مرا مي‌بيني و هر دم زيادت مي‌کني دردم

شاعر : حافظ

تو را مي‌بينم و ميلم زيادت مي‌شود هر دم مرا مي‌بيني و هر دم زيادت مي‌کني دردم
به درمانم نمي‌کوشي نمي‌داني مگر دردم به سامانم نمي‌پرسي نمي‌دانم چه سر داري
گذاري آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم نه راه است اين که بگذاري مرا بر خاک و بگريزي
که بر خاکم روان گردي به گرد دامنت گردم ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
دمار از من برآوردي نمي‌گويي برآوردم فرورفت از غم عشقت دمم دم مي‌دهي تا کي
رخت مي‌ديدم و جامي هلالي باز مي‌خوردم شبي دل را به تاريکي ز زلفت باز مي‌جستم
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم کشيدم در برت ناگاه و شد در تاب گيسويت
چو گرمي از تو مي‌بينم چه باک از خصم دم سردم تو خوش مي‌باش با حافظ برو گو خصم جان مي‌ده