این سفره هنوز مهمان دارد

«این سفره هنوز مهمان دارد» داستانی است با موضوع وقف و درباره پسری است که خانواده دوستش را برای افطار دعوت می کند.
سه‌شنبه، 10 ارديبهشت 1398
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
این سفره هنوز مهمان دارد
مصطفی تی را توی سطل آب فروبرد و محک م­تر از قبل روی زمین کشید:

- «من که حرف بدی نزدم فقط گفتم نمی­ تونم.»
 
رضا ملافه­ هایی را که از اتاق بیرون آورده ­بود توی چرخ‌دستی گذاشت و چرخ را تا جلوی اتاق بعدی هل داد:
 
- «من که نگفتم هفت رنگ غذا بپزین. فقط گفتم افطار دعوت‌مون کن، همین. یک لقمه نون و پنیر بسه.»
 
مصطفی یاد مادرش افتاد. تی را از توی سطل آب درآورد. آب چک‌چک می­ چکید و کف راهرو را خط می­ انداخت:
 
- «آخه مامان­ من که مریضه. منم که آشپزی بلد نیستم. آبرومون می ­ره!»
 
- «مگه قراره چه‌کار کنی؟ اصلا خودم میام همه کارش رو می ­کنم. تو فقط... .»
 
مصطفی نمی ­توانست به رضا حالی کند همه­ ی حقوق این ماهش را برای داروهای مادرش داده. اصلا رضا نمی­ فهمید دیالیز یعنی چه! اگر می­ فهمید پیله نمی­ کرد که افطار دعوت‌شان کند. وسط حرف رضا پرید و گفت:« بابا نمی‌شه! به چه زبونی بگم مامانم حالش بده. می ­فهمی؟! تو دعا کن حالش خوب بشه، سال دیگه حتما یه افطار مفصل بهش می‌دم.»

رضا دستش را توی هوا تکان داد و گاری را طرف رختشوی­خانه برد:

 
- «برو بابا! آدم به گدایی تو تا حالا ندیده بودم. امسال اولین سالیه که خواهرم روزه می­ گیره، دلش می­ خواد افطاری دعوتش کنن. سال دیگه که به دردش نمی­ خوره. نمی­ خوایی دعوت کنی بی‌خود بهانه­ ی مامانت رو نیار. تا دیروز که حالش خوب بود!»

مصطفی تی را محکم به زمین کوبید:
 
- «دروغم چیه؟ مریضی که امروز فردا نداره. یه روز خوبه، یک روز بده. مگه دست خودشه؟! می­ خوایی قبول کن می­ خوای نکن. اصلا اگه آن‌قدر واجبه به یکی دیگه بگو.»

رضا سرش را از رختشوی­ خانه بیرون آورد و گفت: «من بدبخت غیر تو کی رو تو این شهر دارم. همه‌ی فک و فامیلم که دهاتن. می ­خوای برم به آقا‌رحیم بگم به خواهرم افطاری بده؟! چطوره؟ بگم به تو و مامانت هم بده؟ مجبور نبودم بهت رو نمی­­ انداختم.»

مصطفی سطل آب را برداشت و طرف حیاط رفت. کاش رضا فکر می­ کرد تنبلی ­اش می ­شود، کاش فکر می­ کرد حوصله ندارد. اصلا دلش نمی­ خواست فکرکند پول ندارد که نمی ­تواند آن‌ها را افطار دعوت کند.

از حیاط که برگشت، رضا ملافه­ ها را توی لباسشویی انداخته بود. صدای چرخیدنش می ­آمد. سرش را توی رختشوی­ خانه کرد. رضا نبود. تی را کنار دیوار گذاشت و خودش را روی زمین ولوکرد. هنوز یک سال نبود که توی مسافرخانه­ ی آقا‌رحیم کار می­ کرد. رضا هم با او استخدام شده ­بود. آقا‌رحیم مرد خوبی بود. گاهی بدون این‌که چیزی بگوید، حقوقش را زودتر از وقت می ­داد. شاید فهمیده ­بود مادرش مریض است. هر چه‌قدر میانه­ اش با مصطفی خوب بود با رضا سازش نداشت. رضا دائم غُر می ­زد. آقا‌رحیم هم خوشش نمی­ آمد. رضا پسر بدی نبود؛ ولی بچه ­تر از سنش بود. بابایش توی بندر کار می­ کرد و پنج‌- شش ماه یک‌بار می آمد. هر وقت بابایش می­ رفت تا یک ماه رضا را نمی­ شد با یک من عسل خورد، بهانه ­گیر و بداخلاق می ­شد.

مصطفی سعی می­ کرد رضا و حرف­ هایش را از سرش بیرون کند؛ اما چهره معصوم خواهر رضا از جلوی چشمش دور نمی‌شد. با خودش فکر کرد اگر حقوقش را زودتر  بگیرد می­ تواند دختر را خوش‌حال کند. یک جعبه­ ی کوچک خرما و یک قوطی پنیر با یک نان سنگک داغ را می­ شد خرید. سبزی را هم می­ گفت مادر رضا خودش پاک کند و بیاورد؛ ولی هرچه فکرکرد سفره­ ی بدون غذا خوب نبود. حالا که می­ خواست دعوت‌شان کند باید خوب پذیرایی می­ کرد. اگر می­ توانست چند کاسه‌ی آش بخرد عالی بود. آن وقت حتما خواهر رضا ذوق‌زده می ­شد و برای همیشه این افطاری را یادش می ­ماند.

 خنده­ های خواهر رضا شبیه خواهرش بود. اگر آن تصادف لعنتی نبود حالا آن‌ها هم با پدر و خواهرش دور سفره‌ی افطار می­ نشستند؛ مثل هر سال سر بامیه­ های ظرف زولبیا به هم می ­پریدند و آن‌وقت بابا هم از کوره درمی­ رفت و همه چیز سفره را نصف می­ کرد.

 از روی سنگ­ های سرد بلند شد و لباسش را تکاند. باید خجالت را کنار می­ گذاشت و به آقا‌رحیم می­ گفت این ماه هم حقوقش را زودتر از وقت بدهد. آن وقت می توانست فردا شب دل رضا و خواهرش را به‌دست آورد. به آقا‌رحیم می­ گفت که از فردا بیشتر توی مسافرخانه می ­ماند و کار می­ کند تا محبتش را جبران کند.

جلوی پیش‌خوان که رسید، آقا‌رحیم داشت با چرتکه حساب و کتاب می­ کرد. هنوز هم با چرتکه کار می ­کرد. رضا لم داده­ بود روی تخت، جلوی تلویزیون 14اینچی که آقا‌رحیم بالای قفس کاسکو گذاشته­ بود. کاسکو که سلام داد آقا‌رحیم سرش را بلند کرد. مصطفی دست‌پاچه سلام داد. تنش داغ شده­ بود. نمی­ خواست آقا‌رحیم فکر بدی درباره ­اش کند. نگاهی به رضا انداخت. همه­ ی حواسش به تلویزیون بود. دوباره آقا‌رحیم را نگاه کرد که به او خیره مانده ­بود: «چیزی شده مصطفی؟»

مصطفی من و منی کرد و نزدیک‌تر رفت: «خواستم بگم اگه راه داره...»، تلفن زنگ خورد، آقا‌رحیم سرش را تکان داد: «بگو حرفت رو.»

 مصطفی به تلفن اشاره کرد: «حالا اینو جواب بدین دیر نمی‌شه.»

 رضا زیرچشمی مصطفی را می­ پایید. حالا گفتن حرف سخت ­تر شده ­بود. جلوی رضا که نمی ­شد گفت پول بده می­ خواهم این­ ها را مهمان کنم. آقا‌رحیم تلفن را قطع کرد و مشغول نوشتن شد: «خب می­ گفتی! این خروس بی‌محل اومد وسط حرف‌مون.»

بعد مهرش را ها کرد و کوبید پای برگ ه­ایی که نوشته­ بود. برگه را طرف مصطفی گرفت: «بیا اینو ببر آشپزخونه­ ی سر خیابون. فیش افطاره، قبل رفتن بگیر ببر با مادرت بخور.»

مصطفی حرفش یادش رفته ­بود. برگ ه­ای را که آقا‌رحیم طرفش گرفته ­بود نگاه­ کرد. دوباره رضا را زیرچشمی پایید. آقا‌رحیم دوباره صدایش کرد: «بگیرش دیگه! راستی چی داشتی می­ گفتی؟»

مصطفی برگه را گرفت و توی جیبش گذاشت: «هیچی... فقط... فقط خواستم بگم... بگم من امروز زودتر برم؟»

 آقا‌رحیم دوباره سرگرم چرتکه شد و گفت:« باشه ماه رمضون مسافر کمه، برو به کارت برس، رضا! تو هم می­ خواهی بری خونه برو. تا غروب دیگه کار ندارم.»  

رضا از جا پرید و از خداخواسته توی رختکن رفت تا لباسش را عوض کند. مصطفی هنوز سر جایش ایستاده بود. آقا‌رحیم گفت: «پس چرا وایسادی؟ نمی­ خواستی بری مگه؟»

مصطفی برگه را از جیبش درآورد و طرف آقا‌رحیم گرفت: «کی باید پولش را بدم؟»

آقا‌رحیم سرش را تکان داد و خندید: «پولی نیست پسرجان! این افطاری مال موقوفه پدر خدا بیامرزمه. هر سال ماه رمضون روزی ده نفر رو افطار می‌ده. امروز قرعه­ اش به تو افتاده. بیا اینم یه فیش دیگه. به هر کی دوست داشتی بده.»

مصطفی داشت به سفره­ ی افطارشان فکر می­ کرد، به خوشحالی خواهر رضا و خنده­ های ریزش. رضا خداحافظی کرد و از در بیرون رفت. مصطفی تازه به خودش آمد. دو تا برگه را توی جیبش گذاشت و از آقا‌رحیم تشکر کرد. داشت به کار خدا فکر می­ کرد که سال‌ها قبل سهم افطار او و مهمان­ هایش را با کار خیر بابای آقا‌رحیم کنار گذاشته. از در که بیرون آمد دنبال رضا دوید. باید تا دیر نشده برای افطار دعوت‌شان می­ کرد.

 
نویسنده: سمیه عالمی


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.