جز نقش تو در نظر نيامد ما را

شاعر : حافظ

جز کوي تو رهگذر نيامد ما را جز نقش تو در نظر نيامد ما را
حقا که به چشم در نيامد ما را خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت
پنهان ز رقيب سفله بستيز و بيا بر گير شراب طرب‌انگيز و بيا
بشنو ز من اين نکته که برخيز و بيا مشنو سخن خصم که بنشين و مرو
گفتم دهنت، گفت زهي حب نبات گفتم که لبت، گفت لبم آب حيات
شادي همه لطيفه گويان صلوات گفتم سخن تو، گفت حافظ گفتا
آيينه به دست و روي خود مي‌آراست ماهي که قدش به سرو مي‌ماند راست
وصلم طلبي زهي خيالي که توراست دستارچه‌اي پيشکشش کردم گفت
پنداشتمش که در ميان چيزي هست من باکمر تو در ميان کردم دست
تا من ز کمر چه طرف خواهم بربست پيداست از آن ميان چو بربست کمر
تا بنده‌ي تو شده‌ست تابنده شده‌ست تو بدري و خورشيد تو را بنده شده‌ست
خورشيد منير و ماه تابنده شده‌ست زان روي که از شعاع نور رخ تو
در ديده‌ي من ز هجر خاري دگر است هر روز دلم به زير باري دگر است
بيرون ز کفايت تو کاري دگراست من جهد همي‌کنم قضا مي‌گويد
گرد خط او چشمه‌ي کوثر بگرفت ماهم که رخش روشني خور بگرفت
وآنگه سر چاه را به عنبر بگرفت دلها همه در چاه زنخدان انداخت
وز بستر عافيت برون خواهم خفت امشب ز غمت ميان خون خواهم خفت
تا در نگرد که بي‌تو چون خواهم خفت باور نکني خيال خود را بفرست
ني حال دل سوخته دل بتوان گفت ني قصه‌ي آن شمع چگل بتوان گفت
يک دوست که با او غم دل بتوان گفت غم در دل تنگ من از آن است که نيست
چون مست شدم جام جفا را سرداد اول به وفا مي وصالم درداد
خاک ره او شدم به بادم برداد پر آب دو ديده و پر از آتش دل
ني لذت مستي‌اش الم مي‌ارزد ني دولت دنيا به ستم مي‌ارزد
اين محنت هفت روزه غم مي‌ارزد نه هفت هزار ساله شادي جهان
هر پاکروي که بود تردامن شد هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد
کاو مرد نديد از چه آبستن شد گويند شب آبستن و اين است عجب
نرگس به هواي مي قدح ساز شود چون غنچه‌ي گل قرابه‌پرداز شود
هم در سر ميخانه سرانداز شود فارغ دل آن کسي که مانند حباب
وز غصه کناره‌جوي مي‌بايد بود با مي به کنار جوي مي‌بايد بود
خندان لب و تازه‌روي مي‌بايد بود اين مدت عمر ما چو گل ده روز است
شادي به دلم از او بسي مي‌آيد اين گل ز بر همنفسي مي‌آيد
کز رنگ وي‌ام بوي کسي مي‌آيد پيوسته از آن روي کنم همدمي‌اش
وز گردش روزگار مي‌لرز چو بيد از چرخ به هر گونه همي‌دار اميد
پس موي سياه من چرا گشت سفيد گفتي که پس از سياه رنگي نبود
با سبز خطان باده‌ي ناب اوليتر ايام شباب است شراب اوليتر
در جاي خراب هم خراب اوليتر عالم همه سر به سر رباطيست خراب
خوش خوش بر از ايشان بتوان خورد به زر خوبان جهان صيد توان کرد به زر
کاو نيز چگونه سر درآورد به زر نرگس که کله دار جهان است ببين
وآغاز پري نهاد پيمانه‌ي عمر سيلاب گرفت گرد ويرانه‌ي عمر
حمال زمانه رخت از خانه‌ي عمر بيدار شو اي خواجه که خوش خوش بکشد
بر خسته دلان رند خمار مگير عشق رخ يار بر من زار مگير
بر مردم رند نکته بسيار مگير صوفي چو تو رسم رهروان مي‌داني
گفتم من سودازده را کار بساز در سنبلش آويختم از روي نياز
در عيش خوش‌آويز نه در عمر دراز گفتا که لبم بگير و زلفم بگذار
اسرار کرم ز خواجه‌ي قنبر پرس مردي ز کننده‌ي در خيبر پرس
سر چشمه‌ي آن ز ساقي کوثر پرس گر طالب فيض حق به صدقي حافظ
يا رب که فسونها برواد از يادش چشم تو که سحر بابل است استادش
آويزه‌ي در ز نظم حافظ بادش آن گوش که حلقه کرد در گوش جمال
با روي نکو شراب روشن درکش اي دوست دل از جفاي دشمن درکش
وز نااهلان تمام دامن درکش با اهل هنر گوي گريبان بگشاي
چون جامه ز تن برکشد آن مشکين خال ماهي که نظير خود ندارد به جمال
ماننده‌ي سنگ خاره در آب زلال در سينه دلش ز نازکي بتوان ديد
بربست مشاطه‌وار پيرايه‌ي گل در باغ چو شد باد صبا دايه‌ي گل
خورشيد رخي طلب کن و سايه‌ي گل از سايه به خورشيد اگرت هست امان
تا بستاني کام جهان از لب جام لب باز مگير يک زمان از لب جام
اين از لب يار خواه و آن از لب جام در جام جهان چو تلخ و شيرين به هم است
وز حسرت لعل آبدارت مردم در آرزوي بوس و کنارت مردم
بازآ بازآ کز انتظارت مردم قصه نکنم دراز کوتاه کنم
وز دور فلک چيست که نافع دارم عمري ز پي مراد ضايع دارم
شد دشمن من وه که چه طالع دارم با هر که بگفتم که تو را دوست شدم
در عشق ز نيک و بد ندارم جز غم من حاصل عمر خود ندارم جز غم
يک مونس نامزد ندارم جز غم يک همدم باوفا نديدم جز درد
با لشگر غم چه بايدت کوشيدن چون باده ز غم چه بايدت جوشيدن
مي بر لب سبزه خوش بود نوشيدن سبز است لبت ساغر از او دور مدار
حيران و خجل نرگس مخمور از تو اي شرمزده غنچه‌ي مستور از تو
کاو نور ز مه دارد و مه نور از تو گل با تو برابري کجا يارد کرد
افسوس که تير جنگ مي‌بارد از او چشمت که فسون و رنگ مي‌بازد از او
آه از دل تو که سنگ مي‌بارد از او بس زود ملول گشتي از همنفسان
سر دل من به صد زبانش مي‌گو اي باد حديث من نهانش مي‌گو
مي‌گو سخني و در ميانش مي‌گو مي‌گو نه بدانسان که ملالش گيرد
ياقوت لبت در عدن پرورده اي سايه‌ي سنبلت سمن پرورده
زان راح که روحيست به تن پرورده همچون لب خود مدام جان مي‌پرور
دل خوش کن و بر صبر گمار انديشه گفتي که تو را شوم مدار انديشه
يک قطره‌ي خون است و هزار انديشه کو صبر و چه دل، کنچه دلش مي‌خوانند
وان ساغر چون نگار بر دستم نه آن جام طرب شکار بر دستم نه
ديوانه شدم بيار بر دستم نه آن مي‌که چو زنجير بپيچد بر خود
کنجي و فراغتي و يک شيشه‌ي مي با شاهد شوخ شنگ و با بربط و ني
منت نبريم يک جو از حاتم طي چون گرم شود ز باده ما را رگ و پي
ما را نگذارد که درآييم ز پاي قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشاي
سرپنجه‌ي دشمن افکن اي شير خداي تا کي بود اين گرگ ربايي، بنماي
با جور زمانه يار ياري کردي اي کاش که بخت سازگاري کردي
پيري چو رکاب پايداري کردي از دست جواني‌ام چو بربود عنان
اي بس که خراب باده و جام شوي گر همچو من افتاده‌ي اين دام شوي
با ما منشين اگر نه بدنام شوي ما عاشق و رند و مست و عالم سوزيم