد.»

بابا که معلوم نبود یاد چی افتاده بود که هنوز گل­ های قالی را زیر و رو می­ کرد، گفت: «امتحانش ضرر ندارد، پاشو زنگ بزن به یکی از رفقایت بگو کتاب را داری، ببین می­ خواهد یا نه! کتاب که رخت و لباس نیست نو و کهنه داشته باشد.»

باید هرطور شده بود تلافی طعنه­ های محسن را درمی ­آوردم. گوشی را برداشتم و دستش دادم: «بابا راست می­ گوید! زنگ بزن بگو تک­ خوری کردی، ببین چی جوابت را می­ دهند.»

محسن دستش را مشت کرد  بالا آورد: «شیطان می ­گوید...»

بابا سینه ­اش را صاف کرد: «فعلا شیطان را بی­خیال شو زنگ بزن ببینم ما دانشجویی کردیم یا شما!»

محسن گوشی را از دستم کشید و رفت توی اتاقش. صدای حرف زدنش می­ آمد؛ ولی جملاتش مفهوم نبود. بابا اشاره کرد کنارش بنشینم: «بابا! چرا سر به سر برادرت می­ گذاری؟ سرت به کار خودت باشد.»

جزوه­ ی زیستم را نشانش دادم و گفتم: «منم امتحان دارم، محسن نباید هوای من را هم داشته باشد؟ تا کی فقط حرف، حرف محسن باشد؟» بابا هیسی کرد و به پشت سرم اشاره کرد:

- «خب چی شد؟ کتاب را خواستن یا نه؟»

محسن سرش را با آنتن گوشی خاراند و لب و لوچه­ اش را کج کرد:

- «نه!»

بابا سعی­ کرد تا تعجبش را پنهان کند از چشم­ هایش معلوم بود: «نه؟! چرا؟ جل­ الخالق از بچه­ های این دوره! نگفت چرا؟»

 محسن کتابش را برداشت و توی دستش لوله کرد: «من بروم تا صبح کتاب را یک دور دیگر بخوانم.»

مامان محسن را دنبال کرد و پرسید: «تو که گفتی یک بار بسه؟!»

 بابا که انگار چیزی دستگیرش شده بود گفت: «نکند همه کتاب را داشتند؟!»

محسن سرش را پایین داد که یعنی آره. من که خواستم عقب نمانم، نگاهی به بابا کردم که مثلا اجازه بگیرم: «الان گفتی کتاب چاپ نشده و هیچ­کس غیر تو ندارد، نگفتی؟»

محسن بی آن­که رویش را برگرداند گفت: «دو سه سال قبل چند تا از دانشجوهایی که کتاب را خریده بودند بعد از پایان ترم کتاب­ های­شان را وقف کتابخانه دانشکده می­ کنند. بچه ­ها هم کتاب را نوبتی از کتاب­خانه گرفته ­اند.»

مامان با دندان، نخ پارچه را گرفت و گفت: «آن­ وقت تو چرا بی­خبر بودی؟»

محسن دیگر نایستاد که بخواهد جواب بدهد. من از کنار بابا بلند شدم و گفتم: «معلوم است آن­قدر مشغول پنهان­ کردن گنجش بوده که سراغ کتاب­خانه هم نرفته، با کسی هم حرف نزده مبادا گنجش رو شود!»

بابا سرش را تکان داد و گفت: «خیالم راحت شد، هنوز هم جوان­ هایی هستند که کتاب نذر کنند و مال­شان را وقف کتاب کنند!»

دوباره خانه آرام شد. فقط صدای چرخ مامان می­ آمد.

 
نویسنده: سمیه عالمی


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.