گنج گران بهای عزیز

سمیه عالمی داستان زیبای زیر را با موضوع وقف به رشته تحریر درآورده است.
شنبه، 16 آذر 1398
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گنج گران بهای عزیز
کله‌ی سحر از خانه زدم بیرون. باید زودتر از عمو می‌رسیدم. شب قبل از پچ‌پچ‌های مامان و بابا فهمیدم که عمو با یک نفر قرار گذاشته. طرف می‌خواست برود خانه‌ی مادربزرگ. از حرف‌های همان روز عمو فهمیدم برای صندوقچه نقشه کشیده؛ از همان وقت که مادربزرگ در صندوقچه را باز کرد و دهان همه باز ماند. عمو دست پاچه شد و خودش را کشید پای صندوق. چشم‌هایش برق ‌زد و گفت‌: «مادر! اینا تا حالا کجا بودند؟»

 مادربزرگ بی آن که جواب عمو را بدهد با کف دست خاک گلدان قدیمی را گرفت و از صندوق بیرون آورد. من همان طور که سر زانو نشسته بودم پیش رفتم و توی صندوقچه سرک کشیدم. کتاب، کوزه، سینی و بشقاب مسی روی هم افتاده بودند. بابا که حرف نمی‌زد؛ عمه هم که دندان روی جگر گذاشته بود و ساکت بود، یکی از سینی‌های قلم‌زنی شده را برداشت و فوت جانداری به آن کرد. گرد روی سینی توی هوا پخش شد‌: «اینا گنجیه برای خودش! مادر چطوری این همه سال این راز رو توی دل تون نگه داشتین و حرف نزدین؟»

مادربزرگ کتاب کهنه‌ای که جلد چرمی‌اش از هم پاشیده بود بیرون آورد و با کهنه‌ی گردگیری که توی دستش بود گردش را گرفت‌: «اگر می‌گفتم الان اینا نبودن. این مال عهد احمدشاه است. آقای خدابیامرزم از پدربزرگش ارث برده بود، منم از آقاجان.»

اگر سربزنگاه ‌می‌رسیدم ‌می‌توانستم یکی از آن بزهای برنجی بردارم و ببرم مدرسه. دیروز که ماجرای صندوق را تعریف کردم، بچه‌ها مسخره‌ام کردند. اگر بز را می‌بردم مدرسه حال همه را می‌گرفتم، بعد هم بی‌سروصدا برمی‌گرداندم سرجایش.

***

یک نفس تا چهارراه دویدم و از سر خیابان دربست گرفتم تا خانه‌ی مادربزرگ. وقتی رسیدم در خانه نیمه باز بود. عمو همیشه در را نیمه می‌گذاشت. زودتر از من رسیده بودند. به در تقه‌ای زدم و تو رفتم و صدا زدم‌: «عزیز! عزیز!» صدا نیامد. کفش‌های عمو همراه یک جفت کفش دیگر جلوی در بود؛ اما از خودشان خبری نبود. روی ایوان رفتم و داد زدم‌: «عموووو»، هیچ کس جواب نداد. حدس می‌زدم توی زیرزمین باشند؛ ولی چرا جوابم را ندادند؟! فیلم‌های ترسناکی که دیده بودم یادم آمد و جرئتم را برای رفتن توی زیرزمین گرفت. برگشتم توی هال و دوباره مادربزرگ را صدا زدم. گفتم شاید توی دستشویی باشد. در دستشویی را زدم؛ اما کسی جواب نداد. هنوز مشغول سرک کشیدن توی اتاق‌ها بودم که صدای در آمد. پریدم جلوی راهرو. عمه بود. کلید انداخته بود و در را بازکرده بود. من را که دید با تعجب گفت‌: «تو این جا چکار می‌کنی؟!»

 آب دهانم را قورت دادم و گفتم‌: «مادربزرگ نیست!»

 عمه کلید را از قفل بیرون کشید و گفت‌: «یعنی چه نیست؟»

 بعد با سر به کفش‌های جلوی راهرو اشاره کرد‌: «اینا مال کیه؟»

 گفتم‌: « یکیش مال عموه.»

 نگفتم که می‌دانم آن یکی کفش کارشناس عتیقه‌ای که می‌خواهد وسایل صندوقچه را قیمت بگذارد. عمه تو آمد و به اتاق‌ها سرکشید. در حیاط باز بود‌: «پس کو عموت؟»

 به در اشاره کردم و گفتم‌: «احتمالا توی زیرزمین.»

عمه ابروهایش را بالا و پایینی کرد و رفت توی حیاط. منم دنبالش راه افتادم. شیر شدم و چند قدم زودتر از عمه خودم را به زیرزمین رساندم‌: «عمو!»

 عمو تا من را دید از جا پرید‌: «کوفت عمو! زهره‌ام ترکید. این جا چه غلطی می‌کنی؟»

 من که جلوی مرد عتیقه خر توی ذوقم خورده بود، گفتم‌: «عمه این جاست، توی حیاط.»

عمو دست‌هایش را به هم کوبید و زیر لبی غر زد‌: «اون این جا چکار می‌کنه؟»

 زیرزمین عین انبار ضایعات شهرداری شده بود. همه چیز ریخته بود کله‌ی هم. عمو پوفی کرد و از کنارم رد شد و بالا رفت. من هم دنبالش رفتم و پرسیدم‌: «طوری شده؟»

 عمو که تابلو بود کارد بزنی خونش درنمی‌آید، برگشت و چشم غره رفت که به تو مربوط نیست. عمه تا قیافه‌ی خاک گرفته ی عمو را دید گفت‌: «این جا چه خبره؟ عزیز هم توی زیرزمینه؟»

 عمو سر بالا داد که‌: « نه! من که اومدم نبود.»

 عمه گفت‌: « پس تو اون جا چکار می‌کنی؟»

 یک باره عتیقه‌خر از پله بالا آمد و گفت‌: «امروز ما کاسب نیستیم. ما ‌می‌ریم بعد خدمت می‌رسیم.»

 تا چشمش به عمه افتاد سلام داد. عمه جواب سلامش را سرسنگین داد و رو به عمو سرتکان داد‌: «چه خبره داداش؟!!» عمو جواب نداد و رفت عتیقه خر را بدرقه کند. عمه توی زیرزمین سرک کشید و عصبی‌تر از قبل دنبال عمو رفت. رفتم توی زیرزمین. دنبال صندوقچه می‌گشتم که صدای داد و هوار عمو عمه آمد. دویدم بالا. از حرف‌های شان فهمیدم صندوقچه گم شده. عمه داشت گریه می‌کرد و می‌گفت شما پسرها بی‌فکرید. می‌خواست به پلیس زنگ بزند و بگوید عزیز و صندوقچه‌اش گم شده‌اند. من گفتم‌: «ولی عزیز زرنگ‌تر از این حرف‌هاست که گم شود.»

 این بار عمه اشک‌هایش را پاک کرد و چشم غره رفت‌: «ماها که به کسی نگفتیم توی این خونه چی دیدیم، مگر تو و عموت گفته باشین و پای دزد به این خونه باز کرده باشین.»

 عمو یک لااله الاالله‌ تحویل عمه داد و گفت‌: «چرا حرف بی‌حساب می‌زنی؟»

 عمه با دستمال آب بینی‌اش را گرفت‌: «بی‌حساب چیه‌؟ این یارو کی بود الان توی خونه؟ همین کارت بی‌حساب نیست؟ این پیرزن توی خونه تنهاست تو غریبه برمی‌داری میاری این جا؟!»

 عمو داشت از کوره درمی‌رفت. از چشم‌های قرمزش معلوم بود‌: «فعلاً که جا تره و بچه نیست. معلومم نیست این جا چه خبر بوده!»

 عمه از جا پرید‌: «بدهکارم شدیم! شما بی ‌اجازه ی همه سمسار آوردی!»

 بعد رو به من پرسید‌: «بابات کجاست؟ نکنه تو نماینده‌شی؟»

 گوشی‌اش را که درآورد فهمیدم می‌خواهد بابا را خبر کند. هوا پس بود. باید درمی‌رفتم. عمه که داشت بلندبلند با بابا حرف می‌زد، کفش‌هایم را زیر بغلم زدم و آرام از در بیرون رفتم. در را نبستم. نیمه‌ی کوچه کفش‌ها را زمین انداختم و پوشیدم. مطمئن بودم عزیز گم نشده؛ ولی نمی‌فهمیدم صندوقچه کجاست. عزیز نمی‌توانست صندوق به آن سنگینی را جابه جا کند. هنوز به سرکوچه نرسیده بودم که پراید سفیدی از کنارم رد شد. حس کردم عزیز توی ماشین بود. برگشتم و دنبال ماشین دویدم. حدسم درست بود. ماشین جلوی خانه‌ی عزیز ایستاد. خودم را رساندم جلوی در. عزیز هم از دیدنم تعجب کرده بود؛ اما اول از همه پرسید‌:

- «در چرا بازه؟»

 عمو و عمه بلندبلند حرف می‌زدند. لازم نبود من جوابش را بدهم.

یک ساعت بعد همه‌ی خانواده منزل عزیز بودند. صندوقچه همان جایی بود که همه‌ی این سال‌ها جاسازی شده بود؛ توی همان زیرزمین نمور؛ جایی که آقاجان خدابیامرز برایش درست کرده بود. عزیز بعد از این که همه آرام گرفتند گفت‌: «خواستم امتحان تان کنم. دیدم انگار اینا برگردن سرجاشون بهتره؛ همون‌جایی که بودن سرسلامت‌ترن.»

 عمو ترش کرد. من گفتم‌: «عزیز! من یه جایی می‌شناسم که تر و تمیز و سالم نگه‌شون می‌دارن. با معلم تاریخ‌مون رفتیم اون جا.»

 عمو گفت‌: «بی‌خیال! من یکی با موزه مخالفم. تو کار بزرگ ترا دخالت نکن بچه.»

عمه و بابا، هم را نگاه کردند. از صورت شان فهمیدم از پیشنهادم بدشان نیامده. عزیز که از به هم پریدن بچه‌هایش خسته شده بود گفت‌: «صبح رفتم همه رو به اسم خانوادگی‌مون وقف کردم. فکر کنم این طوری موندگارتره تا بچه‌هام سرش با هم دعوا کنن و به هم بپرن. قرار شد چون تعدادشون زیاده، یک سالن مجزا براشون بسازن و با عایدات بازدید از سالن هم یک کتاب در موردشون بنویسن.»

بادی به غبغب انداختم و گفتم‌: «ایول! این جوری ما کلی به در و همسایه و هم کلاسی پز میراث خانوادگی‌مون رو ‌می‌دیم. از اون زیر زمین نمور خیلی بهتره!» عمو ناراحت شد و توی اتاق رفت. بابا و عمه هم زیرلبی خندیدند.

نویسنده: سمیه عالمی
تصویرساز: فاطمه یزدی

منبع: مجله باران


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.