سير و سلوك در تعاليم كارلوس كاستاندا (1)
سير و سلوك در تعاليم كارلوس كاستاندا (1)
چكيده
نگارنده، در اين مقاله تلاش مي كند پس از بيان اجمالي ويژگي هاي اديان ابتدايي، به چگونگي عرفان سرخپوستي كارلوس كاستاندا بپردازد. سپس به خصوصيات سالك و اقسام دستورات عملي در عرفان كاستاندا اشاره اي داشته باشد.
واژه هاي كليدي:
عرفان سرخپوستي، ساحري، دون خوان، سير و سلوك، معرفت و ادراك، خاموشي ذهن، سكوت دروني، ناگوال، ناوال. (1)
رابطه ي عرفان عملي و اخلاق در اديان طبيعت گرا
عرفان، به عنوان يك نظام فرهنگي، به دو بخش عملي و نظري تقسيم مي شود. عرفان نظري نسبت به عرفان عملي، در مقايسه با اخلاق، داراي تفاوت هاي بيشتري است. به عبارت ديگر، عرفان عملي شباهت هاي بيشتري با اخلاق دارد؛ چنان كه برخي به اشتباه همواره عرفان عملي و اخلاق را يكي مي دانند.
تفاوت هايي ميان عرفا عملي و اخلاق وجود دارد كه شايد مهمترين آنها عبارتند از:
1ـ هدف اصلي عرفان عملي، بيان رابطه ي انسان با خدا و نحوه ي وصول به اوست، در حالي كه همه ي نظام هاي اخلاقي ضرورتي نمي بينند كه درباره ي روابط انسان با خدا بحث كنند، بلكه فقط اخلاق مذهبي اين جهت را مورد توجه قرار مي دهد.
2ـ عرفان عملي، بر اساس عرفان نظري و بينش خاصي از خدا و عالم بنا مي شود، در حالي كه اخلاق بر اساس بينش عرفاني شكل نمي گيرد و اصول موضوعه ي آن با عرفان عملي متفاوت است.
3ـ اهداف عرفان و اخلاق متفاوت است. هدف اصلي عرفان عملي، برداشتن حدود وجودي انسان و گسترش ظرفيت وجودي، و در پايان، رسيدن به مرحله ي فناي في الله است، اما در اخلاق، هدف اصلي، تهذيب نفس و اصلاح روح و رفتار آدمي است. (2)
با تأمل در مولفه ها و انواع گرايشات اديان ابتدايي، تفاوت ها و خصوصيات متمايز فوق يافت نمي شود. به عبارت ديگر، اختلافي ميان عرفان عملي و اخلاق در حوزه ي اديان طبيعت گرا وجود ندارد، چنان كه برخي مولفه هاي اديان طبيعت گرا را با موازين اخلاقي موافق تر مي دانند و دستورات آنان را بيشتر اخلاقي مي پندارند تا عرفاني. لكن قدر مسلم، اين هماني رابطه ي اخلاق و عرفان عملي در اديان طبيعت گراست. (اين ادعا در ادامه روشن تر خواهد شد).
از اين رو، انتخاب و استفاده از لفظ عرفان در اين مقاله، بيشتر از جهت هم گروه دانستن تعاليم كارلوس كاستاندا با جريانات نوظهور عرفاني است.
ويژگي هاي اديان ابتدايي
بازگشت به باورهاي ديني ـ عرفاني ما قبل تاريخ، مي تواند نشانگر ايجاد بحران معنويت و يا كوشش انسان براي يافتن راه نجات در برهوت لاادري گري معاصر باشد.
از نظر پژوهشگران علوم انساني، نخستين نشانه هاي موجود از دين، گرايش به پرستش طبيعت است. نمونه هايي از اين گرايش هم اكنون در مناطق دور افتاده ي جهان، ميان انسان هاي ابتدايي مشاهده مي شود. در اين گرايش، به منظور رام كردن نيروهاي طبيعت، بايد از اين نيروها تجليل كرد و از آنها درخواست لطف و احساس داشت. انسان هاي ابتدايي عصر ما، مراسمي ديني دارند كه در آن لباس هاي عجيب و غريب مي پوشند، ماسك به صورت مي زنند و به حركات موزوني مشغول مي شوند و ضمن آن از نيروهاي طبيعت كمك مي خواهند. مثلاً به ابري مي گويند ببارد، و به رودخانه مي گويند به گونه اي مناسب و به دور از طغيان و طوفان، آنها را سيراب كند، و به زمين مي گويند بروياند، و از مزارع و درختان مي خواهند كه محصول بهتر و بيشتري بدهد و مانند اينها!
دين، در صورت نخستين خود، آدميزاد را توانا ساخت كه نسبت به حقايق عالم هستي، كه محيط و مجاور او بودند ـ مانند قواي طبيعت، ارواح گذشتگان يا نيروي موجود در بشر ـ روشي خاص در پيش گيرد. پس از روزگاري كه دامنه ي افكار انساني وسعت گرفت و به ياري تجربه و نيروي آزمايش توانست امور طبيعي را در موقع خود بشناسد و در محل خود جاي دهد و با دايره ي محيط خود رابطه ي وسيع تر ايجاد كند، در امر «خدايان بزرگ» و «خدايان طبيعي» و بالاخره درباره ي «آفريدگار آسمان» به فكر و انديشه فرو رفت. (3)
اديان ابتدايي، به لحاظ موقعيت هاي جغرافيايي، فرهنگ قومي ـ قبيله اي و ... داراي صفات و خصوصيات منحصري هستند. از اين ميان، مي توان به موارد ذيل اشاره كرد:
1ـ شي مقدس: طوايف ابتدايي، همواره يك نوع عقيده يا احترام مذهبي نسبت به مكاني خاص يا شخصي معين يا چيزي مخصوص با اعمال و افعالي مشخص دارند، كه مي توان گفت آن را مقدس مي شمارند و هميشه نسبت به آن حالت احترام آميخته به احتياطي محسوس به خود مي گيرند.
2ـ اعتقاد به مانا: «مانا» يك قدرت ساكت و نامعلوم در هر شي موجود است؛ خاصه شبيه يك نيروي مافوق طبيعي است كه به خودي خود داراي فعاليت و مافوق قوه ي حياتي موجود در اشيا است و به وسيله ي اشخاص معين يا در وجود اشياي زنده و متحرك ظاهر مي شود و داراي اين خاصيت است كه مي توان آن را از اشياي جامد به افراد جاندار منتقل ساخت، يا از يك شخص به شخص ديگر سرايت داد، و يا از اشخاص جاندار به اشياي جامد بازگرداند.
3ـ سحر: كاري كه مي توان به وسيله ي دميدن، تكرار بعضي كلمات يا انجام بعضي اعمال، قواي فوق العاده عظيم جهان را به نفع خود قبضه كرد.
4ـ تابو: شخص يا چيزي خاص كه نزد افراد قبيله داراي قوه و نيروي غيبي است كه تصور مي كنند دست زدن به بدن يا جامه يا ابزار و اثاث او يا حتي فرش يا كف جايي كه وي بر آن گام نهاده خطرناك است، زيرا بدن آن سرشار از قوه ي غيبي ماناست.
5ـ آداب تصفيه و تطهير.
6ـ آنيميزم: نوعي حس پرستش ارواح (آنها معتقدند تمام موجودات، اعم از متحرك يا ساكن، مرده يا زنده داراي روحي هستند كه درون آنها مخفي و مستور است.)
7ـ پرستش طبيعت و روح.
8ـ احترام به اموات يا پرستش اجداد.
9ـ قرباني كردن : قرباني راه ديگري است كه به واسطه ي آن قواي فوق طبيعت به تسخير در مي آيند.
10ـ توتم پرستي: احساس نزديكي و مؤالفت با ساير اشياء حتي موجودات بي جان.
11ـ اساطير: در همه جا اسطوره از آن ناشي شد كه به انديشه هاي مافوق طبيعت وزن و ارزشي خاص مي دهند و يا براي تشريفات و آداب و عبادات قبيله، يك نوع حقانيت و استدلال ايجاد مي كنند. (4)
عرفان سرخ پوستي
مروج گونه ي معاصر عرفان سرخ پوستي، شخصي به نام «كارلوس كاستاندا» است. كارلوس كاستاندا، خود را شاگرد مرشدي به نام «دون خوان» معرفي مي كند. حاصل رابطه ي استاد و شاگردي ايشان، احداث تعاليمي است كه در كتاب هاي گوناگون به طبع رسيده كه از آن جمله مي توان به كتاب هاي زير اشاره كرد:
1ـ آموزش هاي (تعليمات) دون خوان
2ـ سفر به ديگر سو
3ـ افسانه ي قدرت
4ـ حلقه ي قدرت
5ـ هديه ي عقاب
6ـ آتشي از درون
7ـ قدرت سكوت
8ـ هنر رويا ديدن
9ـ حركات جادويي
10ـ چرخ زمان
11ـ جنبه ي فعال بي نهايت
12ـ حقيقتي ديگر
كارلوس كاستاندا (5)
كاستاندا در سال 1960 ميلادي به مكزيك سفر كرد تا رساله ي دكتري خود را با موضوع گياهان دارويي سامان بخشد. او مي گويد:
در تابستان 1960 ميلادي، به عنوان دانشجوي مردم شناسي دانشگاه كاليفرنياي لوس آنجلس، چندين سفر به جنوب غربي [آمريكا] كردم تا اطلاعاتي درباره ي گياهان طبي جمع آوري كنم كه سرخپوستان اين منطقه استفاده مي كردند. رويدادهايي را كه در اينجا وصف مي كنم در خلال يكي از سفرهايم رخ داد. در شهري مرزي منتظر يك اتوبوس سريع السير بودم و با دوستي صحبت مي كردم كه راهنما و دستيار تحقيقاتي من بود ناگهان دوستم به طرفم خم شد و زمزمه كنان گفت: مرد پير و سپيد موي سرخپوستي كه جلوي پنجره نشسته است، اطلاعات زيادي درباره ي گياهان و به خصوص درباره ي پيوته (Peyote) دارد. از دوستم خواستم تا مرا به اين پيرمرد معرفي كند. دوستم او را سلام گفت و سپس به سويش رفت و با او دست داد. پس از آن كه كمي صحبت كردند، دوستم اشاره كرد تا به آنها ملحق شوم، ولي فوراً مرا با پيرمرد تنها گذاشت، حتي آن قدر به خود زحمت نداد تا ما را به يكديگر معرفي كند. سرخپوست اصلاً دستپاچه به نظر نمي رسيد. من اسم خود را به او گفتم و او هم گفت اسمش خوان (Juan) است و حاضر است به من خدمت كند. او به زبان اسپانيايي حرف مي زد و طرز تكلمش رسمي بود. ابتدا من به او دست دادم و بعد از مدتي ساكت مانديم. سكوتي مصنوعي نبود، بلكه هر دو طرف آرامش طبيعي و راحتي داشتيم. گر چه چهره ي تيره و گردن او پر از چين و چروك بود و سن زياد او را نشان مي داد، ولي بدن چابك و ورزيده اي داشت. (6)
ميان كارلوس كاستاندا و دون خوان دوستي ژرف و استواري پديد مي آيد. پس از مدتي، دون خوان خود را "استاد ساحري" معرفي مي كند. شخصي كه صاحب معرفت عظيمي است.
اطلاعات زيادي در مورد شخصيت دون خوان وجود ندارد؛ زيرا تنها مجراي شناخت دون خوان، ادعاهاي كارلوس كاستانداست. دون خوان ظاهراً در سال 1891 ميلادي در جنوب غرب آمريكا، واقع در آريزوناي مكزيك به دنيا آمد. پدرش در جنگ ميان اقوام مكزيكي كشته شد. از اين رو، خويشاوندانش پرورش دون خوان ده ساله را بر عهده گرفتند. دون خوان در 25 سالگي با ساحري به نام خوليان (Julian) آشنا مي شود و راه ساحري را فرا مي گيرد. در گروهي از ساحران به آموزش هاي خود ادامه مي دهد تا به مقام استادي مي رسد. سپس آشنايي او با كارلوس كاستاندا آغاز مي شود.
كاستاندا به تدريج از هدف اصلي سفر به مكزيك (گردآوري اطلاعات در مورد گياهان طبي) دست بر مي دارد و براي آشنايي با اصول و اسرار ساحري، شاگردي دون خوان را مي پذيرد. دوران آموزش كاستاندا از سال 1961 تا 1971 ميلادي به طول مي انجامد. به نظر مي رسد كاستاندا در سال 1965 ميلادي به ميل خود، آموزش ها را قطع مي كند، اما دوباره به آموزه هاي دون خوان تن مي دهد.
كارلوس كاستاندا در سال 1973 ميلادي موفق به كسب درجه ي دكتري در رشته ي مردم شناسي از دانشگاه كاليفرنيا شد و سرانجام در سال 1988 در 73 سالگي بر اثر سرطان كبد در منطقه ي وست وود درگذشت.
در همان سال مرگ كاستاندا، يعني 1988، سازمان كاستاندا براي حمايت از آثار و افكار او تشكيل شد. در همان سال، اين سازمان دو حلقه فيلم به نام «گذر جادويي كاستاندا» توليد كرد. همچنان فيلمي درباره ي زندگي كاستاندا به كارگرداني توروجان بر روي پرده هاي سينمايي آمريكا به نمايش درآمد. (7)
نكته: آنچه گذشت، بر اساس اظهارات خود كاستاندا بود. اما اسناد مربوط به مهاجرت وي به ايالات متحده آمريكا حكايت از آن دارد كه او متولد 1925 ميلادي است و زاده ي برزيل نيست، بلكه در كشور پرو متولد شده است. او مدعي بود كه پدرش اديب است، اما مجله ي Time پدر كاستاندار را طلاساز معرفي مي كند. او خود گفته است كه هيچ گونه علاقه اي به مكاتب عرفاني و رازآلود ندارد، اما همسر سابقش مدعي است كه عرفان و مكاتب راز آلود تنها موضوعي است كه ساليان دراز درباره ي آن گفتگو مي كرده اند. (8)
در اين كه چرا كاستاندا سال تولد، كشورش و ... را پنهان كرده محل بحث است! شايد به دليل وجود اصل «نفي گذشته ي شخصي» در آموزه هاي دون خوان باشد. اين اصل، قسمتي از ناواليسم است كه در آن از بين بردن گذشته ي شخصي توصيه مي شود؛ زيرا آگاهي ديگران از زندگي سالك، باعث ايجاد توقع در نحوه ي رفتار مي شود. سالك تحت فشار قرار مي گيرد و در دام دنيا فرو رفته، از رسيدن به حقيقت باز مي ايستد. كارلوس كاستاندا مي گويد: «وقتي مي پرسي زندگي ام را با دادن آماري به تو تأييد كنم، مثل آن است كه از علم براي معتبر ساختن ساحري استفاده كنم. اين امر خصلت جادويي آن را مي ربايد و از همه ي ما مسافت نما مي سازد» (9) و يا به خاطر آن كه محل تولد كاستاندا (كاحاماركا) مكاني مملو از گياهان دارويي و درمان گران محلي است. شايد اين نكته به مثابه ي آگاهي قبلي او از آموزه هاي سنتي باشد. آيا اين ادعا مي تواند آموزه هاي كاستاندا را تضعيف كند!؟
عرفان كارلوس كاستاندا
وي در تعريف ساحري مي گويد:
ساحري توانايي درك و مشاهده ي چيزهايي است كه دريافت معمولي ما، قادر به درك و مشاهده ي آن نيست. ساحري ذخيره ي انرژي است تا با ميدان هاي انرژي كه در دسترس نيستند سر و كار داشته باشي. (10)
او مي گويد قصد تأسيس نظام فلسفي يا ارايه ي نظرات تئوري ندارم، بلكه مي خواهم نظام عملي را بيان كنم، نظامي كه بر پايه ي معرفت از نوع شهودي است. كاستاندا، دون خوان را فردي وابسته به معرفت شهودي مي داند و در بيان شيوه ي نگارش كتاب هاي خود مي گويد:
در هنگام نگارش كتاب ها، هرگز به يادداشت هاي خود مراجعه نكرده ام، بلكه آنها را با سيستم ديگري از شناخت نوشته ام. (11)
در جايي ديگر مي گويد:
هر چه بيشتر در عمق مسايل پيچيده ي ساحري فرو مي روم، در مي يابم آنچه در ابتدا نظام اعتقادات بدوي و عملي به نظر مي رسيد، اكنون به جهاني عظيم و بغرنج بدل شده است. براي آن كه با جهان ساحري آشنا شوم و بتوانم درباره ي آن گزارش دهم، بايد از راه هاي پيچيده تر و پالوده تري استفاده كنم. آنچه براي من اتفاق مي افتد، ديگر نه چيزي است كه بتوانم از قبل پيش بيني كنم و نه چيزي كه با اطلاعات مردم شناسان ديگر در مورد نظام هاي اعتقادي سرخ پوستان مكزيك منطبق باشد. در نتيجه، من در وضعيت دشواري قرار گرفته ام. در چنين شرايطي تنها كاري كه از من ساخته است بازگو كردن دقيق حوادثي مي باشد كه بر من گذشته است. در مورد صدق گفتارم نمي توانم هيچ گونه تضميني بدهم، جز اين كه باز هم تأكيد كنم كه من زندگي دو گانه اي ندارم و خود را موظف مي دانم تا از اصول نظام فكري دون خوان در زندگي روز مره ام پيروي كنم.(12)
نكته ي حايز اهميت آن كه، نه تنها در عرفان كارلوس كاستاندا، بلكه در بسياري از گرايشات نوظهور عرفاني سعي مي شود سبك و سياق آموزه ها بر پايه ي نوعي ادراك و معيار خاصّ معرفتي معرفي شود؛ روش معرفتي كه با تفكرات عقلي ـ فلسفي و حتي عقايد عرفاني جامعه مغاير است.
يكي از اشتراكات مهم در اين گونه جريانات عرفاني، استواري آموزه ها بر پايه ي نوعي ادراك غير عقلي است. اين كه در برخي موارد، عقايد عرفاني با گزاره هاي عقلي ـ فلسفي موافق و همخوان نيست، قابل قبول است. اما در مسير تأييد و اعتماد به اين گونه آموزه ها مي بايست گزاره هاي عرفاني بر تكيه گاهي از تفكرات عقلي استوار باشد. به عبارت ديگر، ممكن است آموزه هاي صحيح عرفاني در ظاهر با عقل ناسازگار باشد، اما در مقدمات خود، بر اصول استدلالي قائم است. از اين رو، گزاره هاي صحيح عرفاني همواره مي بايست بر پايه معارف عقلي ـ برهاني شكل گيرد.
خواننده مي تواند كتابهاي كارلوس كاستاندا را بخواند، لذّت ببرد و انتظار بيشتري نداشته باشد؛ زيرا نه آن اندازه آموزش هاي وي واقعي است كه بتوان بر آن اعتماد كرد، همانطور كه خود كاستاندا در مقدمه ي كتاب هديه ي عقاب اقرار مي كند، و نه چندان با عقل سليم و مقتضاي درك شهودي هماهنگي دارد كه بتوان سرسپرده ي آن شد. علاوه بر آن، به گفته ي دون خوان، پيمودن راه، نياز به مرشد ساحر دارد؛ مرشدي كه خود بايد شاگرد خويش را پيدا كند و جستجوي شاگرد پي استاد سودي ندارد؛ كه به طور طبيعي اين شرط براي ما دست نيافتني است. (13)
در عرفان كارلوس كاستاندا، انسان بسان تعداد بي پاياني از ميدان هاي انرژي است که همانند گوي درخشاني متجلي مي شود. انسان داراي دو نوع آگاهي است:
يک نوع مربوط به امور عالم مادي و تفاسير گوناگون از عالم دنيوي است که در عرفان کاستاندا، غير واقعي و بي ارزش شمرده مي شود. به اعتقاد دون خوان دنيايي که ما در آن زندگي مي کنيم براي شخص عادي بسيار واقعي و براي يک ساحر حقيقي، غير واقعي است.
کاستاندا مي گويد:
دون خوان بر اين نکته پا فشاري مي کرد که ذهن کودک پاک است، اما هر فردي به هنگام برخورد به يک کودک، به معلمي براي او تبديل مي شود و دنيا را براي او وصف مي کند تا زماني که کودک قادر مي شود دنيا را همانگونه که برايش وصف کرده اند ببيند. هيچ يک از ما آن زمان را به ياد نداريم، اما قطعاً اين لحظه در زندگي هر کودک وجود داشته است. از آن لحظه به بعد، کودک هم عضوي از ما مي شود. در اينجاست که دون خوان مي گويد تمايزي ميان بودش مصنوعي و بودش حقيقي وجود دارد، توصيفاتي که از دنيا براي ما مي شود و ما دنيا را امر خارجي مي پنداريم. اينها بودش مصنوعي است. واقعيت يا بودش حقيقي، کل است و مطلق. (14)
دون خوان مي گويد:
ساحران معتقدند ما در يک حباب ادراک هستيم. اين حبابي است که به هنگام تولد و پس از آن به دور ما کشيده اند تا ما را در خود مهر و موم کنند. ما تمام عمر درون اين حباب هستيم و هر چه مي بينيم بازتاب ماست. انسان ها با دوحلقه ي اقتدار محصورند: يکي منطق، که با آن صحبت مي کنند، و ديگري، توصيفاتي است که براي ما از دنيا کرده اند و از همين جا صحيح يا غلط، زشت و زيبا، خوب و بد، بايد و نبايد و تمام الگوها درست مي شود. (15)
نوع ديگر، حصول آگاهي و ادراک در حالت غير طبيعي است، که منجر به آشنايي انسان با واقعيت اصلي مي شود. در اين صورت، انسان صاحب ادراکي بي واسطه و اصيل مي شود. کاستاندا در مودر چگونگي تحصيل ادراک واقعي مي گويد:
"جهان چنين و چنان است"، فقط از اين رو که به خود مي گوييم "دنيا چنين و چنان است". اگر از به خود گفتن اين نکته که "جهان چنين و چنان است" باز ايستيم، جهان هم از چنين و چنان بودن باز مي ماند. يک سالک مبارز، آگاه است که به محض آن که از حرف زدن با خود دست بردارد، دنيا دگرگون مي شود.... راهگشاي دنياي ساحري، متوقف کردن مناظره ي دروني است. (16)
ويژگي هاي سلوک در عرفان کاستاندا
سلوک در عرفان استاندا، همانند ديگر عرفان ها، داراي ويژگي ها و اهدافي است که در اين قسمت به اختصار برخي از آنها مي آيد:
1ـ اصالت ناگوال: مرشد در ادبيات عرفاني کاستاندا «ناگوال» ناميده مي شود. نقش ناگوال در عرفان کاستاندا بسيار مؤثر و حياتي است، به گونه اي که سالک بدون مرشد نمي تواند عمل موفقي را انجام دهد. اما وظيفه ي سالک براي شناخت و انتخاب ناگوال چيست؟
از توان شاگرد خارج است. تنها کسي مي تواند ناگوال را بازشناسد که داراي ساختار انرژي همانند او باشد. در اين صورت، خود او ناگوال و مرشد خواهد بود و نياز به مرشد ندارد. بنابراين، شاگرد نبايد در پي استاد برود، بلکه اين استاد است که شاگرد خود را باز خواهد يافت و او را در چنبره ي حمايت و هدايت خويش قرار خواهد داد. (17)
در عرفان کاستاندا، ميان رابطه ي استاد و شاگردي با دو لفظ «خود کامه» و «خرده خود کامه» آشنا مي شويم.
دون خوان معتقد است:
صاحبان بصيرت در عهد جديد، با توجه به تجربيات خود، مناسب ديدند که طبقه بندي خويش را با سرچشمه ي اوليه ي نيرو، يعني با يگانه فرمانرواي جهان هستي، آغاز کنند و آن را به سادگي خود کامه خواندند. طبعاً بقيه ي مستبدان و قدرتمندان، به طور نامحدود در مرتبه اي فروتر از خودکامه جاي گرفتند. در نتيجه آن ها را «خرده خودکامه» نام نهادند. (18)
2ـ عقل ستيزي: در عرفان کاستاندا، همانند بسياري ديگر از عرفان ها، نه تنها عقل به عنوان فضل و کمال عارف معرفي نمي شود، بلکه مانع رسيدگي سالک به حقيقت ناب عرفاني است. در اين عرفان، تفکرات عقلي ـ فلسفي بزرگترين مانع در مسير «کسب معرفت» و «توقف گفتگوي دروني» است. از اين رو، سالک فعاليت هاي عقل را متوقف کرده، صرفاً به تعاليم استاد عمل مي کند.
دون خوان مي گويد: دشمنان روحي نيستند، اهل عمل اند. مردم آنان را عموماً نامعقول و ديوانه تلقي مي کنند. آري، چنين به نظر مي رسند. براي آنکه همواره مي کوشند چيزهايي را شرح دهند که نمي تواند توضيح داده شود. (19) سالک مبارز، با عمل کردن زندگي مي کند و نه با فکر کردن درباره ي آن يا فکر کردن درباره ي چيزي که پس از انجام دادن عمل به آن فکر خواهد کرد. (20)
3ـ جنگجويي: سالک براي رسيدن به معرفت همانند يک جنگجو عمل مي کند؛ جنگجويي که به ميدان جنگ مي رود تا براي پيروزي تا آخرين نفس نبرد کند. دشمنان سالک در مسير تحصيل معرفت و ادراک عبارتند از:
الف ـ ترس: در اولين قدم، سالک دانسته هاي خود را فراموش کرده، خود را براي آموختن چيزهاي جديد آماده مي کند. در اين لحظه، ترس از آموختن چيزهاي جديد به وجود مي آيد. سالک خود را براي مبارزه با ترس آماده مي کند؛ زيرا ترس ما را از رسيدن به معرفت منحرف مي کند.
ب ـ وضوح ذهني: پس از شکست ترس، ذهن سعي مي کند رسيدن به معرفت را آسان و تمام شده جلوه دهد، حال آن که سالک در ابتداي راه است. او بايد با وضوح ذهني مبارزه کند و در مسير تحصيل معرفت، صبور و ثابت قدم باشد.
ج ـ اقتدار (قدرت): تنها راه رسيدن به حقيقت، هدف قرار دادن معرفت است. در نتيجه، سالک تمام توانايي خود را براي کسب اقتدار به خدمت مي گيرد تا معرفت را مورد هدف قرار دهد.
د ـ کهولت: کهولت تنها دشمني است که خواه ناخواه بر سالک پيروز مي شود، اما تلاش سالک، رسيدن به معرفت قبل از پيروزي کهولت است.
4ـ شکارچي گري: سالک يک جنگجو است که به نبرد دشمنان مي رود تا به معرفت و ادراک دست يابد. شگرد سالک جنگجو، الگوبرداري از شيوه ي شکارچي گري است. از اين رو، سالک همانند يک شکارچي، به دنبال کسب خصوصياتي همچون موارد ذيل مي رود:
الف ـ خود را با شرايط سخت وفق دهد و در هر لحظه آمادگي زندگي در شرايط پيچيده را داشته باشد.
ب ـ صبور و شکيبا باشد.
مراقب خود است و از محيط اطراف آگاهي کامل دارد.
د ـ زمان، ارزشمندترين چيز سالک است و ...
5ـ جنون اختياري: جنون اختياري شيوه اي براي بي اهميت دانستن همه چيز است. در آن زمان که کاستاندا در مورد چيستي جنون اختياري استاد مي پرسد، دون خوان مي گويد:
خوشحالم که پس از اين همه سال، سرانجام، از جنون اختياري من پرسيدي، اگر چه برايم کمترين اهميتي هم نداشت، اگر هرگز نمي پرسيدي. با اين همه، من بر آن شده ام که احساس شادي کنم. تو گويي برايم اهميت داشتي که بپرسي، يا مهم است که اهميت بدهم. همين، جنون اختياري است.
ـ کاستاندا گفت: تو جنون اختياري را با چه کس آزمايش مي کني؟
ـ با همه.
ـ و چه زماني را براي اين کار بر مي گزيني؟
ـ هر وقت که بازي مي کنم. (21)
ـ آيا معناي جنون اختياري اين است که اعمال او هرگز صادقانه نبوده، بلکه فقط بازي يک بازيگر است؟
جواب داد: اعمال من صادقانه است، اما فقط بازي يک بازيگر است.
پس هر آنچه تو مي کني جنون اختياري است؟
ـ بله، هر آنچه.
ـ اين بدان معني است که هيچ چيز براي تو اهميت ندارد و تو نسبت به هيچ کس و هيچ چيز پروا نداري؟ براي مثال، خود من؟ تو مي خواهي بگويي برايت مهم نيست که من اهل معرفت بشوم يا نشوم، که بمانم يا بميرم، و يا هر کار ديگري بکنم؟
درست است! برايم مهم نيست. تو مثل لوچيو يا هر کس ديگر در زندگي مني؛ جنون اختياري من.
چنين احساس مي کنم که ما درباره ي چيز واحدي صحبت نمي کنيم. نبايد خودم را مثال مي زدم. آنچه مي خواستم بگويم اين است که به هر حال بايد چيزي در جهان باشد که تو پرواي آن را داشته باشي، اما نه به صورت يک جنون اختياري. به گمانم اين شدني نيست که ما به زندگي خود ادامه دهيم، در حالي که هيچ چيز برايمان اهميتي نداشته باشد.
دون خوان در جواب مي گويد: اين حرف درباره ي تو صادق است. براي تو همه چيز مهم است. تو از جنون اختياري من پرسيدي و من به تو گفتم که آنچه نسبت به خود و مردم دور و برم مي کنم جنون است؛ چرا که هيچ چيز اهميتي ندارد. (22)
نکته اينجاست، دون خوان! که اگر هيچ چيز برايت مهم نيست، پس چگونه به زندگي ادامه مي دهي؟
دون خوان مي گويد: شايد توضيح آن ممکن نباشد. در زندگي تو چيزهاي معيني برايت اهميت دارند؛ چراکه مهم اند. اعمال تو بي شک برايت اهميت دارند، اما براي من ديگر هيچ چيز مهم نيست، نه اعمال خودم، نه اعمال هيچ يک از مردم دور و برم. با اين حال، به زندگي ام ادامه مي دهم؛ چرا که از خود اراده دارم، چرا که در سراسر عمر اراده ام را جلا داده ام تا آنجا که اکنون ناب و سالم است و ديگر پرواي اين ندارم که هيچ چيز مهم نيست. اراده ي من جنون زندگي ام را جبران مي کند. (23)
6ـ اتحاد با روح جهان: سالک به کمک رؤيابيني و کسب معرفت مي تواند از همه چيز برتر شود و به قدرت عظيم طبيعت دست يابد.
دون خوان مي گويد:
مرشدم، جادوگري با قدرت هاي عظيم بود. جنگاوري به تمام معني بود. و اراده اش به واقع شکوهمندترين دستاورد او بود. اما انسان مي تواند که از اين هم فراتر رود. انسان مي تواند ديدن را فرا گيرد. با فرا گرفتن ديدن، ديگر نيازي به اين ندارد که مانند جنگاور زندگي کند يا جادوگر باشد. با فرا گرفتن ديدن، انسان هيچ و همه چيز مي شود. شايد بتوان گفت که محو مي شود، در حالي که به جاست. به اعتقاد من، اين است زماني که انسان مي تواند هر چه آرزو کند باشد يا هر چه آرزو مي کند به دست آورد. اما چنين انساني هيچ آرزو نمي کند. و به جاي آن ها در دل جنونشان روبه رو مي شود. تنها فرق آنان اين است که آنچه مي بيند عنان جنونش را در اختيار دارد، در حالي که همنوعانش چنين نتوانند کرد. انساني که مي بيند، ديگر دلبستگي چنداني به همنوعانش ندارد، زيرا ديدن، او را از هر آنچه پيشتر مي شناخته، مطلقاً وارهانده است. (24)
7ـ انتخاب راه به کمک دل: سالک تنها به واسطه ي پيروي از امر و نهي دل خويش، راه حقيقت را مي يابد.
دون خوان مي گويد: من از آن رو شادم که نگاه کردن به چيزهايي را بر مي گزينم که مرا شاد مي کنند. پس آنگاه چشمانم کران مضحک آنها را مي قاپد و من مي خندم. من اين نکته را بارهاي بيشماري به تو گفته ام: انسان بايد راه خود را به کمک دل انتخاب کند تا شادمان ترين و سرزنده ترين باشد. اي بسا که چنين کسي بتواند هميشه بخندد.... بسياري از اهل معرفت همين کار را مي کنند. چه بسا که روزگاري به سادگي ناپديد شوند.
مردم ممکن است چنين بپندارند که آنها را به خاطر کارهايشان به دام انداخته و کشته اند، آنها مرگ را بر مي گزينند؛ چرا که مرگ بر ايشان اهميتي ندارد. برعکس، من زندگي را برگزيده ام و خنديدن را ـ نه از آن رو که برايم اهميت دارند، بلکه به اين خاطر که اين گزينش، طلب و تمناي طبيعت من است. (25)
8ـ بي اهميت دانستن همه چيز: سالک در مسير کسب معرفت همه چيز را بي اهميت مي داند و بي نيازي خود را از همه چيز ابراز مي دارد.
دون خوان مي گويد:
ما مي آموزيم که درباره ي همه چيز فکر کنيم. و بعد چشم خود را عادت مي دهيم که به هر چيز نگاه مي کنيم، چنان نگاه کند که ما فکر مي کنيم. ما در حالي به خويشتن نگاه مي کنيم که پيش از آن فکر کرده ايم که مهميم. پس ناگزيريم که احساس اهميت کنيم! اما هرگاه انسان ديدن را فرا مي گيرد، درخواهد يافت که ديگر نمي تواند درباره ي چيزهايي فکر کند که به آنها مي نگرد، و اگر نتواند به چيزهايي فکر کند که به آنها مي نگرد، همه چيز بي اهميت خواهد شد. (26)
9ـ به کارگيري حقه و نيرنگ: سالکي که در ابتداي راه، قصد وصول به معرفت شهودي را دارد، ممکن است در ميان راه در برخورد با مشکلات و سختي هاي سلوک و رؤيت جاذبه هاي زندگي مادي سست شود و يا از ادامه ي سير و سلوک باز ايستد. از اين رو، ناوال، متوسل به نيرنگ و حقه مي شود تا به کمک آن بتواند سالک را در مسيرخود حفظ کند. بي گمان، زماني فرا مي رسد که سالک مي يابد که گول خورده، اما نفس اين کار بسيار مفيد است، زيرا مويد هدف اصلي، يعني بقاي سالک در مسير يافتن معرفت و ادراک است.
دون خوان مي گويد:
معلم من، ناوال خوليان، به همين شيوه به من حقه زد. او با استفاده از شهوت حرص من، به من حقه زد. قول داد تمام زنان زيبايي را که دور و برش بودند به من بدهند و نيز قول داد مرا با طلا بپوشاند. به من قول بخت و اقبال داد و من گول خوردم. از دوران بسيار قديم به تمام دشمنان مکتب من همين حقه زده شده است. (27)
10ـ مرگ: در عرفان کاستاندا، اعتقاد به مرگ، داراي جايگاه پراهميتي است.
دون خوان مي گويد:
مرگ، پيچ و تاب است. مرگ، ابر درخشاني در افق است. مرگ، منم که با تو صحبت مي کنم. مرگ، تو و دفتر و دستکت هستي. مرگ، هيچ است، هيچ! مرگ، اين جاست و با اين حال، اصلاً در اين جا نيست. (28)
مرگ هر شخص، همواره در کنار او و به فاصله ي يک بازو از شانه ي چپش قرار دارد و هر گاه مرگ شانه ي چپ را لمس کند خواهد مرد. (29)
فکر مرگ، سالک را وارسته مي کند. چنان که دون خوان مي گويد: تنها فکر مرگ است که انسان را به اندازه ي کافي وارسته مي سازد تا آنجا که نمي تواند خود را به چيزي بسپارد. فقط فکر مرگ است که انسان را چندان که بايد وارسته مي سازد تا آنجا که نمي تواند خود را از چيزي محروم سازد. مردي از اين گونه، باري، آرزويي ندارد؛ زيرا به شوري خاموش براي زندگي و همه ي چيزهاي زندگي دست يافته است. او مي داند که مرگش در کمين است و به وي فرصت نمي دهد که به چيزي دل ببندد، پس بي هيچ آرزو همه چيز را مي آموزد. (30)
سالک، از مرگ خود آگاه است. چنان که دون خوان مي گويد:
کسي که راه جادوگري را مي پيمايد در هر خم راه با نابودي زودرس رو به روست و ناگزير به فراست از مرگ خود آگاه مي شود. بدون آگاهي از مرگ، چيزي نخواهد بود، جز انساني معمولي که درگير کارهاي عادي است، انساني فاقد توان و تمرکز لازم که عمر يکنواخت، او را بر روي زمين به قدرتي جادويي بدل کند.
پس انسان براي جنگاوري، بايد پيش از هر چيز و به حق، از مرگ خود به فراست آگاه باشد. اما دلواپسي از مرگ ما را بر آن مي دارد که به خود بپردازيم و اين مايه ي ضعف است. بنابراين، چيز ديگري که هر کس براي جنگاوري به آن نياز دارد وارستگي است، تا فکر مرگ زودرس، به جاي آن که به صورت وسواس درآيد، به بي تفاوتي بدل شود. (31)
کارلوس کاستاندا، مرگ دون خوان را چنين توصيف مي کند: وقتي لحظه اي فرا رسيد که دون خوان عملاً دنيا را ترک گفت، به نوعي درخشندگي بخار مانند رنگي مبدل شد. او انرژي ناب بود که به آزادي در جهان شناور گشت. در آن لحظه، احساسم در خصوص فقدان وي چنان شديد بود که مي خواستم بميرم. به آنچه دون خوان گفته بود اعتنا نکردم و بي هيچ ترديد و دودلي خود را به پرتگاه افکندم، اما به دليلي که وصف ناپذير است، نمردم. (32)
پي نوشت ها :
1ـ پژوهشگر.
2ـ لقب بزرگان عرفان سرخ پوستي.
3ـ توفيقي، حسين، آشنايي با اديان بزرگ، ص 18.
4ـ ناس، جان بي، تاريخ جامع اديان، ترجمه: حکمت، علي اصغر، ص 5.
5ـ همان، ص 25.
6ـ Carlos Castaneda.
7ـ کاستاندا، کارلوس، آموزش هاي دون خوان،ترجمه: کندري، مهران، ص 9.
8ـ کاستاندا، کارلوس، حلقه ي قدرت، ترجمه: کندري، مهران، ص 7.
9ـ کاستاندا، کارلوس، حقيقتي ديگر، ترجمه: مکلا، ابراهيم، ص 2.
10ـ کاستاندا، مارگارت راينان، سفر جادويي با کارلوس کاستاندا، ترجمه: کندري،مهران، ص 34.
11ـ کاستاندا، کارلوس، قدرت سکوت،ترجمه: کندري، مهران، ص ...
12ـ کاستاندا، کارلوس، چرخ زمان، ترجمه: کندري، مهران، ص 30.
13ـ کاستاندا، کارلوس، هديه ي عقاب، ترجمه: کندري، مهران و کاظمي، مسعود، ص 10.
14ـ واعظي نيا، حسين، عرفان سرخ پوست، مجله ي حوزه، شماره ي 12، ص 155.
15ـ لوتگه، لوتارار، کاستاندا و آموزش هاي دون خوان، ترجمه: کندري، مهران، ص 21.
16ـ همان، ص 26.
17ـ کاستاندا، مارگارت رايان، سفر جادويي با کارلوس کاستاندا، پيشگفتار.
18ـ کاستاندا، کارلوس، آتشي از درون، ترجمه: صالحي، اديب، ص 31.
19ـ کاستاندا، کارلوس، حرکات جادويي، ترجمه: کندري، مهران، ص 13.
20ـ کاستاندا، کارلوس، چرخ زمان، ص 46.
21ـ کاستاندا، کارلوس، حقيقتي ديگر، ص 90.
22ـ همان، ص 91.
23ـ همان، ص 92.
24ـ همان، ص 170.
25ـ همان، ص 95.
26ـ همان، ص 93.
27ـ کاستاندا، کارلوس، چرخ زمان، ص 28.
28ـ همان، ص 62.
29ـ کاستاندا، کارلوس، سفر به ديگر سو، ترجمه: قهرمان، دل آرا، ص 49.
30ـ کاستاندا، کارلوس، حقيقتي ديگر، ص 168.
31ـ همان، ص 167.
32ـ کاستاندا، کارلوس، چرخ زمان، ص 153.
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}