عکس روي تو چو در آينه جام افتاد

شاعر : حافظ

عارف از خنده مي در طمع خام افتاد عکس روي تو چو در آينه جام افتاد
اين همه نقش در آيينه اوهام افتاد حسن روي تو به يک جلوه که در آينه کرد
يک فروغ رخ ساقيست که در جام افتاد اين همه عکس مي و نقش نگارين که نمود
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد
اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
هر که در دايره گردش ايام افتاد چه کند کز پي دوران نرود چون پرگار
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد در خم زلف تو آويخت دل از چاه زنخ
کار ما با رخ ساقي و لب جام افتاد آن شد اي خواجه که در صومعه بازم بيني
کان که شد کشته او نيک سرانجام افتاد زير شمشير غمش رقص کنان بايد رفت
اين گدا بين که چه شايسته انعام افتاد هر دمش با من دلسوخته لطفي دگر است
زين ميان حافظ دلسوخته بدنام افتاد صوفيان جمله حريفند و نظرباز ولي