وقف مامان صفورا

داستان کوتاه زیر درباره سنت زیبای وقف و وقف کردن است. مرضیه پژوهان‌فر نویسنده آن است.
چهارشنبه، 7 شهريور 1403
تخمین زمان مطالعه:
تصویر گر : نرگس هاشمی
موارد بیشتر برای شما
وقف مامان صفورا
محسن هنوز از راه نرسیده خودش را چپانده بود توی بغل مامان صفورا و بلبل زبانی می‌کرد. صبر و حوصله‌ی مامان صفورا هم که تمامی نداشت. این‌قدر بلندبلند حرف می‌زدند و سؤال و جواب می‌کردند که صدای من درمی‌آمد.

- «بسّه محسن! سرم رفت. تو چقدر حرف می‌زنی! خودت خسته نشدی، زبونتم خسته نشد؟»

- «چکارش داری مامان‌جان؟ بذار بچّه سؤالاشو بپرسه. امشب تو مسجد کلّی چیزای جدید یاد گرفته.»

مامان صفورا که پشتش در می‌آمد، بیش‌تر حرص می‌خوردم. زیر کولر کنار هم لم می‌دادند و میوه می‌خوردند. من هم توی گرمای آشپزخانه و پای اجاق، بی‌حوصله به حرف‌‌های‌شان گوش می‌دادم. خلال‌‌های سیب‌زمینی را زیر و رو کردم و نمک زدم. خواستم یکی بردارم که انگشتم سوخت و جیغم درآمد. محسن پرید توی آشپزخانه: «چی شد مامان؟»

دستم را گرفتم زیر آب سرد: «از بس حرف می‌زنی بچّه!»

او که گوشش از غُرغُرهای من پُر بود، کنار اجاق ایستاد و گفت : «اشکال نداره! بزرگ می‌شی یادت میره.» زد زیر خنده و بی‌خیال برگشت توی ‌‌هال: «مامان صفورا! شما هم تا حالا وقف کردین؟»

- «بله مادرجون! مثلاً چادر رنگی‌‌هایی که گذاشتم تو قسمت زنونه که همه‌ی خانوما استفاده کنن.»

- «حاج‌آقا می‌گفت حتّی یه دونه خرما هم می‌شه وقف کرد. می‌گفت هرچیز کوچیکی هم که وقف کنی تا همیشه‌ی همیشه برات ثواب می‌نویسن.»

زیر ماهی‌تابه را خاموش کردم و مرغ و سیب‌زمینی‌‌ها را چیدم توی دیس و گذاشتم توی گرمکن. محسن را صدا کردم تا سفره را پهن کند و کاسه‌‌های ماست را ببرد.

- «مامان! شما هم تا حالا چیزی وقف کردین؟»

- «نیم‌وجبی! اصلاً تو می‌دونی وقف یعنی چه هی می‌گی وقف وقف؟»

کمی فکر کرد و زود جواب داد: «یعنی مثلاً چیزی رو که خودت دوست داری در اختیار جایی قرار بدی که همه بتونن ازش استفاده کنن.»

 - «بیا وسایل سفره رو ببر بچین، الانه که بابات برسه.»

- «جواب سؤالمو بده مامان! تا حالا چیزی وقف کردی؟»

- «امان از دست تو! یادته اون دفتر نقّاشی و کتاب داستانایی که بردیم واسه بچّه‌‌های بهزیستی؟»

کاسه‌‌های ماست را با احتیاط از روی کابینت برداشت و برد. انگار حرف‌‌هایش ته کشیده بود یا زبانش خسته شده بود. بعد برگشت تا سبد سبزی خوردن را ببرد. سر راه بزرگ‌ترین تربچه را برداشت و خرچ‌خرچ شروع کرد به جویدن.

- «بقیّه رو صبر کن بابا بیاد بعد می‌بریم.»

سرش را انداخت پایین و بی‌صدا راه افتاد سمت اتاقش. فضای خانه آرام شد. کمی از برنج برداشتم و مزه کردم. دمی را گذاشتم و زیرش را خاموش کردم. انگشت سوخته‌ام را دوباره گرفتم زیر آب سرد.

- «مامان‌جان! کارت تموم نشد؟ بیا کمی بشین، خسته شدی! من که پا ندارم بیام کمکت.»

- «این چه حرفیه مامان! شما این چند شب پیش ما مهمانی. منم کارای همیشگیمو دارم انجام می‌دم.»

هنوز ننشسته بودم که سر و کلّه‌ی محسن پیدا شد. یک چیزی قایم کرده بود پشت سرش و نیشش تا بناگوش باز بود.

 
  • - «بیا ببینم باز چه دسته گلی به آب دادی وروجک؟»
قدم به قدم یواش آمد تا نزدیک مامان صفورا.
 
  • - «پسر گُل خودم! چی آوردی از تو اتاقت؟»
محسن با یک حرکت سریع دستش را دراز کرد سمت مامان صفورا. مسواک کوچک نارنجی‌اش را محکم توی دستش گرفته بود : «می‌خوام اینو وقف شما کنم تا هرشب مسواک بزنید که دوباره دندوناتون دربیاد!»

مامان صفورا اوّل به مسواک استفاده‌شده و بعد به چشم‌‌های متعجّب من نگاهی انداخت و هیچ نگفت. صدای زنگ در بلند شد. محسن با شادی مسواک را گذاشت کف دست مامان صفورا و دوید تا در را به روی پدرش باز کند.


منبع: مجله باران

 این مقاله در تاریخ 1403/6/7 بروز رسانی شده است.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط