بزم شاعرانه شيراز و حافظ شيرازي (1)


 

نويسنده: دکتر رضا اشرف زاده




 

چکيده
 

غزل حافظ شيرازي با رديف «غم مخور»، بدون شک در بزم شاعرانه شيخ ابواسحاق اينجو و يا شاه شجاع مظفري و با اقتراح قطعه صاحب ديوان جويني سروده شده که شاعراني چون خواجوي کرماني، سلمان ساوجي، جهان ملک خاتون - برادرزاده شاه شيخ ابواسحاق -حافظ شيرازي و حتي کساني چون عبيد زاکاني در آن محفل حضور داشتند و بر آن وزن و قافيه سروده و مصراع ها و ابياتي از همديگر، به صورت تضمين، در شعر خود آورده اند.
از اين ميان«جهان ملک خاتون» دو غزل سروده است، بررسي و تطبيق و نقد اين غزل ها ي مشابه در اين مقاله انجام گرفته است و بالاخره همانند سازي فرم غزل، در شعر صائب تبريزي، دنبال شده است.
واژه هاي کليدي: تضمين، استقبال و اقتراح، ال اينجو، بزم شاعرانه شيراز، ملک شاه خاتون، اهميّت رديف.
يوسف گمگشته باز آيد به کنعان غم مخور!
کلبه احزان شود روزي گلستان، غم مخور!
اي دل غمديده! حالت به شود، دل بد مکن
وين سر شوريده باز آيد به سامان، غم مخور
گر بهار عمر باشد، باز بر تختِ چمن
چتر گل در سرکشي اي مرغ خوش خوان، غم مخور!
دور گردون گر دو روزي بر مرادِ ما نرفت
دائماً يکسان نباشد حالِ دوران، غم مخور!
هان! مشو نوميد! چون واقف نيي از سرِ غيب
باشد اندر پرده بازي هاي پنهان، غم مخور!
اي دل! ار سيل فنا بنياد هستي بر کَند
چون تو را نوح است کشتيبان، ز طوفان، غم مخور!
در بيابان گر به شوقِ کعبه خواهي زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغيلان، غم مخور!
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد
هيچ راهي نيست کان را نيست پايان، غم مخور!
حالِ ما در فُرقتِ جانان و ابرام رقيب
جمله مي داند خدايِ حال گردان، غم مخور!
حافظا! در کنج فقر و خلوت شبهاي تار
تا بوَد وِردت دعا و درس قرآن، غم مخور!
(ديوان ، غزل 255)
نمونه اين غزل زيباي حافظ در اشعار بعضي شعراي قرن هشتم، مانند خواجوي کرماني، سلمان ساوجي، جهان ملک خاتون، و بعداً در ديوان صائب تبريزي ديده مي شود.
بعضي از محقّقان معتقدند که قطعه شمس الدين صاحب ديوان جويني، علّت سرايش غزل حافظ شده است و حافظ يک مصراع از آن قطعه را تضمين کرده است؛ ولي به نظر مي رسد که در مجلس شاعرانه و بزم ادبي شاه شيخ ابواسحاق اينجو و يا شاه شجاع، قطعه مذکور در اين گونه مجالس مطرح شده و شاعران محفل ادبي آن زمان به اقتراح و استقبال از آن، غزل سروده اند و گاه مصراع هايي از شاعران آن بزم را نيز در شعر خود آورده اند.
معمولاً در بين شاعران گذشته رسمي بوده است که گاهي يک بيت يا قطعه يا غزلي را از شاعر ديگر به عنوان «نمونه» بر مي گزيدند و به اقتراح و استقبال آن شعري - اغلب با همان وزن و قافيه -مي سرودند و يا آن را جواب مي گفتند و اغلب نيز مصراعي يا بيتي از شعر مورد نظر را در شعر خويش تضمين مي کردند.
البتّه اگر مصراع يا بيت، بسيار مشهور بود اغلب بدون ذکر نام گوينده -چون همگان هم شعر و هم شاعر را مي شناختند -آن را مي آوردند، چنان که حافظ شعر رودکي را بدين گونه تضمين کرده است:
خيز تا خاطر بدان ترک سمرقندي دهم
کز نسيمش «بوي جوي موليان آيد همي»
(ديوان غزل 458)
و گاه نيز- شايد به علّت مشهور نبودن و يا از بيم آن که تهمت سرقت به شاعر نزنند- نام شاعر را ذکر مي کردندو
در مدح تو به صورت تضمين ادا کنم
يک بيت «رودکي» را در حق بلعمي
«صدر جهان! جهان همه تاريک شب شده است
از بهر ما سپيده ي صادق همي دمي»
و حافظ شيرازي:
ور باورت نمي شود از بنده اين حديث
از گفته ي «کمال» دليلي بياورم
گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم؟آن دل کجا برم؟
(ديوان ، غزل 329)
در قرن هشتم و هم زمان حافظ، استقبال و اقتراح از غزل يکديگر و تضمين بيتي يا مصراعي از شاعران هم زمان - البتّه آن که برجسته تر و فحل تر بودند- رسمي شده بود، خصوصاً که شاعراني صاحب نام چون خواجوي کرماني، عماد فقيه، سلمان ساوجي، عبيد زاکاني و بالاخص حافظ شيرازي، در اين عهد مي زيستند و با همديگر آشنايي و گاهي مراوده ي شعري داشته اند و در اين مراوده گاهي مضمون شعر يکي در شعر ديگري نيز آورده مي شد، چنان که اوحدي مراغه اي (م-738ه)در قصيده اي با مطلع:
مباش بنده ي آن کز غمِ تو آزادست
غمش مخور، که به غم خوردن تو دلشادست
سروده است:
مده به شاهد دنيا عنان دل، زنهار!
که اين عجوزه عروس هزار دامادست
(ديوان /6)
خواجوي کرماني (4-753)نيز در غزلي با مطلع:
پيش صاحب نظران، مُلک سليمان بادست
بلکه آن است سليمان، که ز مُلک آزادست
گفته:
دل در اين پيرزن عشوه گر دهر مبند
کاين عروسي است که در عقد بسي دامادست
(ديوان /350)
حافظ شيرازي (م-791ه) نيز در غزل معروف خود با مطلع:
بيا که قصر اَمَل سخت سُست بنيادست
بيار باده! که بنياد عمر بر بادست
فرموده:
مجو درستيِ عهد از جهان سُست نهاد
که اين عجوز، عروس هزار دامادست
اين گونه داد و ستدهاي شاعرانه - صرف نظر از چگونگي آن- در شعر شاعران زبان پارسي بسيار ديده مي شود، امّا در اين جا، گفتگو بر سر غزل مشهور حافظ شيرازي است با رديف «غم مخور»
مرحوم علّامه محمّد قزويني در مجله ي يادگار (سال اول شماره 5و6و8و9)مقاله اي بسيار ممتّع و محقّقانه، با عنوان «بعضي تضمين هاي حافظ» قطعه اي 5 بيتي، به نقل از نفايس الفنون (تأليف شمس الدين محمّدبن محمود آملي، متوفي در سنه 750) نقل کرده است که همان قطعه در کتاب «انيس الوحده و حليس الخلوه» در هفت بيت بدين صورت نقل شده است:
کلبه احزان شود روزي گلستان، غم مخور
بشکفد گل هاي وصل از خار هجران، غم مخور
گر چو گردون از بدِ دورانِ دون سرگشته اي
آيد اين سرگشتگي روزي به پايان، غم مخور
در خم چوگان او، چون گوي سرگردان مباش
هست در هر حال، ايزد، حال گردان غم مخور
هر غمي را شاديي در پي بود، دل، شاد دار
هيچ دردي نيست کو را نيست درمان، غم مخور
آيت «لا تَقنَطوُا مِن رحمه الله» ياد کن
هست «لا تَقنُط» اميدي بس فراوان، غم مخور
بي سحر هر گز نماند شام، بي تابي مکن
هر چه دشوار است روزي گردد آسان، غم مخور
تيره گردد روزِ خصم از يارب شبهاي تو
تير يا رب بگذرد از سنگ و سندان، غم مخور
(حافظ شناسي، 76/10)
در کتاب نفايس الفنون(تهران، 1309قمري، 72/1) آن پنج بيت - به غير از بيت 5و7- از اين قطعه، به شمس الدين محمّد صاحب ديوان جويني (م-638) وزير هولاکو و دو فرزندش، نسبت داده شده است. گر چه مرحوم علّامه در صحّت انتساب اين ابيات به صاحب ديوان ترديد کرده اند و حتّي گفته ي مرحوم سعيد نفيسي را در رساله ي «اشعار و احوال حافظ که از قول محمّدبن علي حسني، مؤلف کتاب «انيس الوحده» اين ابيات را به صاحب ديوان اسناد داده است -چندان معتبر نمي شمارند (حافظ شناسي، 165/9) ولي درباره ي اين ابيات، امر از دو حال خارج نيست:
يا اين قطعه - شايد هم غزل- سروده ي شمس الدين محمّدبن محمود آملي است که کتاب نفايس الفنون را بين سال هاي 735و742 نوشته(معين ، اعلام )و با او لجايتو سلطان محمّد خدابنده و قاضي عضدالدين ايجي معاصر بوده است- که تقريباً دوران جوانيِ حافظ مصادف با اواخر دوره زندگي اوست -و يا از شمس الدين محمّد جويني - صاحب ديوان - است که يک قرن پيش از حافظ مي زيسته است. زيرا به گفته ي مرحوم قزويني در عنوان اين قطعه، در نسخه ي خطي نفايس الفنون مورّخ 1124نام گوينده ي ابيات ذکر نشده و در نسخه ي چاپي نيز عنوان در ابتدا «الاخر» بوده و بعدها «لصاحب شمس الدين» به آن افزوده شده است. (رک. همان /165)
اين قطعه از هر کسي که باشد، ظاهراً منشا سرودن چند غزل بر همان وزن و قافيه و رديف يا لااقل با همان رديف شده است بعد از قطعه ي مذکور، کسي که با رديف «غم مخور» غزلي سروده است، خواجوي کرماني است اين شاعر که به «نخلبند شعرا» مشهور است در يکشنبه بيستم ذي الحجه سال 689 در کرمان متولّد شد و طي سفرهاي گوناگون سرانجام در 753 در شيراز وفات يافت و در تنگه ي الله اکبر دفن شد (سهيلي خوانساري ، بي تا 31/)
او يکي از شاعران عارف قرن هشتم و يکي از پيروان خاص نظامي گنجوي در سرودن مثنوي است و با اين که در شعر خود از کمال الدّين اسماعيل و عطّار نيشابوري ياد کرده است ولي خود را بالاتر و برتر از آنان مي ديده است به قول مصحّح ديوان او: «از شعراي معاصر خود ياد نکرده است پيداست اعتنايي به آنان نداشته و در مقابل خويش ناچيز مي شمرده، حسّ غرور کما بيش در اشعارش ظاهر و همچنين زهد و رياضت در آثار ش پيداست، ليکن نه زهد خشک و نه رياضت با ريا به آن چه که صوفيان متظاهر به تقوي، پاي بند بوده اند به خشم نگريسته و از آن چه اين گروه براي پيشرفت کار پيشه خويش ساخته بودند، سخت دوري گزيده است» (سهيلي خوانساري /39)ولي ديگران، مخصوصاً حافظ شيرازي بسيار در شعر او تتبّع کرده است و گاه با تغيير قافيه و گاه به صورت بهره گيري، از مضامين شعري او بهره گرفته است.
مثلاً، خواجوي کرماني گفته است:
گر شديم از باده بد نامِ جهان، تدبير چيست؟
همچنين رفته است از روز ازل تقدير ما
(ديوان/373)
و حافظ فرموده است:
در خرابات مغان ما نيز همدستان شويم
کاين چنين رفته است از روز ازل تقدير ما
که به قول سهيلي خوانساري (ص48): «خواجو تدبير و تقدير را بدون تلکّف با بيان صاف و روان، سروده و حافظ نتوانسته است با بيت خود شعر او را بشکند، در ساير ابيات هم، به نظر نگارنده، حافظ نتوانسته است برتري جسته و مزيّتي احراز کند، از اين رو لطف سخن خواجو در اين غزل بيشتر است»
محقّقان در اين راه کوشيده اند و تا حدودي برداشت هاي حافظ را از شعر خواجوي کرماني بيان کرده اند (ر ک. ديوان حافظ، به تصحيح خلخالي و حافظ نامه/ مقدمه و ديوان اشعار، خواجوي کرماني، ص 47 به بعد و...)
اما غرض اين که خواجوي کرماني غزلي با رديف «غم مخور» و با مطلع ذيل روده است:
گر يار، يار باشد اي يار، غم مخور
گنجت چو دست مي دهد از مار، غم مخور
(ديوان /444)
که هم از جهت وزن و هم قافيه با شعر حافظ اختلاف دارد، و هم معاني غزل از زيبايي و ظرافت کاري هاي شعر حافظ عاري است البتّه اين امر طبيعي است زيرا که به هر صورت، خواجو حدود 38 سال قبل از حافظ در گذشته است
بعد از خواجوي کرماني، کسي که با اين رديف و با وزن و قافيه ي شعر حافظ، غزلي دارد، سلمان ساوجي (709-777) است، البتّه سلمان ساوجي بيشتر قصيده سرا است تا غزل سرا، اگر سلمان ساوجي آن چنان که بايد معروف خاص و عام نيست، بدان جهت است که با بزرگ ترين شاعر غزل سراي ايران، خواجه حافظ، معاصر است.»(تقي تفضلي، ص1)
امّا شهرت شعر سلمان در زمان حياتش بدان پايه رسيده که علاءالدّوله سمناني- عارف مشهور قرن هشتم و پير و مراد خواجوي کرماني- در حقّ او چنين گفته است که: «همچو انار سمنان و شعر سلمان در هيچ جا نيست.» (دولتشاه سمرقندي/257) و در دو بيتي که از حافظ، در مدح سلمان ساوجي نقل کرده اند (حافظ قدسي /472)-اگر مجعول نباشد- ارادت کامل حافظ را به او نشان مي دهد:
سرآمد فضلاي زمانه، داني کيست؟
ز روي صدق و يقين، نه ز روي کذب و گمان
شهنشه فضلا، پادشاه ملک سخن
جمال ملّت و دين، خواجه ي زمان، سلمان
(نيز رک. تقي تفضلي/دو. و شرح حال سلمان ساوجي، تأليف رشيد ياسمي)
سلمان در غزل، از سعدي و مولوي پيروي کرده است به اين معني که از حيث وزن و قافيه و ترکيب لغات و الفاظ، اثر سعدي در غزليات سلمان آشکار است و گاهي در غزليات سلمان رائحه ي غزليات ديوان شمس- مولوي- به مشام مي رسد، ولي بيشتر سبک غزل سرايي او نزديک به سبک حافظ است، به اين معني که در غزليات سلمان به بعضي اصطلاحا ت و ترکيبات بر مي خوريم که آن ها را در ديوان خواجه حافظ نيز مي يابيم، با اين تفاوت که خواجه حافظ آن اصطلاحات و ترکيبات را به حدّ کمال لطف و معني رسانده است.(رک. تفضلي /دو)
اين که چه ميزان هم خواني- از جهت لفظ و معني- در شعر حافظ و سلمان ساوجي وجود دارد، مورد نظر نيست-زيرا که براي اين امر مي توان به ديوان حافظ، چاپ خلخالي و مقدمه ي ديوان سلمان ساوجي، با مقدمه تقي تفضلي/ سي و يک و حافظ نامه ي بهاءالدين خرمشاهي/مقدمه، مراجعه کرد، که البته هنوز جاي تحقيق مفصل تر و فراگيرتري دارد- اما بحث ما بر سر غزلي است که از نظر وزن و قافيه و رديف، بين اين دو شاعر برجسته ي قرن هشتم مشترک است. غزل سلمان ساوجي چنين است:
بر دمد صبح نشاط از مطلع جان، غم مخور
و اين شب سودا رسد روزي به پايان غم مخور
اي دل سرگشته! دورِ غم نماند پايدار
گر غمي پيش آمدت هم بگذرد آن، غم مخور
تا قيامت ز آتش رويش نخواهي سوختن
بر تو گردد روزي اين آتش گلستان غم مخور
گر سرت خود در سر سوداي زلفش مي رود
زان سر مويي مکن خاطر پريشان غم مخور
پاي در ميدان عشق ار مي نهي، مردانه نه
از بلاي سر مترس، از آفت جان، غم مخور
خودپرستا! دامن ناموس، دامن گير شد
لا ابالي شو، ز خود دامن بر افشان، غم مخور
تو به از مي کردن و غم خوردن مي تا به کي؟
آشکار مي به شادي نوش و پنهان غم مخور
آبِ چشم از سر گذشتت، باز گويد کو به کو
آن که آب از سر گذشتش، گو ز باران غم مخور
محرم يار است باد صبح و اينک مي رود
پيش او گر قصّه اي داري بگو، هان غم مخور
روزگار غصّه و دوران اندُه در گذشت
نوبت دلشادي است امروز، سلمان غم مخور
(ديوان /184)
(استاد زبان و ادبيّات فارسي دانشگاه آزاد اسلامي مشهد)*
منبع: پايگاه نور- ش 13