زمین خاکی

داستان کوتاه زیر که توسط سمیه عالمی نوشته شده است، درباره سنت حسنه وقف است.
دوشنبه، 23 دی 1398
تخمین زمان مطالعه:
نویسنده : سمیه عالمی
موارد بیشتر برای شما
زمین خاکی
مرتضی دستش را روی زانوهایش گذاشته بود و نفس نفس می زد. اکبر دستش را روی پیشانی خونی اش گذاشت و دندان هایش را از درد به هم فشار داد و بعد انگشتان خونی اش را نگاه کرد و پوفی کرد: «خوب شد؟! همین رو می خواستی؟»

 مرتضی خودش را روی زمین ولو کرد و سنگینی تنش، خاک زمین را بلند کرد: «حالا ما هی بی خودی سر این زمین به هم می پریم و خودمون رو لت وپار می کنیم آخرشم هیچی به هیچی!»

 اکبر دست خونی اش را توی خاک کشید و خاک دستش را تکاند: «همه اش تقصیر این پیرزنه است. خودش مثل جادوگرا چپیده توی خونه اش و ما رو انداخته به جون هم.»

مرتضی که نفسش جا آمده بود خودش را با دستش باد زد و یقه ی لباسش را بالا کشید و عرقش را خشک کرد: «من که می گم بریم توی خونه اش ترقّه بندازیم قلبش بیاد توی حلقش یا اصلاً شیشه های خونه اش رو بشکنیم که دلمون خنک بشه.»

 اکبر از جا بلند شد و رخت و لباس خاکی اش را تکاند: «فکراتم مثل کارت بی خود و به دردنخوره. این کارا چه دردی ازمون درمون می کنه؟ برا ما زمین فوتبال می شه؟»

 مرتضی لب ولوچه اش را کج کرد و گفت: «شما بفرما آقای انیشتین! رو بنما اون فکرای طلایی رو. نگذار گرد بگیره تو اون مخت.»

اکبر دستش را توی هوا تکان داد: «همین خُل بازیا رو ادامه بدین ببینم به کجا می رسین. یه محله است و این زمین خاکی زپرتی! اینم که این بنگاه داره کلید کرده که قراره توش برج بسازن چهل ستون، چهل پنجره. با همین فرمون برید چهار روز دیگه باید وسط بلوار به هم بپریم و سر یک وجب زمین اون جا با هم دعوا کنیم.»

مرتضی به بچه هایی که دوروبرشان جمع شده بودند پرید و گفت: «نگاه داره؟ راس می گین برین شیشه های این بنگاه داره رو بیارین پایین که داره بی زمین مون می کنه.»

بچه ها به پچ پچ افتادند و هرکس به طرف یکی از طرفین دعوا رفت. طرف اکبر شلوغ تر شد. همه غیر از دو نفر اکبر را دوره کردند. اکبر که سرحال شده بود گفت: «با شیشه پایین آوردن کار پیش نمی ره. بیایید بریم پیش بنگاهیه بگیم بره پیرزنه رو راضی کنه که زمین رو نفروشه به این برج سازه. این جا برج بسازن دیگه فوتبال و بازی تعطیله.»

 یکی از آن هایی که طرف اکبر رفته بود گفت: «فایده نداره! دیروز بابام و با چند تا مردای محل رفتن باهاش حرف زدن که دست نگه دار تا ما پول جمع کنیم و خودمون زمین رو بخریم برا بچه ها؛ ولی یارو زیر بار نرفته و گفته پیرزنه به پولش احتیاج داره.»

مرتضی دوباره از کوره دررفت: «بی خود گفته! این پیرزنه رو به موته! فک و فامیل نداره که پول لازم باشه. یک کلفت داره که از لاغری داره می میره.»

پسر تپلی که خودش را به مرتضی چسبانده بود من و منی کرد و گفت: «من که می‌گم بریم با خودش حرف بزنیم.» مرتضی پوزخند زد: «‌تو باز حرف زدی؟ هیچ کس جرئت نمی کنه در خونه اش بره چه برسه باهاش حرف بزنه. بعدم این پیرزنه که سال تا سال اهل محل رو نمی بینه، حرف چهارتا بچه رو گوش می‌ده؟!»

اکبر که دستش زیر چانه اش بود و چشم هایش را باریک کرده بود و زمین را نگاه می کرد زیر لب گفت: «‌اتفاقاً فکر خوبیه! از کجا معلوم این بنگاهیه سنگ خودش رو به سینه نمی زنه! می دونی این معامله رو جوش بده چه پولی به جیب می زنه؟ همین حالا می‌ریم در خونه پیرزنه.»

از جا بلند شد و از زمین خاکی بیرن زد. مرتضی پی اش راه افتاد: «‌هرچند می‌دونم فایده نداره، ولی نمی خوام بعداً سرکوفت بشنوم که نیومدی و ترسیدی.»

همه غیر از دو نفر پشت سر مرتضی و اکبر راه افتادند. یکی همان جا ایستاد و آن یکی خودش را به چشم برهم زدنی توی مغازه بنگاهی انداخت.

 
 ***

کارگر در را باز کرده بود و بچه ها گوشه ی حیاط منتظر جواب پیرزن ایستاده بود. مرتضی در حیاط را چهارطاق گذاشته بود و جلوی در کمین گرفته بود. اکبر سرش را تکان داد و به مرتضی پوزخند زد: «‌این کارا چیه؟ انگار فیلم وحشتناک زیاد می بینی؟!»

مرتضی آجر بزرگی را جلوی در گذاشت: «‌کار از محکم کاری عیب نمی کنه.»

هنوز جمله اش تمام نشده بود که مرد بنگاهی خودش رو انداخت توی حیاط: «‌کی به شما گفت سرخود پاشین بیایین این جا؟ مگه شما ننه بابا ندارین؟ من دیروز حرفم رو به باباهاتون زدم.»

مرتضی جا خورده بود و زبانش بند آمده بود؛ ولی اکبر که انگار کمر همت بسته بود برای حرف زدن با پیرزن، جواب مرد را داد: «‌مگه شما صاحب ملکین؟ ما اومدیم با مالک حرف بزنیم؛ مشکلیه؟»

مرد بیش تر از کوره دررفت: «‌یاد نگرفتی بچه نباید توی کار بزرگ ترا دخالت نکنه؟» مرتضی که با دیدن اعتماد به نفس اکبر خودش را پیدا کرده بود گفت: «‌اتفاقاً این یکی به ما مربوطه؛ چون قراره تنها جایی رو که ما می‌تونیم بازی کنیم حضرت عالی برج بسازین.»

مرد طرف مرتضی خیز برداشت و مرتضی سرش را بین دست هایش گرفت. هنوز اکبر داشت خودش را مجاب می کرد که بین شان بپرد یا نه که صدای پیرزن همه را سر جای شان میخ کوب کرد: «‌بعد این همه سال هم که اومدین سراغ من با دعوا و جدل اومدین؟!»

همه بی حرف پیرزن را نگاه می کردند. برای بچه ها دیدن پیرزنی که یک عمر توی زمین خالی اش فوتبال بازی کرده بودند جالب بود. مرتضی زودتر از همه به حرف آمد: «‌دِکی! این که اصلاً ترسناک نیست؛ کدوم خیرندیده ای ما رو از این ترسوند؟»

پیرزن از روی ایوان دوتا پله پایین آمد: «‌سپرده بودم توپ تون افتاد توی حیاط و اومدین دنبالش بیارنتون پیشم. فوتبال تون خیلی خوب شده که دیگه توپ تو حیاط نمی افته؟»

بنگاهی خودش را جلو انداخت: «‌حاج خانم! اینا یه غلطی کردن شما به بزرگی خودتون ببخشیدشون. دیگه...» پیزرن صدایش را بلند کرد: «‌مگه خودشون زبون ندارن؟ آدم زبون دار وکیل نمی خواد.»

اکبر خودش را جمع وجور کرد و گفت: «‌راستش ما اومدیم برا همین زمین خالی کنار باغ حرف بزنیم. همین که سال هاست بچه ها توش فوتبال بازی می کنن.»

پیرزن لبخند زد و سرش را تکان داد: «‌خب! می شنوم.» مرد بنگاهی پرید وسط حرف: «‌اصلاً بچه رو چه به این کارا؟ حاج خانم! حله. خودم راست و ریستش می کنم.»

پیرزن عصایش را به سمت اکبر گرفت: «‌این حرف بزنه.» مرد که توی ذوقش خورده بود سرش را پایین انداخت. اکبر نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «‌راستش! بچه های این دو تا محله همین تیکه زمین رو برا بازی دارن. باباهامونم حرفی ندارن که رو هم پول بذارن زمین رو از شما بخرن؛ البته اگر تخفیف بدین بهشون؛ ولی این آقا می‌گن قراره اون جا برج...»

مرد پرید وسط حرف اکبر: «‌حاج خانم! وقت خودتون رو با این حرفا نگیرین.» پیرزن عصازنان تا کف حیاط آمده بود: «‌این زمین نه مال شماست و نه اون بنگاهی. این ملک صاحب داره.»

مرد چهارچشمی به پیرزن زل زده بود: «‌کی فروختینش حاج خانم؟ یه خبری می دادین. دوتا مشتری شیرین براش داشتم و دارم.»

دل بچه ها هم خالی شده بود. اکبر گفت: «اه... کاش زودتر اومده بودیم!» کارگر که با اشاره‌ی پیرزن توی خانه رفته بود برگشت و کاغذی را به پیرزن داد. پیرزن دوباره با عصا به اکبر اشاره کرد. اکبر جلو رفت و کاغذ را گرفت. پیرزن اشاره کرد کاغذ را باز کند و بخواند. چاره ای جز اطاعت نداشت. کاغذ را باز کرد و بلند خواند: «‌به نام خدا. طی این نامه به شماره 3765 ملکی به مساحت 700 متر برای زمین بازی کودکان و نوجوانان وقف شده  است. شایان ذکر است به‌سازی این زمین برای بازی به عهده ی شهرداری است... .»

اکبر و بچه ها توی پوست شان نمی گنجیدند. باورشان نمی شد پیرزن قصه های کوچه حالا بانیِ زمین فوتبال محل باشد. بنگاهی ناراحت از این که یک معامله چندصد میلیونی را از دست داده از در بیرون رفت. پیرزن دوباره عصایش را به زمین زد و جلوتر رفت: «این بنده خدا سال هاست برا این زمین چونه می‌زنه؛ ولی این زمین سهم بچه های محله.»

بچه ها هورا کشیدند و بالا و پایین پریدند. پیرزن بعد از مدت ها خندید و کارگر لاغرمردنی پیرزن از آن به بعد لازم نبود برای خرید نان و میوه از خانه خارج شود؛ بچه ها به نوبت کارها را انجام می دادند.

منبع: مجله باران


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط