ديدار شد ميسر و بوس و کنار هم

شاعر : حافظ

از بخت شکر دارم و از روزگار هم ديدار شد ميسر و بوس و کنار هم
جامم به دست باشد و زلف نگار هم زاهد برو که طالع اگر طالع من است
لعل بتان خوش است و مي خوشگوار هم ما عيب کس به مستي و رندي نمي‌کنيم
و از مي جهان پر است و بت ميگسار هم اي دل بشارتي دهمت محتسب نماند
مجموعه‌اي بخواه و صراحي بيار هم خاطر به دست تفرقه دادن نه زيرکيست
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم بر خاکيان عشق فشان جرعه لبش
خصم از ميان برفت و سرشک از کنار هم آن شد که چشم بد نگران بودي از کمين
اي آفتاب سايه ز ما برمدار هم چون کائنات جمله به بوي تو زنده‌اند
اي ابر لطف بر من خاکي ببار هم چون آب روي لاله و گل فيض حسن توست
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم حافظ اسير زلف تو شد از خدا بترس
ايام کان يمين شد و دريا يسار هم برهان ملک و دين که ز دست وزارتش
جان مي‌کند فدا و کواکب نثار هم بر ياد راي انور او آسمان به صبح
وين برکشيده گنبد نيلي حصار هم گوي زمين ربوده چوگان عدل اوست
اين پايدار مرکز عالي مدار هم عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
تبديل ماه و سال و خزان و بهار هم تا از نتيجه فلک و طور دور اوست
و از ساقيان سروقد گلعذار هم خالي مباد کاخ جلالش ز سروران