جهان بيني رياضي گونه در شعر حافظ (1)


 

نويسنده: دکتر سعيد قهرماني*




 

پژوهنده ي ارجمند و حافظ شناس دقيق معاصر بهاءالدين خرمشاهي مي‌نويسد (1) : «حافظ به ژرفي و گستردگي زيسته است، گوشه‌هاي نزيسته را زيسته است. گوشه‌هاي پنهان مانده را که کمتر کسي توانسته است بزيد، زيسته و انديشه کرده و به شعر درآورده. شعر او آينه‌دار طلعت و طبيعت يک قو م است. زندگينامه جمعي ماست. همين است که عاشق و غريب و اسير و دردمند و مهجور و آرزومند و مشتاق و گير و ترسا و مؤمن و آزاد انديش و عارف و عامي و مست و هوشيار همه نقش خويش را در آئينه ي صافي شعر او باز مي‌يابند.» رضا قلي‌خان هدايت مي‌نويسد (2) : «اشعار حکمت آثارش چنان در دل هر طايفه نشسته که اکثر مختلفه او را هم مسلک خويش دانسته‌اند.» دکتر حميد دباشي مي‌نويسد (3) : «عارفان، حافظ را عارف؛ عالمان، حافظ را عالم؛ ناظمان، حافظ را ناظم؛ صوفيان، حافظ را صوفي؛ قلندران، حافظ را قلندر؛ عاميان، حافظ را عامي؛ ناجيان، حافظ را ناجي و مآلاً شاعران حافظ را خداوند شعر مي‌خواسته‌اند.» دکتر باشي مي‌افزايد (4) : «چيزي در حافظ هست. چيزي که اگر ما بخواهيم درباره ي رابطه ي سه گانه انسان و جان و خدا، درباره اينکه اگر انديشه خدا باشد، پيوند آدمي با خودش و جهان چه ويژگي و سرشتي دارد و اگر نباشد چگونه است به حافظ در کوي دوست نوشته شاهرخ مسکوب روي مي‌آوريم. چيزي که اگر نيم پائي به پاشنه در علوم جديد گذارديم و جادوي مانيتيسم و اسپريتيسم و هيپنوتيسم ما را گرفت في‌الفور به مقايسه ي روانشناسي فرويد يا روانشکافي حافظ مي‌‌پردازيم [همچنانکه دکتر علي فلاتي در بخش هشتم کتاب از فرويد به حافظ پرداخته است] چيزي که ما را چه از زردشت، چه از قرآن، چه از فرويد، چع از پل والري، چه از سعدي، چه از سلمان، همه راه هاي ما را به حافظ اسطوره ختم مي‌کند. چيزي که ماجراي حافظ ما را [به قول دکترمحمدعلي اسلامي ندوشن] پايان ناپذير مي‌کند.»
يکي از مهمترين خصوصيات شعر حافظ تأويل پذيري آن است و همين تأويل پذيري است که بر اثر آن پيروان آن همه مکاتب فکري، عقيدتي و فلسفي بدين باورند که با حافظ هم کيش و هم مسلکند. اما کار حافظ شناسي مدتي است که پا را فراتر از مقولات فکري، عقيدتي، فلسفي و هنري گذاشته، حيطه ي بحث و فحص را به قلمرو دانش‌هاي ديگر نيز کشانده است چنانکه در کتاب از فرويد به حافظ مي‌خوانيم که (5) : «از اشعار خواجه چنين برمي‌آيد که او خواب هاي اوديبي مي‌ديده است» به استناد ابياتي نظير

سحر کرشمه ي چشمش به خواب مي‌ديدم
زهي مراتب خوابي که به ز بيداريست

و

شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پيرانه سر عاشق و ديوانه شد

همچنين در کتاب «سير اختران در ديوان حافظ» نوشته سرفراز غزني مي‌خوانيم که (6) «هنگامي که مفاهيم اشعار نجومي حافظ را با مرزهاي دانش علم اخترشناسي کنوني مقايسه کنيم در مي‌يابيم که اين مرد عارف اطلاعات عميق و گرانبهائي از دانش نجومي داشته و فرضيه‌هايي را ارائه کرده که در مقام مقايسه با علوم نجومي امروزي، حيرت‌انگيز است و اگر با نظريات جديد برابري نکند از امکانات علمي زمان خود بسيار فراتر رفته بوده است.» عزني در ادعاهاي خود مبني بر دانش فراوان حافظ از علم نجوم تا آنجا پيش مي‌رود که مي‌گويد حافظ حتي از پديده‌هايي که در پنجاه سال اخير با کاربرد تکنولوژي پيچيده ي پيشرفته کشف شده‌اند اطلاع داشته است (7). او با استناد به ابياتي نظير

ز رقيف ديو سيرت به خدا همي پناهم
مگر اين شهاب ثاقب مددي کند سها را

مدعي مي‌گردد که حافظ از اين پديده فيزيکي درباره اجرام فلکي که از خود نور ندارند و فوتون هاي نور ساير اجرام فلکي را جذب مي‌کنند و قابل رؤيت مي‌شوند کاملاً آگاهي داشته است. غزني در اين تفسيرها و تحليل‌ها از نظر فرهنگي وارث بلامنازع بعضي از گويندگان رواياتي است که بسياري از آن ها در تذکرة‌الاولياء عطار ثبت شده‌اند از آنگونه که (8) : «نقل است که روزي يکي پيش ذوالنون مصري آمد، گفت: وام دارم و هيچ ندارم. سنگي از زمين برداشت و بدو داد. آن مرد سنگ را به بازار برد. زمرد شده بود.» غزني در اين تفاسير به هيچ وجه وارث فرهنگي حافظ نيست که ادعاهاي گزاف يعني شطح و طامات را به بازار خرافات مي‌برد و ادعاي کرامت را [البته از جانب افراد عادي] سالوس مي‌داند:

حافظ اين خرقه بينداز مگر جان ببري
کاتش از خرمن سالوس و کرامت برخاست

همانطور که مي‌دانيم و بسيار نوشته‌اند، موضوع حافظ شناسي، موضوعي است بسيار پيچيده و درک همه ي جنبه‌هاي فکري و هنري حافظ مستلزم انديشه‌اي است به پهناوري انديشه ي حافظ، پس براي شناخت اين دردانه ي بي‌همتاي درياي ژرفِ فرهنگ ايرانِ اسلامي و براي ارزيابي و سنجش اين کارگاه عظيم و نيرومند تخيّل بايد همه ي شيفتگان فرهنگ پوياي کشورمان، هر کس با ديد خاص خود بکوشيم تا رفته رفته همه ابعاد فکري و هنري وي را بشناسيم. آنچه که در اين راه بيش از هر چيز ديگر اهميت دارد آنست که در راه شناخت حافظ مانند هر پديده ديگري روش هاي علمي را حتي لحظه‌اي از نظر دور نداريم.
مي‌دانيم که هيچ مدرکي در دست نيست که گوياي آن باشد که حافظ در رياضيات دستي داشته است. قرايني نيز بر اين امر وجود ندارند. اگر هم گاهي در بعضي تذکره‌ها آمده باشد که وي به فلسفه و رياضيات و فقه و کلام و غيره تسلط داشته است، بدون شک تنها برداشتي که از اينگونه نوشته‌ها مي‌توان نمود اين است که وي شايد در مدرسه همراه علوم ديگر در کلاس هاي رياضي هم شرکت مي‌کرده است. ما نه مدعي اين هستيم که حافظ رياضي مي‌دانسته است و نه مي‌خواهيم بگوئيم که به استناد لسان الغيب بودن، وي به بسياري از اکتشافات و اختراعات مدل‌هاي رياضي از قبل آگاهي داشته است. اما براي تکوين تئوريهاي رياضي، رياضيدان ها مسيري دارند، حافظ هم براي تکوين مکتب رندي خود مسيري داشته است. بين اين دو مسير شايد شباهت هايي بنيادي وجود داشته باشند. قصد ما اينست که با ارائه ي شواهدي، احتمال وجود اين شباهت ها را به ثبوت برسانيم. شايد بدينوسيله مدخلي ايجاد کنيم که گروه دست اندرکاران رياضي رفته رفته با بررسي‌ها و تحقيقات دقيقي از اين رهگذر بعدي از ابعاد هزار گونه ي حافظ را به شيفتگان اين رند عالمسوز بشناسانند. در بررسي کنوني، به حکم محدوديت مقاله، ما به شرح بسياري از تشابهات نمي‌پردازيم؛ از ديد زيبايي شناسي نکات مشترک بسيارند. حافظ نيز مانند رياضيدان ها منطقي قاطع و پولادين دارد. او حتي به کاربرد «برهان خُلف» به نيکي پي برده است. برهان خُلف اختراع فلاسفه است، اما آن ها نتوانسته‌اند به خوبيِ رياضيدان ها از اين برهان، استفاده کنند. حافظ مطلب بسيار جالب و عميقي دارد که آن را «کام طلبيدن از خلاف آمد عادت» ناميده است. اين روش اگر خوب شکافته شود همان رسيدن به اثبات يک گزاره از طريق نفي آن است که برهان خلف ناميده مي‌شود. حافظ گفته است که مثلاً کسب جمعيت را از زلف پريشان کرده، گنج سلطاني را در گدايي به دست آورده و اساس هستي خود را از خرابي آباد گردانده است. مقوله ديگر «اقتصاد فکر» است (thought-economy) که اوجش در رياضيات است و در شعر و انديشه ي حافظ نيز ديده مي‌شود. يکي از بارزترين خصوصيات رياضيات آن است که براي اثات يک قضيه يا بيان آن مي‌بايد تعداد گام هايي که برداشته مي‌شوند حداقل يا «مينيمم» باشد. در رياضيات احتراز از بيان تفکرات غيرلازم از ضروريات است. حافظ را نيز خداوند ايجاز ناميده‌اند. گفته شده است که در ادبيات فارسي هيچ کتابي نيست که در آن در هر جمله‌اي آن اندازه انديشه و هنر نهفته باشد که در ديوان حافظ. و بلاخره همچنانکه غناي مساله و سؤالهاي پي در پي و ريشه‌اي باعث باروري و رشد همه جانبه و عالمگير رياضيات شده است، غناي مسائل پيچيده و اساسي که هزاران هزارش براي حافظ مطرح بوده‌اند باعث پويايي و جاوداني ديوان حافظ گرديده است. از اينگونه مشابهات که تعدادشان کم هم نيست و بحث درباره هر کدامشان موضوع مقاله جداگانه‌اي است مي‌‌گذريم و به مشابهات بنيادي‌تر مي‌پردازيم.
تا آنجا که حافظه ي تاريخ به ياد مي‌آورد انسان هاي قرون اوليه ي تمدن هاي بزرگ هرگز به مفاهيم و يا محاسبات چيزهايي جز اشياء واقعي و لمس پذير نمي‌پرداختند؛ براي آنها شمارش، شمارش تعدادي اشياء در يک بسته يا کَپه بود و اندازه‌گيري، اندازه‌گيري کميت‌هايي مانند طول، سطح، حجم، وزن و زاويه براي اجسام يا سطوح قابل لمس. هر جا به داده يي (data) برمي‌خوريم، داده مشخصاً مربوط است به چيزهاي خاصي که مورد استفاده يا بررسي بوده‌اند مانند هيزم، گوسفند و غيره. هيچگاه به رويه و روندي برنمي‌خوريم که از کليتّي برخوردار باشد. مثلا چيزي مثل پنج به اضافه ي پنج مساويست با ده که مفهومي مجرد است ديده نمي‌شود امّا مفهوم پنج گوسفند به اضافه ي پنج گوسفند مساويست با ده گوسفند وجود دارد. در نظر اين انسان ها محاسبات فقط مربوطند به مثلث‌ها، ذوزنفه‌ها، مستطيل‌ها يا دواير خاصي که همه ي اندازه‌هاي آن ها مشخصند. مثلث، ذوزنقه، مستطيل يا دايره ي کلي، نامفهوم و بي‌معني است. طبيعتاً و بدون انتظار و توقع، در اينگونه مطالعات رياضي، فرمول، آنچنان که ما در ذهن خود مفهوم آن را مي‌فهميم اصلاً معني ندارد. اما فرمول براي داده‌هاي مشخص و مربوط به شرايط خاص وجوددارد. در چنين دوراني فقط از روي تجربه ي زياد و ديدن مسائل خاص و حل آن هاست که رياضيدان ها براي مسائل مشابه راه حل‌هاي مشابه مي‌يابند. تاريخ رياضي بدين روند ادامه مي‌يابد تا حدود ششصد سال قبل از ميلاد مسيح(ع). اگرچه همه تمدّن هاي بزرگ باستاني براي ارضاي احتياجات روزمره بايستي رويه‌هايي براي محاسبات عددي يعني حساب و کتاب و اندازه‌گيري‌هاي هندسي اختراع مي‌کردند، اما فقط يوناني ها از ششصد سال قبل از ميلاد مسيح به فکر بررسي و تحليل منطقي و اصولي اين رويه‌ها افتادند و روش کاملاً جديدي را براي تفکر آن زمان خلق کردند. (9) دو خصلت اصلي رياضيات يوناني عبارتند از:
يک ـ ايده اثبات کردن با به کار بردن سلسله‌اي از قوانين منطق، بدين ترتيب که براي بناي هر تئوري ابتدا تعدادي اصطلاح و علائم تعريف ناپذير را به عنوان علائم و اصطلاحات پايه‌اي، بدون تعريف، مي‌پذيريم. اين اصطلاحات و علائم بايد طوري انتخاب شوند که درک آنها براي همه واضح و مبرهن باشد و در محدوده زبان و بيان به صورت هاي متناقضي بکار برده نشده باشند و همه از آنها يک معني را استنباط نمايند. همه علائم، اصطلاحات و مفاهيم ديگر را بايد توسط علائم و اصطلاحات پايه‌اي تعريف کنيم. هيچ مفهوم ديگري را نبايد بدون تعريف دقيق جا گذاريم. وجود اصطلاحات و علائم پايه‌اي بدين دليل لازم است که اگر بخواهيم همه اصطلاح‌ها را تعريف کنيم چون ناچار براي تعريف هر اصطلاحي بايد از اصطلاح ديگري استفاده نمائيم که براي خود آن اصطلاح نيز احتياج به تعريف برحسب اصطلاح ديگري باشد يا اسير تسلسل (infinite regress) خواهيم شد و بايد تا بينهايت مرتب اين اصطلاح را برحسب آن ديگري تعريف نمائيم و يا اينکه گرفتار دور (circular reasoning) خواهيم گرديد و مجبور خواهيم شد که اصطلاحات را برحسب يکديگر تعريف کنيم يعني اصطلاح الف را برحسب ب و بعد اصطلاح ب را برحسب الف تعريف نمائيم. لازم به ذکر نيست که به کار بردن دور و تسلسل هم در منطق و هم در رياضي امري باطل است. پس براي شروع هر تئوري نيازمند به يک سلسله علائم و اصطلاحات بنيادي تعريف ناپذير هستيم که همه اصطلاحات و مفاهيم ديگر را برحسب آن ها تعريف نمائيم. مثلاً براي بناي هندسه مسطحه پنج اصطلاح تعريف ناپذير داريم که عبارتند از: نقطه، خط، قرار داشتن نقطه مشخصي بر روي خط معلومي، قرار داشتن نقطه‌اي بين دو نقطه ديگر، وهمنهشتي(congruence) که دو شکل را همنهشت مي‌فهميم (و نه مي‌گوئيم و نه مي‌ناميم) اگر يک شکل و يک اندازه باشند. اين پنج اصطلاح تعريف نشده همراه اصطلاحاتي که در کل دانش رياضي تعريف نمي‌شوند تنها اصطلاحاتي هستند که در هندسه مسطحه بدون تعريف، پذيرفته مي‌شوند. همه علائم و اصطلاحات ديگر برحسب اينها قابل تعريفند. همانند اين مفاهيم کليدي تعريف ناپذير، براي بناي هر تئوري رياضي محتاجيم که چند گزاره را به عنوان اصل موضوعي بپذيريم و بعد همه گزاره‌ها و قضاياي ديگر را با استفاده از مفاهيم تعريف شده و تعريف نشده و اين اصول موضوعي به ثبوت برسانيم. چه اگر بخواهيم همه گزاره‌ها را برحسب گزاره‌هاي ديگر اثبات کنيم ناچار باز يا به دور و يا به تسلسل خواهيم انجاميد. پس از مشخص کردن اصول موضوعي و اصطلاحات تعريف ناپذير بايستي در مورد اينکه يک گزاره چگونه و چه وقت از گزاره‌اي ديگر به طور منطقي استنتاج مي‌شود به توافق برسيم. فقط در پي اين مراحل است که مي‌توانيم يک تئوري را به طور دقيق توسعه دهيم.
البته در انتخاب اصول موضوعي، مهمترين مسأله «سازگاري» آنهاست، بدين معني که از يک يا چند تاي آن ها نتوان گزاره‌اي متناقض با يک يا چند تاي ديگر به اثبات رسانيد. همچنين هيچ اصل موضوعي نبايد قابل استنتاج از يک يا چند اصل موضوعي ديگر باشد. البته در اينجا بايد ذکر کنيم که بنيان غالب تئوري هاي رياضي را رياضيدان ها پس از بسط و توسعه، در يک مرحله تکاملي توانسته‌اند براساس «اصل موضوعي سازي» (axiomatization) استوار سازند. دانش رياضي ابتدا با تجربه و مشاهده جزئيات و از جزئيات به کليات رسيدن، شم رياضي، حدس الهامي (inspired guessing)، استقراء و نتايج آن توسعه مي‌يابد. هدف رياضيدان ها در اين توسعه ها عبارتند از کشف قضايا و نتايج جديد و اثبات آن ها، خلق اثباتهاي ساده‌تر براي قضايايي که اثبات پيچيده دارند، کشف و يا خلق رابطه بين تئوري هاي متفاوت رياضي، ساختن مدل‌هاي رياضي براي مسائل جهان واقعي و حل آن ها و غيره و غيره. اما همانطور که رياضيدان بزرگ قرن نوزدهم آلمان وايرشتراووس (weierstrass) گفته است همواره بايد بدين مسأله توجه داشته باشيم که هدف نهائي رياضيدان ها اينست که به فهم درست و دقيق بنياد هر تئوري نائل آيند.
بحث بر سر دو خصلت اصلي رياضيات يونان است. خصلت اول اده اثبات کردن با روش اصل موضوعي سازي است که شرح آن گذشت. يکي از مهم ترين وسيله‌ها در آين راه، کاربرد «برهان خلف» است که چنانکه قبلاً ذکر کرديم رياضيدان ها آن را از فلاسفه فرا گرفتند، ولي بسيار درخشانتر از آن ها از اين روش استفاده مي‌کنند. خصلت دوم رياضيات يوناني اينست که در آن عناصر و اشيايي که رياضيدان ها مورد بررسي قرار مي‌دهند همان اسم هايي را دارند که اشياء ملموس که در محاسبات عملي به کار مي‌روند، مانند اشکال هندسي و ارزش‌ها عددي و کيفي اجزاي آن ها. اما لااقل از زمان افلاطون رياضيدان ها آگاه بوده‌اند که تحت اين اسامي آنها درباره چيزهاي کاملاً متفاوتي صحبت مي‌کنند: چيزهاي در ظاهر بي‌اهميتي که به وسيله تجريد از اجزاي قابل لمس و در معرض ديد حاصل شده‌اند. اين اشياي تجريدي فقط تصويري از اشياي حسي هستند. افلاطون در کتاب ششم جمهوري مي‌نويسد (10): «رياضيدان ها حتي در ضمن عمل از چيزهايي صحبت مي‌کنند که وجود خارجي ندارند و در حقيقت آنچه که تصور مي‌کنند نبوده بلکه عکسي از آن است. مستطيل و مثلث‌هايي که رياضيدان ها در مورد آن فکر مي‌کنند آن مستطيل و مثلثهايي نيستند که مي‌کشند و درباره آن ها صحبت مي‌کنند. اشکال مورد مطالعه رياضيدان ها فقط در تصور اشخاص قابل تصويرند.»
در حيطه ادبيات به طور کلي و بالاخص ادبيات سرفراز و پوياي ايران نيز کم نبوده و کم نيستند اشعاري که در آن ها هيچ کليتي و تجر يدي به کار نرفته باشد. غالب داستان هايي که به شعر درآمده‌اند و حکايت‌ها و حکمت‌ها و اندرزهايي که در دواوين مي‌خوانيم، و بسياري از آن ها را هم از لحاظ زيبايي و هم از جهت معني در حد کمال مي‌يابيم، از نوع پنج گوسفند به اضافه پنج گوسفند مساويست با ده گوسفند مي‌باشند و نه از خانواده پنج به اضافه پنج مساويست با ده. اجازه بدهيد بوستان سعدي را ورقي بزنيم:

چه مي‌خواهم از طارم افسراشتن؟
همينم بس از بهر بگذاشتن

خرابت کند شاهد خانه کن
برو خانه اباد گردان بزن

به ديوان منوچهري نظري بيفکنيم:

المنةُ لله که اين ماه خزانست
ماه شدن و آمدن راه رزانست

از بسکه در اين راه زر انگور کشانند
اين راه رز ايدون چوره کاهدشانست

از متاخرين به اشعار عشقي نگاهي بکنيم:

اين مجلس چارم به خدا ننگ بشر بود
ديدي چه خبر بود؟

هر کار که کردند ضرر روي ضرر بود
ديدي چه خبر بود؟

و نيز به سروده‌هاي ملک‌الشعراي بهار:

از ملک ادب حکم گزاران همه رفتند
شوبار سفر بند که ياران همه رفتند

آن گرد شتابنده که در دامن صحراست
گود چه نشيني که سواران همه رفتند

و يا حتي اشعار عاشقانه يا بلند عرفاني:

تو از هر درکه بازآيي بدين خوبي و زيبايي
ملامت گوي بيحاصل ترنج از دست نشناسد

دري باشد که‌ازرحمت‌به‌روي خلق‌بگشايي درآن‌معرض‌که‌چون‌يوسف،جمال‌ازپرده‌بنماي
o
مرده بُدَم زنده‌شدم، گريه بُدَم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم

ديده سيرست مرا،‌ جان دليرست مرا
زَهره شيرست مرا، زُهره تابنده شدم

در همه ي اين اشعار و نظاير آن ها، «موضوع شعر» کاملاً معلوم است و غرض شاعر به زيبايي تمام بيان شده و نمايان گشته. اما کاربرد اين قبيل اشعار فقط در همان گسترده‌اي است که «موضوع شعر» است. اگر هم اينگونه اشعار در زمينه‌هاي ديگري به کار برده شوند با اين اميد است که شنونده يا خواننده خواهد توانست از مفهوم پنج گوسفند به اضافه پنج گوسفند مساويست با ده گوسفند دريابد که مثلاً پنج سيب به اضافه پنج سيب نيز مي‌شود ده سيب، وگرنه همه عناصر تشکيل دهنده اين قبيل اشعار به معني خاصي دلالت کرده، در باب مقوله معيني‌اند که ما از قبل بدان آشنايي کامل داريم. اما شعر حافظانه (و البته نه هر شعري که حافظ سروده باشد) درست مانند اشکال هندسي يا اعداد که خارج از ذهن انسان وجود ندارند اما در عين حال تصويري از اشياء حسي هستند تصويري است مجرد از جريانات واقعي که در گذشته‌هاي دور يا نزديک اتفاق افتاده‌اند. حافظ نيز مانند رياضيدان ها سخت اهل تجربه است: او اتفاقات و مشاهدات را به دقت و از هزار زاويه بررسي نموده مي‌سنجد، بعد عناصري را که فقط به اتفاق يا مشاهده خاصي در زمان معيني مربوطند شناسايي کرده بيرون مي‌کشد و سپس بدان لباسي کاملاً مجرد مي‌پوشاند به طوري که ما حصل کار کاملاً از قيد مکان و زمان خالي گردد. درست مثل مفهوم مثلث که يک مفهوم کاملاً‌ ذهني و مستقل از مکان و زمان است اما برگرفته از مشاهده و تجربه. در اين مرحله هنر حافظ تجلي مي‌کند که آنچه را که مي‌خواهد بگويد به قول دکتر اسلامي ندوشن (11) : «مانندِ گلِ آدم که سرشتند و به پيمانه زدند و در آن نفحه دميدند، از دم موسيقي و آهنگي پر مي‌کند، که مي‌توان گفت کمتر حيوان ناطقي در جهان به آن درجه از سحرانگيزي رسيده است.» انتخاب الفاظ نه فقط از نظر زيبايي و موسيقايي مهم است بلکه المفاظ بايد طوري گزيده شوند که شعر نه تنها بيانگر يک اتفاق خاص بلکه مبين هزاران واقعه مشابه يا حتي غير مشابه در مکان هاي کاملاً متفاوت و زمان هاي کاملاً مجزا و فرهنگ‌هاي کاملاً مستقل باشد. درست مثل قضيه فيثاغورث که وقتي به زبان فضاهاي هيلبرت (Hilbert) ترجمه مي‌شود و اثبات مي‌گردد، ديگر نه تنها در مورد همه مثلث‌هاي قائم‌الزاويه هندسه اقليدسي درست است، بلکه در مورد هر مدلي که ساختار هيلبرتي داشته باشد نيز صدق مي‌نمايد. به اين بيت توجه کنيم:

بازگويم نه در اين واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند درين باديه بسيار دگر

پی نوشت ها :
 

* رئيس‌ دانشکده ي رياضي‌ دانشگاه ايالتي مريلند و استاد دانشکده ي رياضيات عملي دانشگاه جان هاپکينز.
 

منبع: مجله ي ادبستان، شماره ي 55
پايگاه نور ش 38