غم از ديدگاه مولانا (1)
غم از ديدگاه مولانا (1)
اين همه غمها که اندر سينههاست ....
اما غم و حزن در کتب صوفيّه و عرفا حکايتي ديگر دارد. درباره ي غم گفتهاند که غلبات احوال معشوق بر عاشق است و يا حالتي است که عاشق در مقابل هجوم خيال معشوق دارد.
«خوشا وقت شوريدگان غمش
اگر زخم بينند اگر مرهمش»
در برخي آثار صوفيه مضموني وجود دارد که شرح آن چنين است: عشق، پيش از آنکه به جاي درآيد، حزن را ميفرستد تا جايش را تميز کند و چنانکه در کتاب «مونس العُشّاق» سهروردي آمده است که: حزن وکيل در عشق است. (2) زيرا حزن و اندوه و غم ميتوانند سينه و آيينه ي دل را صاف کنند.
«ناصحم گفت بجز غم چه هنر دارد عشق
گفتم اي ناصح مشفق هنري بهتر از اين؟»
سهروردي، در همان کتاب معتقد است که آفرينش به سه اصل حسن، عشق و حزن برميگردد. (3)
اصولاً بايد گفت که غم و شادي از «انفعالات و کيفيّات نفساني» محسوب ميشوند. غم «نتيجه ي تأثر نفس است از حصول امري مکروه و غالباً غيرمنتظر و بيرون از تحمّل» و شادي «زاده ي تأثر آن از امري مطلوب و بيشتر نابيوسان و شگفت انگيز و بيش از ظرفيت آدمي». (4) در روايات و احاديث هست که معصومان و مؤمنان حزن و اندوهشان در دل است و شادماني و سرور در چهرهشان. درباره ي امام علي (ع) هم ميگويند که پس از درگذشت حضرت پيامبر (ص) و فاطمه ي زهرا (س) بسيار محزون شدند. علي (ع) ميفرمايد که «فامّا حُزتي سرمداً» (5) يعني حزن من محصول عواطف جاوداني من است. ايشان در جايي ديگر (خطبه ي متّقين) در توصيف پرهيزگاران بيان داشتهاند که «قلوبهم محزونة و شرورهم مأمونة و اجسادهم نحيفة و حاجاتهم خفيفة و انفسهم عفيفة». (6)
در تعبير صوفيه از حزن و غم نيز استنباطهايي مشابه با آنچه از ائمه و معصومين نقل شده، وجود دارد. فيالمثل از امام صادق (ع) نقل شده که فرمودند: «حزن از علائم و آثار مردان با معرفت است و آن به خاطر القاآت غيبي و واردات بسياري که به قلوب آنان وارد ميشود، و هم به سبب امتداد افتخار درک سايه و پوشش بزرگواري و عظمت پروردگار متعال است». (7) در عين حال در کتابي مانند «نفحة الروح و تحفة الفتوح» آمده است که: «حزن حالتي است که چون بر سالک غالب شود و قايم گردد، او را از غير و اشتغال به غيرفاني گرداند و نتيجه ي آن اشفاق است» (8) يا از «ابن خفيف» روايت کنند که گفت «اندوه بازداشتن نفس است در طلب طرب». (9) همچنين از «سُفيان بنعُيَينه»، که «گويد اگر اندوهگني اندر امّتي بگريد، بر آن امت حق رحمت کند بگريستن او» (10) و ...
در اين مقال بر آنيم تا درباره ي تلقّي حضرت مولانا جلالالدين در آثا خويش (مثنوي معنوي و کلّيات شمس) از اين واژه، معاني و مفاهيم گوناگون آن، علل بوجود آمدن، انواع و ... سخني گفته آيد.
علل غم از نظر مولانا
1ـ غرور و خودبيني: از آنجا که انسان مغرور، همه چيز را براي خود و در خدمت خويشتن ميخواهد، چنين ميانديشد که همه ي امور مورد علاقهاش بايد براي او فراهم باشد. نه تنها فراهم باشد، بلکه از زوال و نيستي هم به دور باشد. پس وقتي که با نبود آنها روبرو شود، دچار غم و اندوه ميشود. مولانا در بيان اين معني ميگويد:
اين همه غمها که اندر سينههاست
از بخار و گردباد و بود ماست
(مثنوي/ دفتر 1/ بيت 2302)
و چون يکي از نتايج غرور و خودبيني، بيادبي و بيباکي است ـ که خود بيادبي باعث غم و اندوه ميشود ـ مولانا در بيان ضررهاي بيادبي ميفرمايد که:
«هر چه بر تو آيد از ظلمات و غم
آن ز بيباکي و گستاخي است هم
هر که بيباکي کند در راه دوست
رهزن مردان شد و نامرد اوست»
(مثنوي/ دفتر 1/ بيت 89 و 90)
در غزليّات شمس نيز «با خود بودن» را عامل غصّه و غم ميداند و چاره ي آن را در بيخودي ارائه ميدهد:
«آن نَفَسي که با خودي، بسته ي ابر غصّهاي
وان نَفَسي که بيخودي، مه به کنار آيدت»
(کلّيّات/ ج 1، ص 195)
2ـ جفا کردن با عقل کلّ و فرو رفتن در معاصي و شهوات: مقصود از عقل کلّ خداوند است. مولانا عقيده دارد که مجموع عالم، صورت عقل کلّ است؛ چون با عقل کل به کژروي جفا کردي، صورت عالم تو را غم فزايد. بيان مولانا در اين مورد چنين است:
کلّ عالم صورت عقل کل است
کوست باباي هر آنک اهل قل است
چون کسي را عقل کل کفران فزود
صورت کل پيش او هم سگ نمود
من که صلحم دايماً با اين پدر
اين جهان چون جنتستم در نظر
هر زمان نو صورتي و نوجمال
تا ز نو ديدن فرو ميرد ملال
(مثنوي/ دفتر 4/ بيت 60-3259 و 64-3263)
بدين ترتيب در صلح و صفا بودن با پدر عقل کلّ، اين جهان را چون جنّت از غم دور ميکند و با صورتها و جمالهاي نو خود، ملال را فرو ميميراند. همچنين هر معصيتي موجب دل گرفتن ميشود که نمونه ي آن را هم دلتنگي سارق ذکر ميکند:
در معاصي قبضها دلگير شد
قبضها بعد از اجل زنجير شد
دزد چون مال کسان را ميبرد
قبض و دلتنگي دلش را ميخلد
او همي گويد عجب اين قبض چيست
قبض آن مظلوم کز شدّت گريست
(مثنوي/ دفتر 3/ بيت 55-353)
در دفتر پنجم نيز آمده است:
هيچ اصلي نيست مانند اثر
پس نداني اصل رنج و دردسر
ليک بياصلي نباشد اين جزا
بيگناهي کي برنجاند خدا
آنچه اصل است و کشنده آن شي است
گر نميماند به وي هم از وي است
پس بدان رنجت نتيجه زلتي است
آفت اين ضربتت از شهوتيست
و سپس از زبان گناهکار خطاب به خداوند چنين ميگويد:
اي تو سبحان پاک از ظلم و ستم
کي دهي بيجرم جان را درد و غم
من معين مي ندانم جُرم را
ليک هر جرمي بيايد گُرم را
(مثنوي/ دفتر 5/ بيت 88-3985 و 92-3991)
و در اين ابيات نيز شهوات را عامل ايجاد غم ميشمارد:
همچنين هر شهوتي اندر جهان
خواه مال و خواه جان و خواه نان
هر يکي زينها تو را مستي کند
چون نيابي آن خمارت ميزند
اين خمار غم دليل آن شدست
که بدان مفقود مستيات بدست
(مثنوي/ دفتر 3/ بيت 59-2257)
3ـ دوري از معشوق و اصل خود، و اسير صفات سفلي شدن: در دفتر دوم چنين آمده که:
چون نتيجه ي هجر همراهان غم است
کي فراق روي شاهان زان کم است
(مثنوي/ دفتر 2/ بيت 2315)
و در جاي ديگر بيان ميدارد که:
ما برين درگه ملولان نيستيم
تا ز بعد راه هر جا بيستيم
دل فرو بسته و ملول آن کس بود
کز فراق يار در محبس بود
(مثنوي/ دفتر 3/ بيت33-2932)
مولانا هنگام تشبيه روح انسان به پرندهاي که از هواي قابل پرواز خود جدا مانده و اسير زمين شده است و بدين سبب دچار غصه و اندوه گشته است، ميگويد:
مرغ پرنده چو ماند در زمين
باشد اندر غصه و درد و حنين
(مثنوي/ دفتر 5/ بيت 820)
باري وقتي مرغ روح نتواند به عالم بالا طيران کند، از اسارت در زمين و گرفتاري در زندان صفات سفلي دچار ملال ميگردد. او بايد اين ملال را درک کند و قدرت پرواز را در خود تقويت نمايد. در اين صورت است که ميتواند همچون طيور الصافات برپرد:
چون ملالم گيرد از سفلي صفات
برپرم همچون طيور الصافات
(مثنوي/ دفتر 2/ بيت 3563)
4ـ آرزوهاي دراز: در نظر مولانا، يکي از علل غم، طول امل است. ترس از طول امل در کلام حضرت علي (ع) هم آمده است: «و ان اخوف ما اخاف عليکم اثنتان اتباع الهوي و طول الامل». (12) مولانا هم ميگويد:
آدمي را عجز و فقر آمد امان
از بلاي نفس پر حرص و غمان
آن غم آمد ز آرزوهاي فضول
که بدان خو کرده است آن غول
(مثنوي/ دفتر 3/ بيت 4-3283)
5ـ ترک ورد و ذکر: وقتي انسان از ياد خدا غفلت ورزد و دچار نسيان شود، اگر خداوند به دل او غمي وارد کند که او را از خود به درآورده و بسوي خدايش رهنمون گردد، در اينجا غم به موجب عتاب و تنها براي ادب کردن و يادآوري و نشان دادن مهر خدا به بنده ميباشد:
ايدل، چون عتاب و غم هست نشان مهر او
ترک عتاب اگر کند دانک بود ز تو بري،
(کليات/ ج 5/ ص 218)
چون تو وردي ترک کردي در روش
بر تو قبض آيد از رنج و تبش
آن ادب کردن بود يعني مکن
هيچ تحويلي از آن عهد کهن
(مثنوي/ دفتر 3/ بيت 50-349)
6ـ نداشتن سرور و راهنما: از آنجا که آدمي بدون داشتن راهنما و رهبري کامل، به تنهايي نميتواند مسير هدايت و کمال را با موفقيت طي کند، يکي از علل مردگي دل و پژمردگي روان، نداشتن راهنما و يا ترک او و پيروي نکردن از اوست. اين راهنما ميتواند در لسان شرع پيامبر (ص) و امام باشد و در نزد عرفا شيخ، پير و مرشد کامل:
اين همه که مرده و پژمردهاي
زان بود که ترک سرور کردهاي
(مثنوي/ دفتر 4/ بيت 1995)
7ـ فعل انسان: در مفهومي کلي و عام، مولانا جلالالدين، غم را زاده ي عمل خود بشر ميداند:
پس تو را هر غم که پيش آيد ز درد
بر کسي تهمت منه بر خويش گرد
(مثنوي/ دفتر 4/ بيت 1913)
و در دفتر پنجم بيان ميدارد که نيکي و بدي اعمال آدمي، موجب نيکي و بدي دينش ميگردد:
فعل توست اين غصههاي دم بدم
اين بود معني قد جف القلم
که نگردد سنت ما از رشد
نيک را نيکي بود بدراست بد
(مثنوي/ دفتر 5/ بيت 3-3182)
8ـ خيال و هستي مادي: هستي از ديدگاه مولانا به سه دسته تقسيم ميشود که عبارتند از 1- عدم 2- خيال 3- عالم ماده و طبيعت. منظور مولانا از عدم، عالم غيب و ماوراي طبيعت است که در آنجا هيچ تنگي و محدوديتي نيست و همه چيز آن بينهايت است، در آنجا غمي نيست.
هر کي بالاست مر او را چه غم است
هر کي آنجاست مر او را چه غم است؟
اين عدم خود چه مبارک جاي است
که مددهاي وجود از عدم است
(کليات شمس/ ج 1/ ص 252)
عالم خيال، يک مرتبه تنگتر و پايينتر از عالم عدم ميباشد و آن همان است که ما در خواب اشيايي را ميبينيم که مادي نيستند، اما بعد و صورت دارند. قدم نهادن عارف و سالک در اين عالم سبب اندوه و غم ميشود؛ چرا که ديگر از آن وسعت و عظمت عالم عدم خبري نيست. عالم ماده و طبيعت، که عالم ترکيب و اضداد است، از هر دوي آنها محدودتر و تنگتر است. بودن عارف در اين عالم نيز موجب غم است، چه اينکه اين عالم، از عالم عدم و خيال محدودتر است؛ در حاليکه عارف تنها زماني عاري از غم است که مرغ روحش در عالم عدم پرواز کند و از اين تنگي رهايي يابد. (13) مولانا اين موارد را چنين بيان ميدارد:
تنگتر آمد خيالات از عدم
زان سبب باشد خيال اسباب غم
باز هستي تنگتر بود از خيال
زان شود در وي قمرها چون هلال
باز هستي جهان حس و رنگ
تنگتر آمد که زنداني است تنگ
(مثنوي/ دفتر 1/ بيت 97-3095)
نيز خطاب به غم ميگويد:
علف غم بيقين عالم هستي باشد
جاي آسايش ما جز که عدم نيست برو
(کليات شمس/ جلد 7/ ص 98)
9ـ شناساندن شادي: بنابر مثل مشهور «تعرف الاشياء باضدادها»، مولانا يکي از علل بوجود آمدن غم را اين ميداند که خداوند براي اينکه انسان بتواند خوشدلي را بشناسد و به آن پي ببرد، رنج و غم را آفريد تا به غم که ضد شادي است، شادماني و بهجت شناخته گردد:
رنج و غم را حق پي آن آفريد
تا بدين ضد، خوشدلي آيد پديد
(مثنوي/ دفتر 1/ بيت 1130)
نيز ميگويد:
قند شادي ميوه ي باغ غم است
اين فرح زخم است و آن غم مرهم است
(مثنوي/ دفتر 3/ بيت 3752)
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}