بازآي ساقيا که هواخواه خدمتم

شاعر : حافظ

مشتاق بندگي و دعاگوي دولتم بازآي ساقيا که هواخواه خدمتم
بيرون شدي نماي ز ظلمات حيرتم زان جا که فيض جام سعادت فروغ توست
تا آشناي عشق شدم ز اهل رحمتم هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
کاين بود سرنوشت ز ديوان قسمتم عيبم مکن به رندي و بدنامي اي حکيم
اين موهبت رسيد ز ميراث فطرتم مي خور که عاشقي نه به کسب است و اختيار
در عشق ديدن تو هواخواه غربتم من کز وطن سفر نگزيدم به عمر خويش
اي خضر پي خجسته مدد کن به همتم دريا و کوه در ره و من خسته و ضعيف
ليکن به جان و دل ز مقيمان حضرتم دورم به صورت از در دولتسراي تو
در اين خيالم ار بدهد عمر مهلتم حافظ به پيش چشم تو خواهد سپرد جان