جز کوي تو رهگذر نيامد ما را |
|
جز نقش تو در نظر نيامد ما را |
حقا که به چشم در نيامد ما را |
|
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت |
پنهان ز رقيب سفله بستيز و بيا |
|
بر گير شراب طربانگيز و بيا |
بشنو ز من اين نکته که برخيز و بيا |
|
مشنو سخن خصم که بنشين و مرو |
گفتم دهنت، گفت زهي حب نبات |
|
گفتم که لبت، گفت لبم آب حيات |
شادي همه لطيفه گويان صلوات |
|
گفتم سخن تو، گفت حافظ گفتا |
آيينه به دست و روي خود ميآراست |
|
ماهي که قدش به سرو ميماند راست |
وصلم طلبي زهي خيالي که توراست |
|
دستارچهاي پيشکشش کردم گفت |
پنداشتمش که در ميان چيزي هست |
|
من باکمر تو در ميان کردم دست |
تا من ز کمر چه طرف خواهم بربست |
|
پيداست از آن ميان چو بربست کمر |
تا بندهي تو شدهست تابنده شدهست |
|
تو بدري و خورشيد تو را بنده شدهست |
خورشيد منير و ماه تابنده شدهست |
|
زان روي که از شعاع نور رخ تو |
در ديدهي من ز هجر خاري دگر است |
|
هر روز دلم به زير باري دگر است |
بيرون ز کفايت تو کاري دگراست |
|
من جهد هميکنم قضا ميگويد |
گرد خط او چشمهي کوثر بگرفت |
|
ماهم که رخش روشني خور بگرفت |
وآنگه سر چاه را به عنبر بگرفت |
|
دلها همه در چاه زنخدان انداخت |
وز بستر عافيت برون خواهم خفت |
|
امشب ز غمت ميان خون خواهم خفت |
تا در نگرد که بيتو چون خواهم خفت |
|
باور نکني خيال خود را بفرست |
ني حال دل سوخته دل بتوان گفت |
|
ني قصهي آن شمع چگل بتوان گفت |
يک دوست که با او غم دل بتوان گفت |
|
غم در دل تنگ من از آن است که نيست |
چون مست شدم جام جفا را سرداد |
|
اول به وفا مي وصالم درداد |
خاک ره او شدم به بادم برداد |
|
پر آب دو ديده و پر از آتش دل |
ني لذت مستياش الم ميارزد |
|
ني دولت دنيا به ستم ميارزد |
اين محنت هفت روزه غم ميارزد |
|
نه هفت هزار ساله شادي جهان |
هر پاکروي که بود تردامن شد |
|
هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد |
کاو مرد نديد از چه آبستن شد |
|
گويند شب آبستن و اين است عجب |
نرگس به هواي مي قدح ساز شود |
|
چون غنچهي گل قرابهپرداز شود |
هم در سر ميخانه سرانداز شود |
|
فارغ دل آن کسي که مانند حباب |
وز غصه کنارهجوي ميبايد بود |
|
با مي به کنار جوي ميبايد بود |
خندان لب و تازهروي ميبايد بود |
|
اين مدت عمر ما چو گل ده روز است |
شادي به دلم از او بسي ميآيد |
|
اين گل ز بر همنفسي ميآيد |
کز رنگ ويام بوي کسي ميآيد |
|
پيوسته از آن روي کنم همدمياش |
وز گردش روزگار ميلرز چو بيد |
|
از چرخ به هر گونه هميدار اميد |
پس موي سياه من چرا گشت سفيد |
|
گفتي که پس از سياه رنگي نبود |
با سبز خطان بادهي ناب اوليتر |
|
ايام شباب است شراب اوليتر |
در جاي خراب هم خراب اوليتر |
|
عالم همه سر به سر رباطيست خراب |
خوش خوش بر از ايشان بتوان خورد به زر |
|
خوبان جهان صيد توان کرد به زر |
کاو نيز چگونه سر درآورد به زر |
|
نرگس که کله دار جهان است ببين |
وآغاز پري نهاد پيمانهي عمر |
|
سيلاب گرفت گرد ويرانهي عمر |
حمال زمانه رخت از خانهي عمر |
|
بيدار شو اي خواجه که خوش خوش بکشد |
بر خسته دلان رند خمار مگير |
|
عشق رخ يار بر من زار مگير |
بر مردم رند نکته بسيار مگير |
|
صوفي چو تو رسم رهروان ميداني |
گفتم من سودازده را کار بساز |
|
در سنبلش آويختم از روي نياز |
در عيش خوشآويز نه در عمر دراز |
|
گفتا که لبم بگير و زلفم بگذار |
اسرار کرم ز خواجهي قنبر پرس |
|
مردي ز کنندهي در خيبر پرس |
سر چشمهي آن ز ساقي کوثر پرس |
|
گر طالب فيض حق به صدقي حافظ |
يا رب که فسونها برواد از يادش |
|
چشم تو که سحر بابل است استادش |
آويزهي در ز نظم حافظ بادش |
|
آن گوش که حلقه کرد در گوش جمال |
با روي نکو شراب روشن درکش |
|
اي دوست دل از جفاي دشمن درکش |
وز نااهلان تمام دامن درکش |
|
با اهل هنر گوي گريبان بگشاي |
چون جامه ز تن برکشد آن مشکين خال |
|
ماهي که نظير خود ندارد به جمال |
مانندهي سنگ خاره در آب زلال |
|
در سينه دلش ز نازکي بتوان ديد |
بربست مشاطهوار پيرايهي گل |
|
در باغ چو شد باد صبا دايهي گل |
خورشيد رخي طلب کن و سايهي گل |
|
از سايه به خورشيد اگرت هست امان |
تا بستاني کام جهان از لب جام |
|
لب باز مگير يک زمان از لب جام |
اين از لب يار خواه و آن از لب جام |
|
در جام جهان چو تلخ و شيرين به هم است |
وز حسرت لعل آبدارت مردم |
|
در آرزوي بوس و کنارت مردم |
بازآ بازآ کز انتظارت مردم |
|
قصه نکنم دراز کوتاه کنم |
وز دور فلک چيست که نافع دارم |
|
عمري ز پي مراد ضايع دارم |
شد دشمن من وه که چه طالع دارم |
|
با هر که بگفتم که تو را دوست شدم |
در عشق ز نيک و بد ندارم جز غم |
|
من حاصل عمر خود ندارم جز غم |
يک مونس نامزد ندارم جز غم |
|
يک همدم باوفا نديدم جز درد |
با لشگر غم چه بايدت کوشيدن |
|
چون باده ز غم چه بايدت جوشيدن |
مي بر لب سبزه خوش بود نوشيدن |
|
سبز است لبت ساغر از او دور مدار |
حيران و خجل نرگس مخمور از تو |
|
اي شرمزده غنچهي مستور از تو |
کاو نور ز مه دارد و مه نور از تو |
|
گل با تو برابري کجا يارد کرد |
افسوس که تير جنگ ميبارد از او |
|
چشمت که فسون و رنگ ميبازد از او |
آه از دل تو که سنگ ميبارد از او |
|
بس زود ملول گشتي از همنفسان |
سر دل من به صد زبانش ميگو |
|
اي باد حديث من نهانش ميگو |
ميگو سخني و در ميانش ميگو |
|
ميگو نه بدانسان که ملالش گيرد |
ياقوت لبت در عدن پرورده |
|
اي سايهي سنبلت سمن پرورده |
زان راح که روحيست به تن پرورده |
|
همچون لب خود مدام جان ميپرور |
دل خوش کن و بر صبر گمار انديشه |
|
گفتي که تو را شوم مدار انديشه |
يک قطرهي خون است و هزار انديشه |
|
کو صبر و چه دل، کنچه دلش ميخوانند |
وان ساغر چون نگار بر دستم نه |
|
آن جام طرب شکار بر دستم نه |
ديوانه شدم بيار بر دستم نه |
|
آن ميکه چو زنجير بپيچد بر خود |
کنجي و فراغتي و يک شيشهي مي |
|
با شاهد شوخ شنگ و با بربط و ني |
منت نبريم يک جو از حاتم طي |
|
چون گرم شود ز باده ما را رگ و پي |
ما را نگذارد که درآييم ز پاي |
|
قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشاي |
سرپنجهي دشمن افکن اي شير خداي |
|
تا کي بود اين گرگ ربايي، بنماي |
با جور زمانه يار ياري کردي |
|
اي کاش که بخت سازگاري کردي |
پيري چو رکاب پايداري کردي |
|
از دست جوانيام چو بربود عنان |
اي بس که خراب باده و جام شوي |
|
گر همچو من افتادهي اين دام شوي |
با ما منشين اگر نه بدنام شوي |
|
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزيم |