کتبت قصه شوقي و مدمعي باکي

شاعر : حافظ

بيا که بي تو به جان آمدم ز غمناکي کتبت قصه شوقي و مدمعي باکي
ايا منازل سلمي فاين سلماک بسا که گفته‌ام از شوق با دو ديده خود
انا اصطبرت قتيلا و قاتلي شاکي عجيب واقعه‌اي و غريب حادثه‌اي
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکي که را رسد که کند عيب دامن پاکت
چو کلک صنع رقم زد به آبي و خاکي ز خاک پاي تو داد آب روي لاله و گل
و هات شمسه کرم مطيب زاکي صبا عبيرفشان گشت ساقيا برخيز
که زاد راهروان چستي است و چالاکي دع التکاسل تغنم فقد جري مثل
اري مثر محياي من محياک اثر نماند ز من بي شمايلت آري
که همچو صنع خدايي وراي ادراکي ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند