خبر خوش آقابزرگ

داستان زیبای زیر که در رابطه با سنت حسنه وقف است را اکرم بادی به رشته تحریر درآورده است.
چهارشنبه، 4 دی 1398
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
خبر خوش آقابزرگ
کارنامه به دست، جلوی میزِ فلزی ایستاده و بغ کرده بود. آقا معلّم خندید و با تعجّب گفت: «سروناز نمره‌هات همه بیستِ دیدی؟!»

سروناز سرش را تکان داد. آقا معلّم دوباره گفت: «یعنی خوش‌حال نیستی؟!»

سروناز فین‌فین کرد و سرش را پایین انداخت: «چرا آقا...»

آقا معلم کارنامه را تکانی داد وگفت: «پس چرا نمی‌ری؟ خب برو نشونِ خونواده‌ات بده دیگه.»

سروناز با پشتِ دست، صورتش را پاک کرد. سرش را کج کرد و زیر لب گفت: «باشه آقا!»  

با قدم‌های کوتاه، طرفِ درِ آهنی رفت که دیگر رنگ آبی‌اش پیدا نبود و بیش‌تر رنگ‌هایش ریخته بود. زینت کارنامه‌اش را گرفت و دوید دنبالِ سروناز... جلویش را گرفت و گفت: «من دو تا نوزده دارم. بقیه‌اش بیستِ، ببین ریاضیمم شدم هفده. خیلی سخت بود، باز خوبه تو شبِ امتحان به دادم رسیدی.»

بچّه‌ها کارنامه به دست می‌دویدند و به سروناز تنه می‌زدند. زینت دستش را گرفت: «سروناز! حالا سه ماه وقته، شاید بابات اجازه داد. اصلاً شاید... شاید تا سالِ دیگه یه مدرسه‌ی جدید برامون... خدا رو چه دیدی، تورو خدا کوفتمون نکن. تابستونه‌ها!»

سروناز دستش را از دستِ زینت بیرون کشید. برگشت تو کلاس، جلوی میزِ آقا معلّم که داشت کشوی میز را خالی می‌کرد: «چیه سروناز برگشتی؟»

 گره روسری‌اش را سفت کرد و من‌من کرد: «به پدربزرگ‌تون می‌گید با بابام حرف بزنه؟ ...آخه من دلم می‌خواد...برم...برم... نمی‌دونم چکار کنم. مگه بچّه‌های دیگه نمی‌رن، فقط برا من دوره...؟!»

آقا معلّم کشو را بست. کارنامه‌ی حسین را که پابه‌پا می‌کرد، دستش داد: «سرونازجان! گفتم. دوباره هم بهش می‌گم؛ ولی فایده‌ای نداره. بابات می‌گه دلم بجا نیست دختر پاشه به هوای مدرسه و درس پای پیاده از این روستا بره یه آبادی دیگه، که چی؟»

سروناز گردنش را کج کرد و کارنامه را تا کرد: «آخه حمیدآقا! من دلم می‌خواد برم ...خب با بچّه‌ها می‌ریم. اونام که هستن.»

زینت پابه‌پا می‌کرد. آقا معلّم از جایش بلند شد. دست‌هایش را پشتِ کمر گره کرد و از پنجره بیرون را نگاه کرد.

زینت بازوی سروناز را گرفت و کشید سمتِ در: «سروناز! چقدر پرچونه‌ای، حالا بیا بریم.»

 آقا معلّم برگشت: «باشه حالا برو من می‌گم آقابزرگم دوباره با بابات حرف بزنه.»

سروناز خوش‌حال تای کارنامه را باز کرد و نگاه کرد دوباره بست. جلوی در آهنی رنگ‌ و رو رفته که رسید آقا معلّم گفت: «من دوره‌ی سربازیم دیگه تمومه... برمی‌گردم شهرم؛ ولی رفتم با بابا حتماً حرف می‌زنم.»

زینت با اخم دستش را کشید: «بیا دیگه خیالت راحت شد؟ حمیدآقا هم به آقابزرگش سفارشتو می‌کنه هم به بابای خودش. اگه راضی شدی بیا دیگه.»

 سروناز کارنامه را بالای سرش گرفت و همراه زینت روی بوته‌های بلندِ سبزه که اینور و اونورِ بلوک‌های سیمانی جلوی مدرسه رشد کرده بود دویدند. زینت دستش را کشید: «چه خبرته یواش! نه به اون موقع‌ات...نه به الانت.»

 سروناز ایستاد: «زینت تو خودت خیالت راحته. سال دیگه می‌ری مدرسه. عین خیالتم نیس. منم که بابام نمی‌ذاره برم آبادی بالا.»

 زینت شلوار خاکی‌اش را تکاند: «من که از خدامه. اصلاً تو نیایی شاید منم مامانم نذاره، بگه راه دوره.» بعد با کارنامه‌ خودش را باد زد: «ولی نه، خدا کنه بابات راضی بشه دو تامون بریم.»

سروناز کارنامه را توی دستش لوله کرد: «یعنی می‌شه؟»

 زینت دستش را دور شانه‌ی سروناز انداخت و با خودش راه برد: «فکر کنم بشه، می‌دونی آقابزرگ به قول مامانم هم ریش سفیده محلّه هم پولداره. اصلاً پسرش، همون بابای حمیدآقا، می‌دونی چه وضعی داره توی شهر... مامانم می‌گه خیلی پولدارن» و شروع کرد به دویدن: «بدو! آقامعلم خودش باهاشون حرف می‌زنه.»

***

مرداد داشت به نیمه می‌رسید که سروصدای ماشینی توی کوچه شنیده شد؛ امّا نه ماشین‌های پسرها و مهمان‌های همسایه‌ی دیوار به دیوار آقا بزرگ. صدای بلند و تازه‌ای که مال ماشین‌های همیشگی نبود. صدای در که بلند شد سروناز از خدا خواسته رفت که سروگوشی آب بدهد. بابا زودتر در را باز کرده بود و داشت با کسی حال و احوال می‌کرد. سروناز روسری‌اش را سر انداخت و جلوی در رفت. آقابزرگ بود داشت با بابا دست می‌داد و چیزی را نشان می‌داد. چند قدم عقب‌تر آقامعلم دست‌به‌سینه به مینی‌بوسی قرمز و تمیز تکیه داده بود. سروناز با تعجّب نگاه کرد و یواش‌یواش خنده جای تعجّب، توی صورتش نشست. آقابزرگ داشت می‌گفت: «پسرِ بزرگم، بابای حمید با کمک برادرها و دوست‌های خیّرش تو شهر،  این مینی‌بوس رو خریدن و وقف کردن برای رفت‌وآمدِ بچه‌ها به مدرسه‌ی آبادی بالا.» بابا سکوت کرده بود و سروناز از خوش‌حالی پا‌به‌پا می‌شد. آقابزرگ هنوز داشت توضیح می‌داد: «یعنی بچّه‌ها و سرونازِ شما نباید پای پیاده برن و بیان. این مینی‌بوس رو می‌دیم یه راننده، هر روز سر وقت بچّه‌ها رو می‌بره و برشون می‌گردونه.» آقا معلّم به مینی‌بوس اشاره کرد و گفت: «به بچّه‌ها خبر بده برای ثبت‌نام تو مدرسه‌ی جدید بیان پرونده‌شونو بگیرن.» سروناز پرید سمت خانه‌ی زینت. آقابزرگ هنوز داشت قضیّه‌ی مینی‌بوس و وقف را برای بابا تعریف می‌کرد.

منبع: مجله باران


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.