آن مرد از خاطره ها نمي رود
آن مرد از خاطره ها نمي رود
آن مرد از خاطره ها نمي رود
جلال هنوز هم براي ما زنده است. او هيچ وقت نمي ميرد. اگر چه ما و او هرگز همديگر را نديده ايم؛ ولي احساس عجيبي بين ما حاکم است و اين احساس، شايد احساسي باشد که بين دو تا دوست هست و يا از نوع احساسي که يک شاگرد به معلم دوست داشتني خود دارد. چه مي دانم شايد هم از جنس احساس بين پدر و پسر. چون جلال جايي گفته بود که اگر چه هيچ فرزندي ندارم؛ ولي همه بچه هاي کشورم را فرزندان خودم مي دانم. آري جلال چيزهايي دارد که بتواند مخاطبش را دوستدار خودش بکند، حتي بعد از سال ها فوتش.
کتاب هايش آنچنان شيرين و صميمي است که اگر يک بار بخواني خود نويسنده را کاملا در لا به لاي سطرها مي بيني. او در «مدير مدرسه» همان مديري است تقريبا عصباني، در عين حال دلسوز. بچه هاي مدرسه را واقعا بچه هاي خودش مي داند. مواظب آنهاست. از غيبت و تأخير غير موجه و خطاي نابخشودني معلم ها نمي گذرد. بچه هاي سرتغ و بي تربيت را با کتک کاري پدرانه اش سر جايشان مي نشاند. و سرانجام وقتي نمي تواند حق انجام وظيفه را در حق فرهنگ ادا کند، به عنوان اعتراض به سيستم غيرعادلانه و طاغوتي رژيم پهلوي، از سمت مديريت مدرسه استعفا مي دهد و برگه استعفايش را روي ميز مدير فرهنگ مي گذارد. او حقيقتاً مبارز سرسخت دوره طاغوت بود که با رهبر نهضت هم، حضرت امام خميني (ره) هم سويي داشت.
جلال اهل سفر بود. شايد يکي از پر سفرترين نويسندگان زمان خودش. او روزگاري به سفر مسکو مي رود. بسياري از جمهوري هاي سابق شوروي را از نزديک مشاهده مي کند و با مردمان آن ديار که زماني مال ايران بودند به گفتگو مي نشيند. در اول سفرنامه ي مسکو او وقتي وارد باکو پايتخت آذربايجان مي شود، در مواجهه با مردم باکو مي گويد احساس مي کنم اينها همان کساني هستند که من آنها را در قزوين، تبريز، و... ديده ام. چقدر ايراني هستند! بعد جالب است که گفتگوهاي آذري خودش با آذربايجاني ها را نيز در کتاب ثبت مي کند. و روزي هم سر از ولايت عزرائيل در مي آورد. همان اسرائيل که در جاي خودش کتاب خواندني است. بعد در اواخر عمرش نيز توفيق زيارت خانه خدا را پيدا مي کند. اسم سفرنامه حجش را خسي در ميقات مي گذارد. و خودش در همان کتاب مي گويد: «... ديدم کسي نيستم که به ميعاد آمده باشد که خسي به ميقات آمده است...»
و تک نگاري هاي جلال! که روي عشق و علاقه به ايران، به نوشتن آنها همت گماشته است. در هر جايي اگر چيز براي گفتن بوده است ولو در يک روستايي دور افتاده، او آن را با آن قلم شيرينش به تصوير کشيده است.
جلال با همه خطاهايي که در دوران زندگي اش عمداً و سهواً مرتکب شده بود، هميشه به عنوان يک مذهبي اصيل و ايراني متعصب، از اعتقادات مذهبي و فرهنگي غني کشورش دفاع مي کرد. او سعي مي کرد مثل مردم زمان خودش زندگي کند. هميشه بين مردم بود و از نزديک گرفتاري ها و بدبختي هايي را که طاغوت در زندگي مردمش به وجود آورده بود، مي ديد و اينها را به صراحت در غرب زدگي و با کنايات و تشبيهات در کتاب هاي داستاني اش بيان کرده است.
جلال، هنوز هم در ادبيات ما زنده است. در اين اواخر به همت اهالي قلم و شوراي عالي انقلاب فرهنگي، طرح اهداي جايزه ي ادبي جلال، پاي گرفت و همه ساله با برگزاري اين جشنواره ادبي، برندگان، گران ترين جايزه ادبي جمهوري اسلامي را دريافت مي کنند.
کتاب هايش آنچنان شيرين و صميمي است که اگر يک بار بخواني خود نويسنده را کاملا در لا به لاي سطرها مي بيني. او در «مدير مدرسه» همان مديري است تقريبا عصباني، در عين حال دلسوز. بچه هاي مدرسه را واقعا بچه هاي خودش مي داند. مواظب آنهاست. از غيبت و تأخير غير موجه و خطاي نابخشودني معلم ها نمي گذرد. بچه هاي سرتغ و بي تربيت را با کتک کاري پدرانه اش سر جايشان مي نشاند. و سرانجام وقتي نمي تواند حق انجام وظيفه را در حق فرهنگ ادا کند، به عنوان اعتراض به سيستم غيرعادلانه و طاغوتي رژيم پهلوي، از سمت مديريت مدرسه استعفا مي دهد و برگه استعفايش را روي ميز مدير فرهنگ مي گذارد. او حقيقتاً مبارز سرسخت دوره طاغوت بود که با رهبر نهضت هم، حضرت امام خميني (ره) هم سويي داشت.
جلال اهل سفر بود. شايد يکي از پر سفرترين نويسندگان زمان خودش. او روزگاري به سفر مسکو مي رود. بسياري از جمهوري هاي سابق شوروي را از نزديک مشاهده مي کند و با مردمان آن ديار که زماني مال ايران بودند به گفتگو مي نشيند. در اول سفرنامه ي مسکو او وقتي وارد باکو پايتخت آذربايجان مي شود، در مواجهه با مردم باکو مي گويد احساس مي کنم اينها همان کساني هستند که من آنها را در قزوين، تبريز، و... ديده ام. چقدر ايراني هستند! بعد جالب است که گفتگوهاي آذري خودش با آذربايجاني ها را نيز در کتاب ثبت مي کند. و روزي هم سر از ولايت عزرائيل در مي آورد. همان اسرائيل که در جاي خودش کتاب خواندني است. بعد در اواخر عمرش نيز توفيق زيارت خانه خدا را پيدا مي کند. اسم سفرنامه حجش را خسي در ميقات مي گذارد. و خودش در همان کتاب مي گويد: «... ديدم کسي نيستم که به ميعاد آمده باشد که خسي به ميقات آمده است...»
و تک نگاري هاي جلال! که روي عشق و علاقه به ايران، به نوشتن آنها همت گماشته است. در هر جايي اگر چيز براي گفتن بوده است ولو در يک روستايي دور افتاده، او آن را با آن قلم شيرينش به تصوير کشيده است.
جلال با همه خطاهايي که در دوران زندگي اش عمداً و سهواً مرتکب شده بود، هميشه به عنوان يک مذهبي اصيل و ايراني متعصب، از اعتقادات مذهبي و فرهنگي غني کشورش دفاع مي کرد. او سعي مي کرد مثل مردم زمان خودش زندگي کند. هميشه بين مردم بود و از نزديک گرفتاري ها و بدبختي هايي را که طاغوت در زندگي مردمش به وجود آورده بود، مي ديد و اينها را به صراحت در غرب زدگي و با کنايات و تشبيهات در کتاب هاي داستاني اش بيان کرده است.
جلال، هنوز هم در ادبيات ما زنده است. در اين اواخر به همت اهالي قلم و شوراي عالي انقلاب فرهنگي، طرح اهداي جايزه ي ادبي جلال، پاي گرفت و همه ساله با برگزاري اين جشنواره ادبي، برندگان، گران ترين جايزه ادبي جمهوري اسلامي را دريافت مي کنند.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}