سحرگاهان که مخمور شبانه

شاعر : حافظ

گرفتم باده با چنگ و چغانه سحرگاهان که مخمور شبانه
ز شهر هستيش کردم روانه نهادم عقل را ره توشه از مي
که ايمن گشتم از مکر زمانه نگار مي فروشم عشوه‌اي داد
که اي تير ملامت را نشانه ز ساقي کمان ابرو شنيدم
اگر خود را ببيني در ميانه نبندي زان ميان طرفي کمروار
که عنقا را بلند است آشيانه برو اين دام بر مرغي دگر نه
که با خود عشق بازد جاودانه که بندد طرف وصل از حسن شاهي
خيال آب و گل در ره بهانه نديم و مطرب و ساقي همه اوست
از اين درياي ناپيداکرانه بده کشتي مي تا خوش برانيم
که تحقيقش فسون است و فسانه وجود ما معماييست حافظ