خانم سروقدی 90ساله
بسیار ساده و صمیمی است. با وجود سن و سال بالایش، حافظه ی عجیبی دارد. اهل مشهد است و خاطرات زیبایی از گذشته به یاد دارد.
پایین تختش مینشینم و از او میخواهم دربارهی وقف برایم صحبت کند.
اعتقاد دارد مقولهی وقف در گذشته بسیار رایج تر از امروز بوده و انواع و اقسام مختلفی داشته؛ مثلاً بعضیها چاه وقف میکردند یا بخشی از اموال شان را به سادات اختصاص می دادند.
از خانم سروقدی میپرسم: آیا در خانواده ی شان هم کسی بوده که اموالش را وقف کرده باشد؟ میگوید: بله! میان اجداد پدری من شخصی بوده به نام میرزاجعفر سروقدی که بسیار متمول و ثروتمند بوده، به طوری که بسیاری از اراضی موجود بین هندوستان و ایران متعلق به ایشان بوده. نقل قول جالبی از او هست که نسل به نسل بین ما چرخیده. ایشان گفته بودند: من وقتی از هندوستان به ایران میآیم سه پای اسبم توی اراضی خودم هست و فقط یک پای اسبم توی املاک مردم هست و همین قول نشانهی ثروت بسیار ایشان است. ایشان دو مورد وقف داشتند؛ یکی از موقوفههای ایشان مدرسه ای است که برای طلاب ساختند و از قدیم الایام به مدرسهی میرزاجعفر مشهور است. جدم میرزاجعفر این مدرسه را وقف طلاب کرده و خواسته بودند همهی اقوام شان را از خانوادهی سروقدی آن جا دفن کنند و حتی طلبههایی را که آن جا درس خوانده اند هم در صورتی که خودشان بخواهند در همان جا دفن کنند.
جدم میرزاجعفر وقفی هم برای اولاد پسرشان داشتند، به طوری که تمام زمینها و باغهای شان را نسل در نسل وقف اولاد پسرشان و میوههای درختان باغ را هم وقف اولاد دخترشان کرده بودند.
گفت وگو با خانم سروقدی بسیار لذت بخش است و ایشان با روی باز و بدون خستگی با ما صحبت میکنند.
خاطرهی شنیدنی دیگری را هم از زمان گوهرشادخانم برای مان میگویند:
اطراف را با رضایت از صاحبان شان خریدند. فقط خانهی پیرزنی مانده بود که او هم به هیچ وجه حاضر به فروش نبود. وقتی گوهرشادخانم با پیرزن صحبت کردند، او گفت: چطور شما برای خودتان خانه میخرید من برای آخرتم خانه نمیخواهم؟ من خانه ام را به امام رضا علیه السلام میبخشم و به شما نمیفروشمش و به این ترتیب خانهی پیرزن هم جزء مسجد شد.
پایین تختش مینشینم و از او میخواهم دربارهی وقف برایم صحبت کند.
اعتقاد دارد مقولهی وقف در گذشته بسیار رایج تر از امروز بوده و انواع و اقسام مختلفی داشته؛ مثلاً بعضیها چاه وقف میکردند یا بخشی از اموال شان را به سادات اختصاص می دادند.
از خانم سروقدی میپرسم: آیا در خانواده ی شان هم کسی بوده که اموالش را وقف کرده باشد؟ میگوید: بله! میان اجداد پدری من شخصی بوده به نام میرزاجعفر سروقدی که بسیار متمول و ثروتمند بوده، به طوری که بسیاری از اراضی موجود بین هندوستان و ایران متعلق به ایشان بوده. نقل قول جالبی از او هست که نسل به نسل بین ما چرخیده. ایشان گفته بودند: من وقتی از هندوستان به ایران میآیم سه پای اسبم توی اراضی خودم هست و فقط یک پای اسبم توی املاک مردم هست و همین قول نشانهی ثروت بسیار ایشان است. ایشان دو مورد وقف داشتند؛ یکی از موقوفههای ایشان مدرسه ای است که برای طلاب ساختند و از قدیم الایام به مدرسهی میرزاجعفر مشهور است. جدم میرزاجعفر این مدرسه را وقف طلاب کرده و خواسته بودند همهی اقوام شان را از خانوادهی سروقدی آن جا دفن کنند و حتی طلبههایی را که آن جا درس خوانده اند هم در صورتی که خودشان بخواهند در همان جا دفن کنند.
جدم میرزاجعفر وقفی هم برای اولاد پسرشان داشتند، به طوری که تمام زمینها و باغهای شان را نسل در نسل وقف اولاد پسرشان و میوههای درختان باغ را هم وقف اولاد دخترشان کرده بودند.
گفت وگو با خانم سروقدی بسیار لذت بخش است و ایشان با روی باز و بدون خستگی با ما صحبت میکنند.
خاطرهی شنیدنی دیگری را هم از زمان گوهرشادخانم برای مان میگویند:
اطراف را با رضایت از صاحبان شان خریدند. فقط خانهی پیرزنی مانده بود که او هم به هیچ وجه حاضر به فروش نبود. وقتی گوهرشادخانم با پیرزن صحبت کردند، او گفت: چطور شما برای خودتان خانه میخرید من برای آخرتم خانه نمیخواهم؟ من خانه ام را به امام رضا علیه السلام میبخشم و به شما نمیفروشمش و به این ترتیب خانهی پیرزن هم جزء مسجد شد.
محمد علیمردانی 83ساله
حرفه اش نجاری است. وقتی عکسهایی از آثار و تولیداتش را نشان مان میدهد، بی اختیار زبان مان به تحسین باز میشود. پیرمردی که دستهای توانمندش آثار زیبایی خلق کرده است.
برای مان از محلات میگوید و از امام زاده های آن جا. بقیهی ماجرا را از زبان خودشان برای تان نقل میکنم.
سالها پیش که به محلات رفته بودم، برای زیارت به مزار امام زاده موسی علیه السلام و دو خواهر بزرگوارشان رفتم که برادر و خواهر امام رضا علیه السلام هستند و مقبره ی شان بالای کوه است. همین طور که از پلهها بالا میرفتم، دیدم لب ایوان مقبره خراب شده. ایوان و ستونهای آن جا چوبی است. دوست داشتم آخر عمری خدمتی به این امام زاده کنم، چهار ایوان آن جا را مرمت کنم. با سیدی که خادم آن جا بود صحبت کردم. خیلی خوش حال شد و گفت: اگر این کار را انجام بدهی، صحبت میکنم مزدت را هم بدهند. گفتم: نه! من مزد نمیخواهم. شروع کردم به داربست زدن. از ادارهی اوقاف آمدند و گفتند: برای این کار حتماً باید بروی و از میراث فرهنگی شهرستان اجازه بگیری. بعد از پیگیریهای زیاد هنوز به من اجازهی کار نداده بودند، رفتم توی صحن امام زاده موسی علیه السلام و رو به روی آقا ایستادم و گفتم: آقاجان! این کاری است که از دست من برمیآید، اگر صلاح میدانید که من کار مرمت مزارتان را انجام بدهم خودتان درستش کنید و الّا من وسایلم را جمع میکنم و به تهران برمیگردم. از همان جا به ادارهی اوقاف رفتم تا برای آخرین بار درخواستم را مطرح کنم. جالب این جاست که هیچ کس مخالفت نکرد و گفتند: اگر میخواهی کمکت هم میکنیم. من گفتم: نه! هیچ کمکی نمیخواهم و همهی هزینهها را هم خودم تأمین میکنم. خلاصه برگشتم و مشغول کار شدم و بحمدالله شروع به مرمت چهار ایوان کردم و این کار نزدیک به یک سال ونیم طول کشید که چون خانواده ام در تهران بودند من مرتب بین تهران و محلات در رفت وآمد بودم و خدا را شکر میکنم که توفیق این کار را نصیبم کرد.
منبع: مجله باران
برای مان از محلات میگوید و از امام زاده های آن جا. بقیهی ماجرا را از زبان خودشان برای تان نقل میکنم.
سالها پیش که به محلات رفته بودم، برای زیارت به مزار امام زاده موسی علیه السلام و دو خواهر بزرگوارشان رفتم که برادر و خواهر امام رضا علیه السلام هستند و مقبره ی شان بالای کوه است. همین طور که از پلهها بالا میرفتم، دیدم لب ایوان مقبره خراب شده. ایوان و ستونهای آن جا چوبی است. دوست داشتم آخر عمری خدمتی به این امام زاده کنم، چهار ایوان آن جا را مرمت کنم. با سیدی که خادم آن جا بود صحبت کردم. خیلی خوش حال شد و گفت: اگر این کار را انجام بدهی، صحبت میکنم مزدت را هم بدهند. گفتم: نه! من مزد نمیخواهم. شروع کردم به داربست زدن. از ادارهی اوقاف آمدند و گفتند: برای این کار حتماً باید بروی و از میراث فرهنگی شهرستان اجازه بگیری. بعد از پیگیریهای زیاد هنوز به من اجازهی کار نداده بودند، رفتم توی صحن امام زاده موسی علیه السلام و رو به روی آقا ایستادم و گفتم: آقاجان! این کاری است که از دست من برمیآید، اگر صلاح میدانید که من کار مرمت مزارتان را انجام بدهم خودتان درستش کنید و الّا من وسایلم را جمع میکنم و به تهران برمیگردم. از همان جا به ادارهی اوقاف رفتم تا برای آخرین بار درخواستم را مطرح کنم. جالب این جاست که هیچ کس مخالفت نکرد و گفتند: اگر میخواهی کمکت هم میکنیم. من گفتم: نه! هیچ کمکی نمیخواهم و همهی هزینهها را هم خودم تأمین میکنم. خلاصه برگشتم و مشغول کار شدم و بحمدالله شروع به مرمت چهار ایوان کردم و این کار نزدیک به یک سال ونیم طول کشید که چون خانواده ام در تهران بودند من مرتب بین تهران و محلات در رفت وآمد بودم و خدا را شکر میکنم که توفیق این کار را نصیبم کرد.
منبع: مجله باران