رحيق (2)
رحيق (2)
تجلي صفاتي
تجلي ذاتي
از آن افيون که ساقي درميافکند
حريفان را نه سر ماند و نه دستار(9)
در بيت زير نيز در مصراع اول، تجلي ذاتي و در مصراع دوم، تجلي صفاتي را مطرح نموده است:
بيخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلي صفاتم دادند
(غزل183 بيت2)
مستي از باده و مستي از ساقي
ابياتي متعدد از حافظ که صحبت از مي و باده است منظورش همين حالت سرمستي حاصل از جلوه صفات و ذات حق تعالي بر قلب سالک است:
ساقي به نور باده برافروز جام را
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پياکله عکس رخ يار ديدهايم
اي بيخبر ز لذت شرب مدام ما
(غزل11)
عکس روي تو چو در آينه جام افتاد
عارف از خنده مي در طمع خام افتاد
حسن روي تو به يک جلوهکه درآينه کرد
اين همه نقش در آيينه اوهام افتاد
اين همه عکسمي و نقش نگارين که نمود
يک فروغ رخ ساقيست که در جام افتاد
(غزل11)
تا به حال به دو خصوصيت بارز عرفاني اشاره کرديم که هر دو حاصل و ثمره تجلي يار بود: يکي حالت شور و شعف و سرمستي و انبساط خاطري است که به عارف دست ميدهد که نتيجه ديدار يار و مشاهده جمال او و اطمينان خاطر از اين که يار هم به او محبت و عنايت دارد و صفت دوم: حالت بيخودي و نفي انانيت و فنائي است که به سالک دست ميدهد و زرنگار خودي را به تمامي از ساحت قلب او پاک ميکند. مجموعه اين دو حالت را سکر مينامد. خواجه عبدالله انصاري در تعريف مستي چنين ميگويد:
«اگر گويند مستي چيست گويم برخاستن است که نه نيست داند از هست و نه پاي داند از دست. مست نه آن است که نداند بد از نيک و نيک از بد، مست آن است که نشناسد خود را از دوست و دوست را از خود. يکي مست شراب و يكي مست ساقي، آن يکي فاني و اين ديگر باقي که جز به مستي هستي در نتوان باخت و جز در مستي به نيستي سر نتوان انداخت.»(11)
لاهيجي شارح«گلشن راز» در شرح اين دو بيت شبستري:
شرابي خور ز جام وجه باقي
«سقاهم ربهم» او راست ساقي
طهور آن مي بود کز لوث هستي
ترا پاکي دهد در وقت مستي
مينويسد: چون تجلي الهي گاه مستلزم فناست و گاه نيست، پس شراب طهور آن مي خوشگوار تجلي است که از لوث و ناپاکي هستي مجازي و تعين، تو را در وقت ذوق و مستي پاکي دهد و از هستي خودبيني بيخود و نيست گرداند. چون تا زماني که هستي سالک برجاست وادي توحيد از لوث دوئي و غبار اغيار هنوز پاک نيست و در حقيقت به واسطه تلويث به اين لوث هستي و تعيّن است که سالک اسير قيد کثرت است و از مشاهده حقيقتي که ظاهر و مظهر است محروم است(12).
صاحب«صوفي نامه» هم در تعريف فنا و بقا عباراتي دارد که مويد مطالب گذشته ماست:
«بدان که حقيقت فنا به رسيدن رونده است در خويشتن چنان که از وي هيچ اوصاف حيواني و نعوت بشري و اخلاق شيطاني بنماند يکباره در وي منعدم گردد و عرق و بيخ و اصل و شاخههاي او فاني شود که درو هيچ وصف مذمومه پيدا نتواند آمدن و از وي حرکات بنماند در چيزها که نشايد(13)...»
و در توضيح معناي ذوق و شرب مينويسد:
«.... و ابتداي روش طالبان حکم دنيا دارد منقلب و متلّون است از حظّ سالک در ابتدا ذوق است اما انتهاي روش طالبان حکم آخرت دارد که سلوک به وصول انجامد ثبات و طمأنينت و تمکّن پديد آيد، رونده به دارالقرار رسد، ذوق به شرب بدل گردد، هر چه در ابتدا چشيده باشد به قطره قطره، در انتها بياشامد به دريا دريا(14).....»
حافظ در آن سري ابياتي که مي را عامل طرب ناکي حيات، عيش حقيقي، آرامش دل معرفي ميکند به همين سرمستي حاصل عشق اشاره دارد، عشقي که آب حيات و گنج سعادت و سرچشمه آرامش است:
طبيب عشق منم باده ده که اين معجون
فراغت آرد و انديشه خطا ببرد
(غزل129)
جام مينائي مي سّد ره تنگ دليست
منه از دست که سيل غمت از جا ببرد
(غزل 128)
مي عشق و ياد الهي عامل راحتي جان است همچنان که خود ميگويد: «الا بذکر الله تطمئن القلوب»(15)
ز دور باده به جان راحتي رسان ساقي
که رنج خاطرم از جور دور گردونست
(غزل54)
دل را که مرده بود حياتي به جان رسيد
تا بوئي از نسيم ميش در مشام رفت
(غزل84)
حافظ گاه عوض «مي» خودِ لفظِ عشق را بيان ميکند:
هر آن کسي که در اين حلقه نيست زنده به عشق
بر او نمرده به فتواي من نماز کنيد(16)
حافظ تنها راه عمارت دل را عشق و مستي حاصل از آن ميداند:
بهمي عمارت دلکن که اين جهان خراب
برآن سر است که از خاک ما بسازد خشت
(غزل79)
و مي عشق، گنج مقصود است:
بيا بيا که زماني ز مي خراب شويم
مگر رسيم به گنجي در اين خراب آباد
(غزل101)
نشان موسم طرب، روي آوردن به پير مي فروش است:
صبا به تهنيت پير مي فروش آمد
که موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد
(غزل175)
و توشه برداشتن حقيقي، در مي نوشي است:
خوشي مي ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عيش مي طلبي ترک خواب کن
سعادت فقط در پناه مي است:
چل سال رنج و غصه کشيديم و عاقبت
تدبير ما به دست شراب دو ساله بود
(غزل214)
مي از عوامل اصلي بهبود يافتن حالت دل است:
شرابلعل و جاي امن و يار مهربان ساقي
دلا کي به شود حالت اگر اکنون نخواهد شد
(غزل165)
بيار باده که عمري ست تا من از سر اَمن
به کنج عافيت از بهر عيش ننشستم
(غزل315)
بدين ترتيب مشاهده ميکنيم حافظ شور و انبساط حاصل از عشق را با واژه مي بيان نموده است؛ به عبارت ديگر مستي حقيقي، در عشق است. پس عشق، مي حقيقي است:
مستي عشق نيست در سر تو
رو که تو مست آب انگوري
سومين صفت ميِ مجازي، افشاي راز بود و متناسب با اين تشبيه يکي از حالات و ثمرات عرفان و سير و سلوک جام جهان نما شدن قلب عارف است. عرفا مبنا و ريشه اين عقيده را سخن پيامبر اکرم(ص) ميدانند که فرمودهاند:
من اخلص لله اربعين صباحاً جرت ينابيع الحکمه من قلبه علي لسانه:(17)
هر کس چهل روز، خودش را براي خدا خالص کند چشمههاي حکمت از قلبش بر زبانش جاري ميگردد.
بنابر صريح اين سخن پيامبر اکرم(ص) تهذيب نفس و باطن، انسان را به سوي درياهاي علم الهي ميگشايد اما اين اخلاص، همه جانبه صورت نميگيرد مگر به مدد عشق. آن هنگام که انسان لذت ديدار حق را بچشد و درونش را غنا و بينيازي فراگيرد ميتواند پشت پا به تعلقات تن و دنيا بزند و خودش را براي معبودش خالص گرداند. بنابراين تنها درآمدن به ساحت عشق عامل وارستگي و پاکي تواند بود و بدين ترتيب جام جهان نما شدن دل هم باز با مي و مستي پيوند ميخورد. مستي حاصل از نوازش دوست، از عشق دو جانبه، از محبت طرفيني.
بدين ترتيب ميبينيم چه عاملي موجب شده خواجه شيراز جام مي را عامل اصلي رازداني و جام جهان نما شدن دل بداند. حافظ ابيات متعددي از آن دسته ابيات در مورد مي را به بيان اين صفت مي اختصاص داده است:
بر آستانه ميخانه هر که يافت سري
ز فيض جام جم مي اسرار خانقه دانست
(غزل47 بيت3)
صوفي از پرتو مي راز معاني دانست
گو هر کس از اين لعل تواني دانست
(غزل48 بيت1)
صوفيمجلسکهدوشجام و قدحميشکست
باز به يک جرعه مي عاقل و فرزانه شد
(غزل17 بيت2)
زان مي عشق کزو پخته شود هر خامي
گر چه ماه رمضانست بياور جامي
(غزل467 بيت1)
گفتي ز سر عهد ازل يک سخن بگو
آنگه بگويمت که دو پيمانه سرکشم
(غزل338 بيت2)
آئينه سکندر جام مي است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
(غزل5 بيت11)
مي بده تا دهمت آگهي از سر قضا
که به روي کهشدم عاشق و از بوي که مست
(غزل24 بيت3)
روزگاريست که دل چهره مقصود نديد
ساقيا آن قدح آينه کردار بيار
(غزل249 بيت9)
بيا تا در ميصافيت راز دهر بنمايم
بهشرطآنکهننمائيبه کج طبعاندلکوروش
(غزل278 بيت5)
بدين شکرانه ميبوسم لب جام
که کرد آگه ز راز روزگارم
(غزل323 بيت4)
اي که در کوي خرابات مقامي داري
جم وقت خودي از دست به جامي داري
(غزل448 بيت1)
ره ميخانه بنما تا بپرسم
مال خويش را از پيش بيني
و در قصيده بلند خويش:
بده ساقي آن مي کزو جام جم
زند لاف بينائي اندر عدم
به من ده که گردم به تاييد جام
چو جم آگه از سّر عالم تمام
شرابم ده و روي دولت ببين
خرابم کن و گنج حکمت ببين
من آنم که چون جام گيرم به دست
ببينم در آن آينه هر چه هست
به مستي توان درّ اسرار سفت
که در بيخودي راز نتوان نهفت(18)
ساقي به نور باده برافروز جام را
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پياله عکس رخ يار ديدهايم
اي بيخبر ز لذت شرب مدام ما(19)
سرّ خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حيرتم که باده فروش از کجا شنيد
(غزل243 بيت4)
چون باده باز بر سر خم رفت کف زنان
حافظ که دوش از لب ساقي شنيدم راز
(غزل260 بيت9)
ساقي بيار باده که رمزي بگويمت
از سرّ اختران کهن سير و ماه نو
(غزل406 بيت5)
صوفي بيا که آينه صافي ست جام را
تا بنگري صفاي مي لغل فام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاين حال نيست زاهد عالي مقام را
(غزل7 بيت 1و2)
جز فلاطون خم نشين شراب
سرّ حکمت به ما که گويد باز
(غزل262 بيت3)
به نيم شب اگرت آفتاب ميبايد
ز روي دختر گلچهر رز نقاب انداز
(غزل263 بيت6)
ز رطل دردکشان کشف کرد سالک راه
رموز غيب که در عالم شهادت رفت
کرشمه تو شرابي به عاشقان پيمود
که علم بيخبر افتاد و عقل بيحس شد
(غزل167 بيت8)
پی نوشت ها :
9.حافظ، ديوان، غزل245 .
10.کاشاني، عزالدين محمود، مصباح الهدايه، تصحيح جلال الدين همائي .
11.انصاري، خواجه عبدالله، مجموعه، رسائل فارسي به تصحيح دکترمحمد سرور ملائي، انتشارات توس.
12.بينا، محسن، مقامات معنوي، (ترجمه و تفسير منازل السائرين خواجه عبدا.... انصاري) .
13.و14. عبادي، قطبالدين، صوفي نامه (التصفيه في احوال المتصوفه)، انتشارات محمدعلي علمي.
15.سوره رعد، آيه28.
16.حافظ، ديوان اشعار، غزل244.
17.عبادي، قطبالدين، صوفينامه، صفحه26.
18.حافظ، ديوان اشعار، قسمت قصائد.
19.حافظ، ديوان اشعار، غزل11.
منبع:نشريه پايگاه نور شماره 19
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}