کاپیتان! آماده ای؟

داستان زیبای زیر که توسط مهری سادات علاقبند نوشته شده است، درباره سنت زیبا و حسنه وقف است. با هم آن را بخوانیم.
چهارشنبه، 16 بهمن 1398
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کاپیتان! آماده ای؟
بعد از گذشت دو ساعت التماس و خواهش، آخرین حرفی که شنیدیم این بود:
 
  • - «نمی شه آقا نمی‌شه... خطرناکه!»
دست از پا درازتر از دفتر مدرسه بیرون آمدیم و مثل یک گروه شکست خورده  با لب و لوچه ی آویزون کنار باغچه نشستیم. سرم را به دیوار تکیه دادم به یاد آن روز افتادم که همین آقای مدیر باافتخار پشت بلندگو می گفت: «شکر خدا  دانش آموزان مدرسه ی ما موفق به دریافت مقام اول در طرح ساخت ربات شده اند.» نگاهم به علی که ناخنش را ‌می جوید افتاد. همیشه آیه ی یأس ‌می‌خواند و ‌می‌گفت: موفق نمی شویم کارگاه تخصصی پیدا کنیم. مادر رحیم بارها گفته بود برویم خانه ی آن ها؛ ولی ‌می‌دانستم آقای مدیر با این پیشنهاد هم موافقت نمی کند و بهانه ‌می‌آورد که کار شما با برق هست باید رعایت نکات ایمنی بشه، خطر آتش سوزی داره.

یک ماه گذشته به هر دری زدیم؛ ولی نشد. نفس عمیقی کشیدم. آقای معینی هم برای ما زحمت زیادی کشید، به آموزش و پرورش، استانداری، شهرداری هر کجا که فکر ‌می‌کرد کمک مان کنند سر زده بود؛ اما نشده بود. حال و حوصله ی بازی فوتبال را هم نداشتیم؛ زیر سایه ی تک درخت حیاط مدرسه به دکه ی آقانبی نگاه ‌می‌کردم و از خودم ‌می‌پرسیدم فایده ی نخبه بودن چیه؟ یعنی باید ساخت ربات را بی خیال ‌می‌شدیم؟

برادر علی هم ته دل مان را خالی کرده بود، ‌می‌گفت: «پیدا کردن کارگاه توی شهر کوچیک ما با وسایل لازم غیرممکنه»؛ اما وقتی تلاش ما و آقای معینی را دید قول داد که اگر بتوانیم محل مناسب پیدا کنیم یک ماه بیاید مهندس راهنمای طرح ما بشود.

بهزاد از دکه ی آقانبی با چندتا کیم و بستنی آمد. خودش را با زور بین من و علی جا داد، پسر درس خوان و کم حرفی بود؛ اما من زیاد با او صمیمی نبودم. چند ماه پیش پدر بهزاد با هلکوپتر سم پاشی در مأموریت سقوط کرده بود و کشته شده بود؛ مثل ربات ما که سقوط ‌می‌کرد و نمی توانستیم عیبش را بفهمیم؛ یعنی امکان داشت ربات ما بتواند کیلومترها پرواز کند؟ بهزاد پرسید: «کجایی کاپیتان؟»

بستنی را از دستش گرفتم.

 
  • ‌- «می‌بینی که فعلاً سقوط کردیم؛ یعنی یک جا پیدا نمی شه ما بریم ربات پرنده ی مان را بسازیم و امتحانش کنیم؟»
بهزاد پاکت کیمش را پاره کرد و گفت: «دانیال! فکر دیگه ای نداری؟ من که همه ی دیشب داشتم فکر می کردم، ‌می‌گم چطوره از پدر و مادرامون کمک بگیریم.»

***

به در مدرسه که رسیدم ‌می‌خواستم اول به دیدن آقای معینی بروم و پیشنهاد انبار کارخانه را بدهم، آخرین راهی که به ذهنم ‌می‌رسید؛ اما بوق و ترمز ماشین سفیدی من را از جا پراند. بهزاد پیاده شد و به طرفم دوید. پشت سرش خانمی بود که حدس زدم مادرش باشد؛ اما خیلی جوان بود. سلام کردم، با مهربانی جواب داد: «شنیدم سرگروه نخبه های مدرسه شما هستید!»

 سر به زیر انداختم و گفتم: «بله! ولی چه فایده؟»

دست روی شانه ی بهزاد گذاشت و گفت: «درست ‌می‌شه کاپیتان!» خیلی محکم ‌می‌گفت درست ‌می‌شود. خیلی دلم ‌می‌خواست راه حلش را بدانم. چه فکری داشت؟ گاهی از دست بزرگ ترها شاخ درمی‌آوردم. سوت آقای ناظم، من و بهزاد را به کلاس کشاند. تمام مدت هزار راه و هزار خیال به سرم زد که مادر بهزاد یکی را انتخاب کرده باشد. به پشت سرم نگاه کردم همه ی گروه حال مرا داشتند به جز بهزاد که با خودکارش بازی ‌می‌کرد. وقتی زنگ خورد همه مثل تیر به سوی دفتر رفتیم، نگاه مان به در بود که آقای معینی و خانم نجاتی بیرون آمدند و به سمت کتاب خانه رفتیم. دور میز بزرگی نشستیم. دستانم یخ کرده بود. با خودم درگیر بودم که صدای خانم نجاتی را شنیدم.

 
  • - «بچه ها! باید از آقای معینی خیلی تشکر کنید که این مدت پشتیبان خوبی برای شما بودند. امروز ما تصمیم گرفتیم از پدر و مادر ها کمک بگیریم تا این مشکل رو از جلوی راه شما برداریم.»
دوباره دل شوره سراغم آمد. بعید ‌می‌دانستم جلسه ی اولیا بتواند مشکل ما را حل کند؛ ولی آقای مدیر گفت: «با کمک مادر بهزاد این دفعه درست ‌می‌شه.»

 همه به من ‌می‌گفتند کاپیتان و من دلم شور ‌می‌زد. کاپیتان باید بپرد؛ یعنی من ‌می‌توانم بپرم؟ روز جلسه دل تو دلم نبود، صندلی ها که پر شد مادر بهزاد پشت بلندگو رفت و گفت: «پدر بهزاد اهل این شهر بود، از وقتی فوت کرده من همیشه دلم ‌می‌خواست کاری برای شادی روحش انجام بدم. برای همین هم زمین کنار مدرسه را وقف کارگاه علمی ‌بچه ها کردیم. خیلی بزرگ نیست؛ ولی کار بچه ها راه ‌می‌افته. راه اندازی این کارگاه، همت همه ی شما رو ‌می‌خواد.» مرد چاقی بلند شد و گفت: «من ‌می‌توانم تعمیر و آماده سازی اش را انجام دهم.»

یکی میز ام دی اف را قبول کرد و یکی دیگر برق کاری سالن را. صداها درهم بلند ‌می‌شد و هرکس چیزی ‌می‌گفت و مدیر تندتند ‌می‌نوشت.

 
  • - «آقایون! گوش بدید این جا یه کارگاه وقفی ‌می‌شه، برای رشد بچه های این شهر.»
***

وقتی چراغ ها روشن شدند از شوق دهانم باز مانده بود. همه ی دستگاه ها و وسایل مورد نیاز مرتب چیده شده بودند، در و دیوار رنگ کرده می درخشید. برادر علی نگاهم کرد.

 
  • - «کاپیتان! آماده ای؟»
به سمت بچه ها چرخید.
 
  • - «مهندسان جوان! همه به پیش. آماده ی پرواز...»

منبع: مجله باران


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.