چراغ روي تو را شمع گشت پروانه

شاعر : حافظ

مرا ز حال تو با حال خويش پروا نه چراغ روي تو را شمع گشت پروانه
به بوي سنبل زلف تو گشت ديوانه خرد که قيد مجانين عشق مي‌فرمود
هزار جان گرامي فداي جانانه به بوي زلف تو گر جان به باد رفت چه شد
نگار خويش چو ديدم به دست بيگانه من رميده ز غيرت ز پا فتادم دوش
فسون ما بر او گشته است افسانه چه نقشه‌ها که برانگيختيم و سود نداشت
به غير خال سياهش که ديد به دانه بر آتش رخ زيباي او به جاي سپند
ز شمع روي تواش چون رسيد پروانه به مژده جان به صبا داد شمع در نفسي
که بر زبان نبرم جز حديث پيمانه مرا به دور لب دوست هست پيماني
فتاد در سر حافظ هواي ميخانه حديث مدرسه و خانقه مگوي که باز