از لابه‏لاى متون(2)


 

نویسنده : الهه عرب‏زاده




 
سخنوران، اديبان، شاعران و عارفان ايران زمين در طول تاريخ كهن اين مرز و بوم، هماره در هر عرصه از زندگى و در هر دوره از زمان، زبان به پند و اندرز گشوده‏اند و تجربيات گرانبهاى خويش را كه به بهاى فرسودن جان و تن خويش، در طفِ حادث به كف آورده‏اند، در قالب سخنانى نغز و پُر مغز و اشعارى سرشار از شعور، در اختيار ما نهاده‏اند تا آنها را همچون چراغى فروزان، پيش ديد قرار دهيم و بهره جُستن از آنها، زندگى خويش را به هنرها و مهارتهاى بيشترى آذين بخشيم و با برنامه‏ريزى و نظم، غنيمت شمردن فرصتها، مدارا و مردمدارى، تسامح و آسانگيرى، خويشتندارى، گفتگو و مفاهمه و مناظره با مردم و... كه همه و همه در لابه‏لاى متون توصيه‏هاى بزرگان علم و ادب آمده است، به اهداف متعالى خويش دست يابيم.
اينك در اين مجال، در حدّ توان و حوصله زمان، از خرمن زرّين ادبيات شيرين فارسى، خوشه‏اى چند برمى‏چينيم.

از سعدى
 

يكى از بزرگان ادب فارسى كه آثارش به دليل شيوايى و پختگى و دلنشينى قابل تأمّل است، سعدى شيرازى است كه خصوصاً گلستان او - كه حاصل سفر دراز سى ساله‏اش و حشر و نشر با انواع اشخاص و در بر دارنده خُلقيات مردمان مختلف است - آينه تمام‏نماى واقعيات جامعه است و وقتى در اين كتاب دقّت كنيم، سيماى مردى دنيا ديده و سرد و گرم چشيده در نظرمان مجسّم مى‏شود.
و اكنون سفرى كوتاه مى‏كنيم به دنياى زيباى گلستان و گوش دل مى‏سپاريم به پندهاى شيخ اجل:
ياد دارم كه در ايّام طفلى متعبّد بودمى و شب‏خيز و مولِع‏(1) زهد و پرهيز. شبى در خدمت پدر - عليه الرحمه - نشسته بودم و همه شب ديده بر هم نبسته و مصحفِ‏(2) عزيز در كنار گرفته و طايفه‏اى گردِ ما خفته. پدر را گفتم: يكى از اينان سر برنمى‏دارد كه دوگانه‏اى‏(3) بگزارد. چنان خوابِ غفلت بُرده‏اند كه گويى نخفته‏اند كه مُرده‏اند. گفت: جان پدر! تو نيز اگر بخفتى، بِهْ كه در پوستين خلق اُفتى‏(4) . (5)
يكى از صاحبدلان، زورآزمايى‏(6) را ديد به هم برآمده‏(7) و در خشم شده و كف بر دماغ آورده. گفت: اين را چه شده است؟ گفتند: فلان دشنامش داد. گفت: اين فرومايه هزار مَن سنگ برمى‏دارد و طاقتِ سخنى نمى‏آرد؟!
مردم‏آزارى را حكايت كنند كه سنگى بر سرِ صالحى‏(8) زد. درويش را مجالِ‏(9) انتقام نبود. سنگ را با خود همى داشت تا وقتى كه مَلِك را بر آن لشكرى‏(10) خشم آمد و او را در چاه كرد. درويش درآمد و سنگش در سر انداخت. گفتا: تو كيستى و مرا سنگ چرا زدى؟ گفت: من فلانم و اين، همان سنگ است كه در فلان تاريخ بر سرِ من زدى. گفت: چندين وقت كجا بودى؟ گفت: از جاهت مى‏انديشيدم.(11) اكنون كه در چاهت ديدم، فرصت غنيمت شمردم.(12)
يكى از آداب صحبت‏(13) اين است كه خانه‏بپردازى‏(14) و با خانهْ خداى، درسازى.(15)
حكايت بر مزاح مستمع گوى
اگر دانى كه دارد با تو ميلى
هر آن عاقل كه با مجنون نشيند
نبايد كردنش جز ذكر ليلى.(16)
هر كه در پيشِ سخن ديگران افتد(17) تا مايه فضلش بدانند، پايه جهلش بشناسند.
ندهد مرد هوشمند جواب‏
مگر آن‏گه كز او سؤال كنند.(18)
پادشاهى را شنيدم كه به كشتن اسيرى اشارت كرد.(19) بيچاره در حالت نوميدى به زبانى كه داشت، مَلِك را دشنام دادن گرفت‏(20) و سَقَط گفتن‏(21) كه گفته‏اند: هر كه دست از جان بشويد، هرچه در دل دارد، بگويد...
مَلِك پرسيد كه چه مى‏گويد: يكى از وزراى نيكْ محضر(22) گفت: اى خداوندِ جهان! همى گويد: وَالكاظِمين الغَيظ والعافينَ عن الناس.(23) مَلِك را رحمت در دل آمد و از سرِ خون او درگذشت. وزير ديگر كه ضدّ او بود، گفت: ابناى جنسِ‏(24) ما را نشايد در حضرت پادشاهان جز به راستى سخن گفتن. اين، مَلِك را دشنام داد و سَقَط گفت.
مَلِك روى در هم كشيد و گفت: مرا آن دروغْ پسنده‏تر آمد از اين راست كه تو گفتى كه روى آن در مصلحتى بود و بناى اين بر خُبثى.(25) و خردمندان گفته‏اند: دروغى مصلحت‏آميز، بِهْ از راستى فتنه‏انگيز.(26)

از قابوس وُشمْگير
 

در قابوس‏نامه‏ى عنصرالمعالى قابوس بن وشمگير - كه در واقعْ اندرزنامه اوست به پسرش - ، در ضمن توصيه‏ها و اندرزهاى سودمند، حكايات جالب و عبرت‏آموزى نيز آمده است كه خواندنى و به خاطر سپردنى است. چونان فرزندى كه در مكتب پدر، دست ادب بر زانو زده، دل به پندها و حكايتهايى از زبان عنصرالمعالى مى‏سپاريم:
چنان شنودم كه هارون الرشيد،(27) خوابى ديد بر آن جمله كه پنداشتى كه همه دندانهاى او از دهن بيرون افتادى به‏يكبار.(28) بامداد معبّرى‏(29) را بياورد و پرسيد كه: تعبير اين خواب چيست؟ معبّر گفت: زندگانى اميرالمؤمنين دراز باد! همه اَقرباى‏(30) تو پيش از تو بميرند، چنان كه كس از تو بازنمانَد. هارون گفت: اين مرد را صد چوب بزنيد كه بدين دردناكى سخن در روى من بگفت. چون همه قُرابات‏(31) من پيش از من جمله بميرند، پس آن‏گه من كه باشم؟
خوابگزارى ديگر بياوردند و همين خواب با وى بگفت. خوابگزار گفت: بدين خواب كه اميرالمؤمنين ديد، دليل كند كه خداوند،(32) درازْ زندگانى‏تر بُود از همه قراباتِ خويش. هارون گفت: طريق العقل واحد.(33) تعبير از آن بيرون نشد؛ امّا از عبارت تا عبارت، بسيار فرق است. اين مرد را صد دينار بدهيد.(34)
وقتى صاحب عَبّاد(35) نان همى خورد با نديمان و كسان خويش، مردى لقمه‏اى از كاسه برداشت. مويى در لقمه او بود. مرد همى نديد. صاحب او را گفت: اى فلان! موى از لقمه بردار. مرد، لقمه از دست فرو نهاد و برخاست و برفت. صاحب فرمود كه باز آرديدش و پرسيد كه: اى فلان! چرا نان نيم‏خورده از خوانِ‏(36) ما برخاستى؟ اين مرد گفت: مرا نانِ آن كسى نبايد خورد كه تاىِ مويى در لقمه من بيند! صاحب، سخت خجل شد از آن حديث.(37)

از ابو سعيد
 

اسرار التوحيد، كه به عبارتى زندگى‏نامه شيخ ابو سعيد
ابوالخير(357 - 440 ق) عارف بنام است، دربردارنده حكاياتى از اوست كه به سياق بحث، ذكر برخى مناسب مى‏نمايد:
خواجه عبدالكريم، خادم خاصّ شيخِ ما ابوسعيد بود. گفت: روزى درويشى مرا بنشانده بود تا از حكايتهاى شيخِ ما او را چيزى مى‏نوشتم. كسى بيامد كه: شيخ، تو را مى‏خوانَد. برفتم. چون پيش شيخ رسيدم، شيخ پرسيد كه: چه كار مى‏كردى؟ گفتم: درويشى حكايتى چند خواست از آنِ شيخ، مى‏نوشتم. شيخ گفت: يا عبدالكريم! حكايت‏نويس مباش. چنان باش كه از تو حكايت كنند!(38)
روزى يكى به نزديك شيخ ما (ابو سعيد) آمد و گفت: اى شيخ! آمده‏ام تا از اسرار حق چيزى با من بگويى. شيخ گفت: بازگرد تا فردا بازآيى. آن مرد برفت. شيخ بفرمود تا آن روز، موشى بگرفتند و در حُقّه‏اى‏(39) كردند و سرِ آن حقّه محكم كردند.
ديگر روز، آن مرد بازآمد. گفت: اى شيخ! آنچه دى‏(40) وعده كردى، بگوى. شيخ بفرمود تا آن حُقّه به وى دادند و گفت: زنهار تا سرِ اين حقّه باز نكنى! آن مرد بِستَد و برفت. چون به خانه شد،(41) سوداى‏(42) آنش بگرفت كه: آيا در اين حقّه چه سِر است؟ بسيار جهد كرد كه خويشتن را نگاه دارد، صبرش نبود. سر حقّه باز كرد. موش بيرون جَست و برفت.
آن مرد پيش آمد و گفت: اى شيخ! من از تو سرّ خداى تعالى خواستم، تو موشى در حقّه‏اى به من دادى؟! شيخ گفت: اى درويش! ما موشى در حقّه‏اى به تو داديم، تو پنهان نتوانستى داشت، سرّ حق - سبحانه و تعالى - بگويم، چگونه نگاه توانى داشت؟(43)
شيخ ما روزى در حمّام بود. درويشى شيخ را خدمت مى‏كرد و دست بر پشتِ شيخ مى‏نهاد و شوخ‏(44) بر بازوى شيخ جمع مى‏كرد، چنان كه رسم قايمان‏(45) گرمابه باشد تا آن كس ببيند كه او كارى كرده است. پس در ميان اين خدمت از شيخ سؤال كرد: اى شيخ! جوانمردى چيست؟ شيخ ما حالى گفت: آنك‏(46) شوخِ مرد، پيش روى او نيارى!
عطّار نيشابورى در منطق‏الطير خويش، اين داستان را بدين‏گونه به نظم درآورده است:
بو سعيد مِهنه‏(47) در حمّام بود
قايمش افتاد و مردِ خام بود(48)
شوخِ شيخ آورد تا بازوى او
جمع كرد آن جمله پيش روى او
شيخ را گفتا: بگو اى پاكْ‏جان
تا جوانمردى چه باشد در جهان؟
شيخ گفتا: شوخْ پنهان كردن است
پيش چشم خلق ناآوردن است.(49)
وقتى،(50) شيخ ما در مِيهنه مجلس مى‏گفت. در ميانه مجلس، درويشى در رسيد از ماوراءالنهر و در مجلس شيخ آمد و در پيش تخت شيخ بنشست. آن روز، شيخ ما مجلس تمام كرد و درويش، شيخ را خدمت به جاى آورد. و سه روز مُقام كرد.(51) و هر روز شيخ ما مجلس مى‏گفتى، آن درويش مى‏آمدى و در پيشِ تخت شيخ مى‏نشستى و شيخ، روى به وى مى‏كردى و سخنهاى نيكو مى‏گفتى.
روز چهارم آن درويش در ميان مجلس نعره‏اى بزد و بر پاى خاست و گفت: اى شيخ! مرا مى‏بايد كه بدانم كه تو چه مردى و چه چيزى؟ شيخ گفت: «اى درويش! ما را بر كيسه بند نيست‏(52) و با خلق خداى، جنگ نيست». آن درويش بنشست.(53)

از مولوى
 

مثنوى مولوى نيز سرشار از نكات بديع و حكايات شنيدنى است كه نشان‏دهنده شناخت روانشناسانه او از اوضاع و احوال و مردمان روزگارش است. مولانا علاوه بر آوردن حكايات و تمثيلات، از اصطلاحات صوفيه نيز براى پند و اندرز دادن به انسانها بسيار استفاده مى‏كند. براى مثال براى فراخوانى به بهره‏گرفتن از گوهر گرانبهاى وقت(و فرصتها و توفيقها)، به اصطلاح «ابن الوقت» بودن اشاره كرده و آورده است:
صوفى، ابن الوقت باشد، اى رفيق
نيست «فردا» گفتن از شرط طريق.(54)
دامنه گفتار كوتاه مى‏كنيم و از درياى پر درّ مثنوى، مرواريدى چند برمى‏گيريم:
آن يكى نحوى‏(55) به كشتى درنشست
رو به كشتيبان نهاد آن خودپرست
گفت: هيچ از نحو خواندى؟ گفت: لا
گفت: نيم عمر تو شد در فنا!
دل‏شكسته گشت كشتيبان ز تاب
ليك آن دم كرد خامش از جواب
باد، كشتى را به گردابى فكند
گفت كشتيبان بدان نحوى بلند:
هيچ دانى آشناكردن؟(56) بگو
گفت: نى، اى خوش جواب خوبرو
گفت: كلّ عمرت - اى نحوى - فناست
زآنك كشتى غرق اين گردابهاست(57)
رفت لقمان سوى داوود از صفا
ديد كو مى‏كرد ز آهن حلقه‏ها(58)
جمله را با همدگر در مى‏فكَند
ز آهن پولاد، آن شاهِ بلند
صنعت زرّاد،(59) او كم ديده بود
در عجب مى‏ماند، وسواسش فزود
كاين چه شايد بود، واپرسم از او
كه چه مى‏سازى ز حلقه تو به تو
باز با خود گفت: صبر، اولى‏تر است
صبر تا مقصود، زوتر رهبر است
چون نپرسى، زودتر كشفت شود
مرغ صبر از جمله پرّان‏تر بُود
ور بپرسى، ديرتر حاصل شود
سهل از بى‏صبرى‏ات مشكل شود
چونك لقمان تن نزد،(60) هم در زمان
شد تمام از صنعت داوود، آن
پس زره سازيد و در پوشيد او
پيش لقمانِ كريم صبر خو
گفت: اين نيكو لباس است، اى فتى!(61)
در مصاف و جنگ، دفعِ زخم را
گفت لقمان: صبر هم نيكو دمى است
كه پناه و دافع هر جا غمى است
صبر را با حق، قرين كن اى فلان!
آخر «والعصر» را آگه بخوان(62)
صد هزاران كيميا حق آفريد
كيميايى همچو صبر، آدم نديد.(63)

پي‌نوشت ها :
 

1 . مولع: حريص .
2 . مُصحَف: قرآن كريم.
3 . دوگانه: نماز دو ركعتى صبح.
4 . در پوستين كسى افتادن: كسى را بد گفتن و عيبجويى كردن.
5 . گلستان، تصحيح: غلامحسين يوسفى، تهران: خوارزمى، 1368، اوّل، ص 89 .
6 . زورآزما: پهلوان.
7 . به هم برآمده: آشفته.
8 . صالح: نيكوكار.
9 . مجال: امكان.
10 . لشكرى: نظامىِ صاحبِ منصب .
11 . از جاهت مى‏انديشيدم: از مقام تو بيمناك بودم.
12 . گلستان، ص 75 .
13 . صحبت: همنشينى و معاشرت.
14 . خانه بپردازى: خانه را رها كنى و دل بَركنى.
15 . با خانهْ خداى درسازى: با صاحبخانه سازگار باشى.
16 . گلستان، ص 185 .
17 . در پيش سخن ديگران افتادن: در ميان گفتار ديگران، سخن آغاز كردن.
18 . گلستان، ص 186 .
19 . اشارت كرد: فرمان داد.
20 . گرفتن: آغاز كردن.
21 . سَقَط گفتن: دشنام دادن، سخن درشت بر زبان‏آوردن.
22 . نيكْ محضر: خوش معاشرت.
23 . قسمتى از آيه 124 سوره آل عمران: (آنان كه )خشم خود را فرو مى‏خورند و بر مردم مى‏بخشايند(نيكوكارند).
24 . ابناى جنس: همكاران، همجنسان .
25 . خبث: بدنهادى.
26 . گلستان، ص 58 .
27 . هارون الرشيد: خليفه معروف عبّاسى(م 193 ق).
28 . به يكبار: يكْ دفعه، يكباره.
29 . معبّر: خوابگزار.
30 . اقربا و قرابات: نزديكان، خويشان.
31 . اقربا و قرابات: نزديكان، خويشان.
32 . خداوند: بزرگ، صاحب اختيار. مقصود، خليفه است.
33 . طريق خِرد، يكى است.
34 . قابوس‏نامه، تصحيح: غلامحسين يوسفى، تهران: شركت انتشارات علمى و فرهنگى، 1371، ششم، ص 44 - 45 .
35 . ابوالقاسم اسماعيل بن عبّاد (م 385 ق)، وزير معروف مؤيّد الدوله ديلمى كه علاوه بر وزارت، در علوم ادبى عرب، معروف و مشهور است.
36 . خوان: سفره.
37 . قابوس‏نامه، ص 65 .
38 . اسرارالتوحيد، محمّد بن منوّر مِيهَنى، تصحيح: محمّدرضا شفيعى كَدكَنى، تهران: آگاه، 1366، اوّل، ص 187 .
39 . حُقّه: ظرف كوچك دردار.
40 . دى: ديروز.
41 . با خانه شد: به خانه رفت.
42 . سودا: وسوسه، انديشه.
43 . اسرار التوحيد، ص 197 .
44 . شوخ: چرك.
45 . قايم: دلاّك.
46 . آنك: آنكه.
47 . مِهنه: ميهنه، زادگاه شيخ ابو سعيد ابوالخير.
48 . مردِ خام بود: مرد ناپخته‏اى بود.
49 . منطق الطير، تصحيح: سيّد صادق گوهرين، تهران: شركت انتشارات علمى و فرهنگى، 1370، هفتم، ص 258 .
50 . وقتى: يك روز.
51 . مقام كرد: اقامت گزيد.
52 . بر كيسه بند داشتن: كنايه از بخيل بودن.
53 . اسرار التوحيد، ص 235 .
54 . مثنوى، دفتر اوّل، بيت 133 .
55 . نحوى: نحودان، آگاه به علم نحو.
56 . آشناكردن: شنا كردن.
57 . مثنوى، دفتر اوّل، بيت 2835 - 2840 .
58 . منظور، حضرت داوود است كه مشهور است نخستين كسى است كه آهنگرى و چنان كه در قرآن كريم (سبأ، آيه 10)، آهن در دستان وى نرم بود و ايشان با دست، زِرِه آهنى مى‏بافت.
59 . زرّاد: اسلحه‏ساز. در اينجا منظور، زره‏سازى و اسلحه‏سازى است.
60 . تن زدن: خوددارى.
61 . اى فتى: اى جوان .
62 . منظور، آيه آخر سوره والعصر است: «... و تواصوا بالحقّ و تواصوا بالصبر».
63 . مثنوى، دفتر سوم، بيت 1842 - 1854 .

ارسال توسط کاربر : sm1372