مصطفی تی را توی سطل آب فروبرد و محک متر از قبل روی زمین کشید:
- «من که حرف بدی نزدم فقط گفتم نمی تونم.»
رضا ملافه هایی را که از اتاق بیرون آورده بود توی چرخدستی گذاشت و چرخ را تا جلوی اتاق بعدی هل داد:
- «من که نگفتم هفت رنگ غذا بپزین. فقط گفتم افطار دعوتمون کن، همین. یک لقمه نون و پنیر بسه.»
مصطفی یاد مادرش افتاد. تی را از توی سطل آب درآورد. آب چکچک می چکید و کف راهرو را خط می انداخت:
- «آخه مامان من که مریضه. منم که آشپزی بلد نیستم. آبرومون می ره!»
- «مگه قراره چهکار کنی؟ اصلا خودم میام همه کارش رو می کنم. تو فقط... .»
مصطفی نمی توانست به رضا حالی کند همه ی حقوق این ماهش را برای داروهای مادرش داده. اصلا رضا نمی فهمید دیالیز یعنی چه! اگر می فهمید پیله نمی کرد که افطار دعوتشان کند. وسط حرف رضا پرید و گفت:« بابا نمیشه! به چه زبونی بگم مامانم حالش بده. می فهمی؟! تو دعا کن حالش خوب بشه، سال دیگه حتما یه افطار مفصل بهش میدم.»
رضا دستش را توی هوا تکان داد و گاری را طرف رختشویخانه برد:
رضا دستش را توی هوا تکان داد و گاری را طرف رختشویخانه برد:
- «برو بابا! آدم به گدایی تو تا حالا ندیده بودم. امسال اولین سالیه که خواهرم روزه می گیره، دلش می خواد افطاری دعوتش کنن. سال دیگه که به دردش نمی خوره. نمی خوایی دعوت کنی بیخود بهانه ی مامانت رو نیار. تا دیروز که حالش خوب بود!»
مصطفی تی را محکم به زمین کوبید:
- «دروغم چیه؟ مریضی که امروز فردا نداره. یه روز خوبه، یک روز بده. مگه دست خودشه؟! می خوایی قبول کن می خوای نکن. اصلا اگه آنقدر واجبه به یکی دیگه بگو.»
رضا سرش را از رختشوی خانه بیرون آورد و گفت: «من بدبخت غیر تو کی رو تو این شهر دارم. همهی فک و فامیلم که دهاتن. می خوای برم به آقارحیم بگم به خواهرم افطاری بده؟! چطوره؟ بگم به تو و مامانت هم بده؟ مجبور نبودم بهت رو نمی انداختم.»
مصطفی سطل آب را برداشت و طرف حیاط رفت. کاش رضا فکر می کرد تنبلی اش می شود، کاش فکر می کرد حوصله ندارد. اصلا دلش نمی خواست فکرکند پول ندارد که نمی تواند آنها را افطار دعوت کند.
از حیاط که برگشت، رضا ملافه ها را توی لباسشویی انداخته بود. صدای چرخیدنش می آمد. سرش را توی رختشوی خانه کرد. رضا نبود. تی را کنار دیوار گذاشت و خودش را روی زمین ولوکرد. هنوز یک سال نبود که توی مسافرخانه ی آقارحیم کار می کرد. رضا هم با او استخدام شده بود. آقارحیم مرد خوبی بود. گاهی بدون اینکه چیزی بگوید، حقوقش را زودتر از وقت می داد. شاید فهمیده بود مادرش مریض است. هر چهقدر میانه اش با مصطفی خوب بود با رضا سازش نداشت. رضا دائم غُر می زد. آقارحیم هم خوشش نمی آمد. رضا پسر بدی نبود؛ ولی بچه تر از سنش بود. بابایش توی بندر کار می کرد و پنج- شش ماه یکبار می آمد. هر وقت بابایش می رفت تا یک ماه رضا را نمی شد با یک من عسل خورد، بهانه گیر و بداخلاق می شد.
مصطفی سعی می کرد رضا و حرف هایش را از سرش بیرون کند؛ اما چهره معصوم خواهر رضا از جلوی چشمش دور نمیشد. با خودش فکر کرد اگر حقوقش را زودتر بگیرد می تواند دختر را خوشحال کند. یک جعبه ی کوچک خرما و یک قوطی پنیر با یک نان سنگک داغ را می شد خرید. سبزی را هم می گفت مادر رضا خودش پاک کند و بیاورد؛ ولی هرچه فکرکرد سفره ی بدون غذا خوب نبود. حالا که می خواست دعوتشان کند باید خوب پذیرایی می کرد. اگر می توانست چند کاسهی آش بخرد عالی بود. آن وقت حتما خواهر رضا ذوقزده می شد و برای همیشه این افطاری را یادش می ماند.
خنده های خواهر رضا شبیه خواهرش بود. اگر آن تصادف لعنتی نبود حالا آنها هم با پدر و خواهرش دور سفرهی افطار می نشستند؛ مثل هر سال سر بامیه های ظرف زولبیا به هم می پریدند و آنوقت بابا هم از کوره درمی رفت و همه چیز سفره را نصف می کرد.
از روی سنگ های سرد بلند شد و لباسش را تکاند. باید خجالت را کنار می گذاشت و به آقارحیم می گفت این ماه هم حقوقش را زودتر از وقت بدهد. آن وقت می توانست فردا شب دل رضا و خواهرش را بهدست آورد. به آقارحیم می گفت که از فردا بیشتر توی مسافرخانه می ماند و کار می کند تا محبتش را جبران کند.
جلوی پیشخوان که رسید، آقارحیم داشت با چرتکه حساب و کتاب می کرد. هنوز هم با چرتکه کار می کرد. رضا لم داده بود روی تخت، جلوی تلویزیون 14اینچی که آقارحیم بالای قفس کاسکو گذاشته بود. کاسکو که سلام داد آقارحیم سرش را بلند کرد. مصطفی دستپاچه سلام داد. تنش داغ شده بود. نمی خواست آقارحیم فکر بدی درباره اش کند. نگاهی به رضا انداخت. همه ی حواسش به تلویزیون بود. دوباره آقارحیم را نگاه کرد که به او خیره مانده بود: «چیزی شده مصطفی؟»
مصطفی من و منی کرد و نزدیکتر رفت: «خواستم بگم اگه راه داره...»، تلفن زنگ خورد، آقارحیم سرش را تکان داد: «بگو حرفت رو.»
مصطفی به تلفن اشاره کرد: «حالا اینو جواب بدین دیر نمیشه.»
رضا زیرچشمی مصطفی را می پایید. حالا گفتن حرف سخت تر شده بود. جلوی رضا که نمی شد گفت پول بده می خواهم این ها را مهمان کنم. آقارحیم تلفن را قطع کرد و مشغول نوشتن شد: «خب می گفتی! این خروس بیمحل اومد وسط حرفمون.»
بعد مهرش را ها کرد و کوبید پای برگ هایی که نوشته بود. برگه را طرف مصطفی گرفت: «بیا اینو ببر آشپزخونه ی سر خیابون. فیش افطاره، قبل رفتن بگیر ببر با مادرت بخور.»
مصطفی حرفش یادش رفته بود. برگ های را که آقارحیم طرفش گرفته بود نگاه کرد. دوباره رضا را زیرچشمی پایید. آقارحیم دوباره صدایش کرد: «بگیرش دیگه! راستی چی داشتی می گفتی؟»
مصطفی برگه را گرفت و توی جیبش گذاشت: «هیچی... فقط... فقط خواستم بگم... بگم من امروز زودتر برم؟»
آقارحیم دوباره سرگرم چرتکه شد و گفت:« باشه ماه رمضون مسافر کمه، برو به کارت برس، رضا! تو هم می خواهی بری خونه برو. تا غروب دیگه کار ندارم.»
رضا از جا پرید و از خداخواسته توی رختکن رفت تا لباسش را عوض کند. مصطفی هنوز سر جایش ایستاده بود. آقارحیم گفت: «پس چرا وایسادی؟ نمی خواستی بری مگه؟»
مصطفی برگه را از جیبش درآورد و طرف آقارحیم گرفت: «کی باید پولش را بدم؟»
آقارحیم سرش را تکان داد و خندید: «پولی نیست پسرجان! این افطاری مال موقوفه پدر خدا بیامرزمه. هر سال ماه رمضون روزی ده نفر رو افطار میده. امروز قرعه اش به تو افتاده. بیا اینم یه فیش دیگه. به هر کی دوست داشتی بده.»
مصطفی داشت به سفره ی افطارشان فکر می کرد، به خوشحالی خواهر رضا و خنده های ریزش. رضا خداحافظی کرد و از در بیرون رفت. مصطفی تازه به خودش آمد. دو تا برگه را توی جیبش گذاشت و از آقارحیم تشکر کرد. داشت به کار خدا فکر می کرد که سالها قبل سهم افطار او و مهمان هایش را با کار خیر بابای آقارحیم کنار گذاشته. از در که بیرون آمد دنبال رضا دوید. باید تا دیر نشده برای افطار دعوتشان می کرد.
نویسنده: سمیه عالمی