علم و ادراك و نحوه تشكيل آن (3)


 

نويسنده: غلامرضا فدايي




 

مراحل علم و ادراك
 

با توجه به آنچه تاكنون بيان شد، مراحل علم و ادراك به شرح زير خواهند بود:
1. به محض برخورد ما با واقعيت خارجي، حضور آن را در برابر نفس وجدان مي‏كنيم، و اين حضور عين ادراك و علم است؛ همچنان‏كه حضور خود ما در نزد ما عين علم و ادراك ما نسبت به خود ماست. بنابراين، اولين ادراك هستي‏شناسانه ما اين است كه بپذيريم كه آن واقعيتْ وجود دارد، يعني موجود (پديده) است؛ اينْ اولين حمل است، خواه براي آن قضيه‏اي بسازيم يا نسازيم و خواه آن را بر زبان بياوريم يا نياوريم (تصديق اولي). اگر به سؤالات بنيادين و آغازين فلسفه اسلامي كه «ما و هل و لم» باشند توجه كنيم، مرحله اول ـ در واقع ـ پاسخ به سؤال «هل» است كه شايد در اينجا به ضرورت شعري بعد از «ما» قرار گرفته است. به عبارت روشن‏تر، در اين مرحله، نفس حضور مدرَك در نزد مدرِك مطرح است و لاغير. به نظر مي‏رسد، در حضور، نيازي نيست كه بين حاضرشونده و حاضركننده وحدتي وجود داشته باشد.
2. پس از ادراك كه به دنبال حضور شي‏ء در برابر نفس حاصل شده است، و مؤيد آن حواس ما هستند و هريك به فراخور توانايي خويش به انجام دادن كاري مبادرت كرده‏اند، دومين حالتْ تصويربرداري و يا انعكاس ادراك در ذهن و تشكيل موجود ذهني است و ادراك حضوري اين تصوير در ذهن. در اينجا، ما اذعان مي‏كنيم كه آنچه دريافته‏ايم دقيقا بازنمون هماني است كه در خارج وجود دارد؛ به شرط اينكه داراي حواسّي سالم باشيم و به آن اطمينان داشته باشيم. بنابراين، ادراك امري ذهني نيست كه از خارج حكايت كند؛ زيرا، در آن صورت، خود را با امر غيرواقعي مشغول كرده‏ايم؛ در حالي كه ما وجدانا درك مي‏كنيم كه ادراك ما عين واقعيت خارجي است، با همان خواصي كه موجود خارجي دارد. به تعبير روشن‏تر، ما تصوير خارج را ادراك نمي‏كنيم؛ بلكه خود شي‏ء خارجي را درك مي‏كنيم. بنابراين، همه ادراكات ما خواص خارجي دارند، و ما اين امر را وجدانا مي‏فهميم. به قول ريد، براي مثال، آنچه ما ادراك مي‏كنيم خود خورشيد است، نه تصورات و انطباعات.
بنابراين، آنچه ما درك مي‏كنيم ريشه‏اي عميق در عالم هستي‏شناسي (انتولوژي) دارد. نمونه آن اين است كه اگر چيزي را ببينيم كه مشابه چيزهايي كه تاكنون بوده‏اند نباشد، ما همين دو حالت اول را درباره آن مي‏توانيم داشته باشيم؛ و منتظر مي‏مانيم تا اينكه مراحل بعدي را درباره آن اجرا كنيم. البته، مهدي حائري هم چيزي شبيه به اين مطلب را در بحث «اَشكال كلّي» بيان مي‏كند. او مي‏گويد: مي‏توان جزئي را بر كلّي حمل كرد، كه در اينجا از بحث ما خارج است. امّا او در آنجا حمل را از نوع حمل شايع ذاتي دانسته است كه به نوعي، اين‏هماني است. بنابراين، در حالت دوم، آنچه ما از موجود خارجي دريافته‏ايم تصوير (به معني عام آن كه شامل همه حواس شود) واقعيت است و حكايت از آن دارد. در واقع، علم حضوري در مرحله اول به ادراك عيني، و در مرحله دوم به ادراك ذهني تعلّق مي‏گيرد.
تا اينجا، ما وقتي با واقعيت خارجي برخورد مي‏نماييم، بدون اينكه هرگونه صفتي را براي آن در نظر بگيريم، با در نظر گرفتن همه تعيّنات آن، نخست موجود بودن آن را وجدان مي‏كنيم و سپس، به طور وجداني، مي‏يابيم كه آنچه دريافته‏ايم هماني است كه در خارج وجود دارد؛ بدون اينكه بخواهيم هرگونه قيدي را به عنوان صفت (امري كلّي) براي آن به حساب آوريم؛ يعني شي‏ء في‏نفسه و يا صرف موجود با همه تعيّناتي كه دارد، بدون قرار دادن هريك از اين تعيّنات در مقوله‏اي خاص. تا اينجا، ما هنوز براي آنچه يافته‏ايم نام، تعريف، و طبقه‏بندي قائل نشده‏ايم و صرفا به موجوديت واقعيت خارجي ـ بدون عنايت به اوصاف آن در تحت مقوله‏اي خاص ـ اعتراف كرده‏ايم.
3. در اين حالت است كه با فرض قطع به وجود اعيان خارجي و يقين به «اين‏هماني» آنچه ادراك كرده‏ايم با آنچه در خارج وجود دارد، وارد مرحله سوم مي‏شويم. با توجه به اينكه جهانْ سرشار از تكثرات است، و همه ما ادراك مي‏كنيم كه همه چيز داراي انواع مشابه است؛ از اين‏رو، در اين مرحله، اولين كاري كه مي‏كنيم اين است كه اشيا و يا انواع مشابه را با ويژگي‏هاي مختلف و با رويكردهاي متفاوت در كنار يكديگر قرار مي‏دهيم. (و يا اينكه يك شيئي را كه ادراك كرديم بقيه را با آن تطبيق مي‏دهيم) مثلاً اشياي هم‏رنگ، هم‏وزن، هم‏اندازه، و غيره يا آنهايي كه جنبنده‏اند و يا گوشتخوارند و يا هم‏فكرند، طبقه‏بندي مي‏كنيم و اين كار كه در حد بسيار گسترده ادامه پيدا مي‏كند، سرآغاز كار علمي مي‏شود. اين دسته‏بندي‏ها كه اموري وجودي و واقعي هستند سبب مي‏شوند كه براي هر طبقه و دسته‏اي، نامي متناسب (يا حتي نامتناسب) را بگذاريم، و يا وصفي را براي آنها قائل شويم. طبعا، اين نام‏ها و صفت‏ها، همان معرف‏ها يا بازنمون‏ها براي واقعيات خارجي هستند.
توضيح اينكه اگر ما از يك شي‏ء فقط يك عدد داشته باشيم به گونه‏اي كه كيفيت آن شي‏ء منحصر به فرد باشد، تا مدت‏ها در عين حالي كه آن را مي‏شناسيم و وجودش را قبول داريم و مي‏دانيم كه آنچه را ادراك كرده‏ايم هماني است كه هست، نه نام براي آن گذاشته‏ايم و نه آن را در طبقه‏اي جاي داده‏ايم. به علّت اينكه افراد با ديدگاه‏هاي مختلف و با نيازهاي گوناگون به امور خارجي مي‏نگرند، در نام‏گذاري و يا حتي توصيف پاره‏اي از امور، اختلاف به وجود مي‏آيد. در اينجا، هر شخص يا گروهي مي‏تواند نامي را براي موجودات خارجي انتخاب كند.
طبقه‏بندي، يكي از مسائل اساسي و جدّي در ساختار معرفت‏شناسي ماست؛ چراكه اگر جهانْ جهان تكثرات نبود و نيز اگر بسياري از موجودات در بسياري از صفات با يكديگر همسان نبودند، شناخت و معرفت علمي ما هم امكان‏پذير نمي‏شد. به عبارت روشن‏تر، اگر همه چيز در عالم از جميع جهات منحصر به فرد به حساب مي‏آمد، هرگز ما شناختي نسبت به آنها جز آنچه را كه ديده و شهود كرده‏ايم نمي‏داشتيم و هر گز تعميم ـ كه كاري علمي است ـ صورت نمي‏گرفت. بنابراين، خصوصيات مشترك موجودات، به رغم تشخّص و تعيّني كه دارند، موجب شده است تا ما بتوانيم با اخذ خصوصيات مشترك، آنها را در گروه‏هاي كوچك و بزرگ گردآوري كنيم و به شناسايي و معرفت كلّي آنها براي تعارف يكديگر دست بزنيم.
آنچه اهميت پيدا مي‏كند اَشكال طبقه‏بندي و يافتن ويژگي‏هاي عام‏تر نسبت به ويژگي‏هاي خاص و محدودتر است. اينجاست كه نوع نگرش ما نسبت به موجودات مي‏تواند بسيار تعيين‏كننده باشد؛ به طور مثال، اگر مبناي طبقه‏بندي ما ساختار، رفتار، استقرار، و يا استمرار وجودي پديده‏ها باشد، قطعا نوع متفاوتي از طبقه‏بندي را خواهيم داشت. بعضي معتقدند: اولين برشْ نقش بسيار مهمي در تبيين طبقه‏بندي خواهدداشت. اگر موجودات عالم را در اولين برش به لحاظ جامع‏ترين صفت طبقه‏بندي كنيم، طبعا شمول بيشتري خواهد داشت و همه موجودات عالم را دربر خواهد گرفت، و از اين‏رو، گستردگي بيشتري خواهد داشت. طبقه‏بندي سلسله مراتبي در بين انواعربط‏ها از ويژگي خاصي برخوردار بوده و هست و احتمالاً خواهد بود. البته، ممكن است كه هر دسته و گروهي در هر عصر و زماني، بنا به برخي از نيازها و احتياجات، تقسيم‏بندي‏هاي خاصي داشته باشند. امّا، به لحاظ ارزشي، همواره تقسيم‏بندي اساسي متفكران مورد قبول بوده است و مي‏تواند با تقسيمات موضعي و مقطعي هم منافاتي نداشته باشد. به نظر مي‏رسد، تقسيم‏بندي اوليه موجودات به لحاظ ويژگي پديداري آنها شامل‏ترين و جامع‏ترين تقسيم‏بندي‏ها باشد؛ زيرا همه موجودات تحت عنوان «پديده» جمع مي‏شوند و طبعا يك پديدآورنده دارند. آن‏گاه تقسيمات فرعي پس از آن مي‏آيند.
4. در اين مرحله، كه ورود به آن معمولاً از عهده افراد باسواد و يا متفكران و فيلسوفان برمي‏آيد، عمل انتزاع صورت مي‏گيرد؛ يعني در نظر گرفتن صفتي براي يك شي‏ء؛ مثلاً سفيدي براي اجسام سفيد، چهارگوش بودن براي اجسام چهارگوش و مانند آن. اين صفات، كلّيات‏اند و ما از اينجا وارد بحث منطق و معرفت‏شناسي به معناي اخص آن مي‏شويم. ما در اين مرحله، به تعبير فلاسفه اسلامي به پرسش «ما» پاسخ داده‏ايم.
اين نام‏ها و صفت‏ها همان كلّيات انتزاع‏شده هستند كه در واقع، قدر مشترك صفت يا صفاتي شمرده مي‏شوند كه اشياي مشابه دارند. اين صفات مشترك به رغم اينكه با وجود هريك از آحاد هر نوع عجين هستند؛ ولي، در تحليلي ذهني، ما آنها را از يكديگر جدا مي‏كنيم و به خود آن اشيا نسبت مي‏دهيم. در واقع، با حمل شايع صناعي (و به قول حائري: عرضي)، ما چيزي را به چيزي نسبت مي‏دهيم و از اين طريق بر معلومات خود نسبت به آنها مي‏افزاييم؛ يعني آنچه را كه خود شي‏ء دارد، براي آنكه نوعي تحليل داشته باشيم، از خودش اخذ مي‏كنيم و مجددا به خودش نسبت مي‏دهيم و به تعبيري، بازشناسي مي‏كنيم. از اينجا، وارد حوزه منطق مي‏شويم؛ بر اين اساس، قضاياي خارجيه مرسوم را مي‏توان در اين مرحله قرار داد.
همين‏طور، با در نظر گرفتن نوع، مي‏توانيم صفاتي را كه از گروه‏بندي‏ها انتزاع كرده‏ايم به آنها نسبت دهيم. قضاياي طبيعيه را مي‏توان در اينجا منظور كرد؛ مثل: «گل در هواي سرد پژمرده مي‏شود». در اين مرحله، با انتخاب صفت‏ها و ويژگي‏هاي مشترك بين انواع خاص، و با توجه به نوع رويكردي كه در ابعاد گوناگون به واقعيت‏هاي خارجي داريم، آنها را تعريف مي‏كنيم.
5. در مرحله پنجم، با داشتن كلّيات از همه نوع، مي‏توانيم قضايايي بسازيم كه هم موضوع و هم محمول هر دو ذهني باشند؛ مانند: «انسان نوع است». اين‏گونه قضايا، از نظر اصطلاحي، قضاياي ذهنيه هستند كه با يك واسطه، ريشه در خارج دارند. نمودار ذيل مي‏تواند مسئله را قدري روشن‏تر كند:

هستي‏شناسي
 

1. حضور اشيا در نزد نفس و ادراك (احساس) آنها
2. تصوير و انعكاس آنچه ادراك كرده‏ايم در ذهن
3. طبقه‏بندي يافته‏ها با توجه به اشتراكات يا افتراقات آنها (دسته‏بندي)
4. نام‏گذاري و يا تعيين صفات و تعريف دسته‏ها و طبقه‏ها
5. انتزاع پاره‏اي از مفاهيم از مرحله چهارم

شناخت‏شناسي
 

با مطالعه اين پنج مرحله، به خوبي مشاهده مي‏شود كه:
1. ما از واقعيات شروع، و به مرحله انتزاعيات سير مي‏كنيم.
2. در مراحل اوليه، همه آدم‏ها با هم شريك‏اند؛ امّا هرچه به مراحل بعدي سير مي‏كنيم، نقش متفكران بيشتر و نقش افراد عادي و عامّي كمتر مي‏شود.
3. آنچه به عنوان «معرفت» تلقّي مي‏شود ريشه در واقعيات دارد و تعريف اخذشده بر اساس موازين زباني و منطقي، بر واقعيات استوار است؛ حتي مفاهيم ساخته‏شده در مرحله پنجم نيز با واسطه به واقعيات ربط پيدا مي‏كنند.
4. در اين تحليل، راهي براي انكار واقعيت وجود ندارد و منطقْ دقيقا ابزاري براي درك و فهم درست واقعيات است، نه توجيه آنچه كه ما در واقع نتوانسته‏ايم دريافت كنيم، و نه آنچنان‏كه هگل مي‏گويد كه: «يگانه هستي‏اي كه مي‏توان به كلّيات نسبت داد هستي منطقي است و آنچه فقط عنصر منطقي به شمار رود انديشه است» و يا اينكه: «مقولات را بي‏آنكه وجود داشته باشند، هستي همه جهان را به آن مربوط كنيم و آنها را شروط جهان بدانيم كه هستي آنها قائم به خودشان است.»
5. به نظر مي‏رسد، با اين تعريف، بخش عمده‏اي از بحث‏هاي مربوط به كلّي و جزئي به نتيجه خواهد رسيد. درباره اين مسئله كه آيا كلّي اعرف از جزئي است، بايد تجديدنظر شود؛ زيرا كلّي ـ در واقع ـ قدر مشترك فهم همه افراد نسبت به امور واقعي است. به عبارت ديگر، با توجه به مطالب بالا، آنچه هر فرد از واقعيت دريافته است بسيار بيشتر از آن چيزي است كه در تعريف از آن ياد مي‏شود. امّا از آنجا كه فردْ قدرت بيان ندارد و يا حتي زبان به علّت محدوديتش عاجز از ساختن لغات مناسب است (يا به خاطر اختلاف‏نظر موجود بين تعريف‏كنندگان)، ناگزير به قدر مشترك بسنده مي‏شود. همچنين، آنجا كه بعضي از مطالب توسط برخي و يا در زمان خاصي فهم نمي‏شود، به ناگزير بايد به حداقل كفايت كرد و اين مطلب نه به آن معناست كه گوينده درباره موضوعي كم مي‏داند، بلكه به اين معناست كه او ناگزير است تا فرصتي ديگر، اگر به وجود آيد، صبر كند؛ و به قول مولوي:
اينكه مي‏گويم به قدر فهم توست
مُردم اندر حسرت فهم درست.
بنابراين، تعريف ـ و يا تعاريف ـ استخدام حداقل عبارات ممكني است كه از حداكثر تلاش انسان براي معرفي اشيا و مفاهيم سرچشمه مي‏گيرد. از اين‏رو، هميشه امكان فهم بيشتر در مورد حقايق وجود دارد و انسان‏ها با فهم عميق‏تر مفاهيم و يا استخدام واژه‏هاي مناسب‏تر، و با پرده‏برداري از روي غموض مفاهيم و توسّل به ابزار زبان، سعي بر تفاهم بيشتر مي‏كنند.
6. مشاهده مي‏شود كه ماهيت، بر فرض قبول آن، در سومين يا چهارمين مرحله خودنمايي مي‏كند و تا قبل از آن، هرچه هست وجود و عينيت خارجي است و ما به عنوان موجودِ مدرِكْ خارج را همچنان‏كه هست ـ نه آنچنان‏كه مي‏خواهيم بناميم يا تعريف كنيم ـ درمي‏يابيم. در واقع، دريافتن موجود (پديده) خارجي قبل از تقسيم آن به انواع جوهر است؛ يعني ما واقعيت را لمس كرده‏ايم، حتي فارغ از اينكه جسم است. هگل مي‏گويد: هيچ كس منكر تقدّم آگاهي از جزئيات بر آگاهي از كلّيات نيست؛ امّا مقولات بر ادراكات حسّي مقدّم‏اند، نه در زمان، بلكه در تسلسل انديشه!
7. همچنان‏كه كودك در فهم يا تعريف اشيا و مفاهيم ناتوان است و اغلب اشيا و امور را با لفظ «چيز» (موجود يا پديده) خطاب مي‏كند، نسبت افراد بي‏سواد به انسان‏هاي تحصيل‏كرده نيز چنين است.
8. نكته‏اي كه نبايد از آن غفلت كرد اين است كه هيچ‏گاه تصور نشود كه حالات پنج‏گانه يادشده به آرامي و به دنبال يكديگر صورت مي‏گيرند، بلكه اغلب آنچنان به هم پيچيده‏اند كه تفكيك آنها از يكديگر دشوار است. با اين حال، اگر هر كس به آغازين مراحل شناخت خود در زندگي توجه كند، درمي‏يابد كه مراحلي را گذرانده است كه بدون اينكه نام و صفات چيزي را بداند، با واقعيت چيزها مرتبط بوده است. نگاهي گذرا به طول تاريخ خلقت بشر مي‏تواند اين مطلب را تأييد كند.

نتيجه‏گيري
 

آنچه به عنوان نتيجه مي‏توان مطرح كرد اين است كه واقعيت خارجي بدون اينكه به ما وابسته باشد وجود دارد. ادراك دو مرحله جداگانه دارد كه ما آن مراحل را مرحله هستي‏شناختي و مرحله شناخت‏شناختي ناميده‏ايم. در فرايند شناخت و معرفت، ما اغلب مرحله دوم ادراك را با مرحله اول آن مخلوط و چه بسا جايگزين مي‏كنيم. به عبارت روشن‏تر، ادراك ما خواه احساس باشد و يا ادراك علمي از دو بخش تشكيل مي‏شود. بخش اولْ بخش هستي‏شناسانه آن است كه صرف حضور شي‏ء در نزد نفس، همان علم و ادراك است، و حواس ما مؤيّد اين حضور هستند؛ به اين معنا كه حواس ما واسطه و دليل اين حضور شمرده مي‏شوند، و نه علّت آن. بنابراين، همچنان‏كه علم ما به خويشتن خويش قطعي است ـ و دليل آن وجود حالات مختلف نفساني از قبيل عشق، نفرت، فكر و مانند آن دانسته مي‏شود ـ جهان خارج نيز در برابر ما حضور دارد و اين حضور، عين علم و ادراك ما به خارج است و حواس ما دليل و گواه آن هستند. در اين بخش، بدون توجه به نقش الفاظ و كلمات، واقعيت خارجي ادراك مي‏شود؛ و آنچه ادراك شده با واقعيت خارجي يكي است. پس از اين مرحله، ما با تصويربرداري از واقعيت خارجي به طبقه‏بندي ادراكات ذهني خويش مي‏پردازيم و آنها را بر اساس اشتراكات يا افتراقاتشان دسته‏بندي مي‏كنيم، نام‏گذاري مي‏نماييم، و تعريف مي‏كنيم. اين نام‏ها و تعريف‏ها «بازنمون»هاي واقعيت‏هايي هستند كه ما در بخش اول آنها را دريافته‏ايم. بر اين اساس، ما ابتدا با علم حضوري جهان را درك مي‏كنيم و سپس به دسته‏بندي تصاوير در ذهن و در ادامه ساخت مفاهيم در ذهن و طبقه‏بندي آنها مي‏پردازيم و بدين ترتيب، جهان را بازمي‏شناسيم. بنابراين، وجود جهان، مستقل از انديشه ماست. همين كه ما به چيزي علم پيدا مي‏كنيم كه قبلاً علم نداشته‏ايم نشان‏دهنده اين نكته است كه جهان خارج به طور عيني وجود دارد. منطق و زبان با همه اهميتي كه دارند ابزارهايي براي شناخت جهان در قالبي عمومي و يا در گروه‏هاي خاص هستند و بر اساس نوع به كارگيري ما ممكن است تغيير هم بكنند. كلمات، بازنمون واقعيات خارجي و در حد خود بيانگر فهم ما از واقعيات هستند. آنها هرگز نمي‏توانند آنچه را كه ما فهميده‏ايم و يا تخيّل كرده‏ايم به طور كامل بازنمايي كنند.
ـ ابراهيمي ديناني، غلامحسين، اسماء و صفات حق، تهران، وزارت فرهنگ وارشاد اسلامي، 1381.
ـ ـــــ ، منطق و معرفت در نظر غزالي، تهران، اميركبير، 1375.
ـ ابن‏سينا، ترجمه قديم الاشارات و التنبيهات، تصحيح سيدحسن شكان طبسي، مقدمه منوچهر صدوقي‏سها، تهران، كتابخانه فارابي، 1360.
ـ استيس، و.ت.، فلسفه هگل، ترجمه حميد عنايت، تهران، جيبي، 1355.
ـ اكبري، رضا، «وجود ذهني»، خردنامه صدرا، ش 14، زمستان 1377، ص 38ـ48.
ـ امام خميني، طلب و اراده، ترجمه و شرح سيداحمد فهري، تهران، علمي و فرهنگي، 1362.
ـ پاپكين، ريچارد و آوروم استرول، كلّيات فلسفه، ترجمه جلال‏الدين مجتبوي، تهران، حكمت، 1972م.
ـ حائري، مهدي، كاوش‏هاي عقل نظري، تهران، اميركبير، 1361.
ـ حلّي، يوسف بن مطهّر، كشف المراد في شرح تجريدالاعتقاد، قم، ايران، بي‏تا.
ـ ديويي، جان، منطق: تئوري تحقيق، ترجمه علي شريعتمداري، تهران، دانشگاه تهران، 1376.
ـ سبزواري، ملّاهادي، شرح منظومه، قسم المنطق، بي‏جا، بي‏نا، بي‏تا.
ـ سجادي، سيدجعفر، مصطلحات فلسفي صدرالدين شيرازي، تهران، نهضت زنان مسلمان، بي‏تا.
ـ سليماني اميري، عسكري، «كلي و جزئي»، معرفت فلسفي، ش 1و2 (پاييز و زمستان 1382)، ص 177ـ206.
ـ شاله، فيليسين، فلسفه علمي يا شناخت روش علوم، ترجمه يحيي مهدوي، تهران، دانشگاه تهران، 1378.
ـ عبوديت، عبدالرسول، درآمدي به نظام حكمت صدرايي، تهران، سمت، 1385.
ـ فدايي عراقي، غلامرضا، «تصور و يا تصديق»، مقالات و بررسي‏ها، ش 78، پاييز و زمستان 1384، 1ـ19.
ـ ـــــ ، تكافوي ادلّه از نظر كانت و ملّاصدرا، در: مجموعه مقالات كنگره دويست سال پس از كانت، تهران، دانشگاه علّامه طباطبائي، 1383.
ـ كاپلستون، فردريك، تاريخ فلسفه، فيلسوفان انگليسي، از هابز تا هيوم، تهران، سروش، 1362.
ـ لطيفي، حسين، ابصار از ديدگاه ملّاصدرا، در: ملّاصدرا و حكمت متعاليه (مجموعه مقالات همايش جهاني حكيم ملّاصدرا)، تهران، بنياد حكمت اسلامي صدرا، 1380، ج 1.
ـ نراقي، ملّا محمّدمهدي، اللمعات العرشيه، تحقيق علي اوجبي، تهران، كتابخانه، موزه و مركز اسناد مجلس شوراي اسلامي، 1381.
- Bean, Carol & Rebeca Green, Relationships In The Organization Of Knowledge, London, Kluwer Academic Publishers, 2000.
- Kawsnik, Barbara H., "The role of classification in knowledge prepresentation and discovery ", Library Trends, v. Available in: EBSCOhost-Full result Display, 2000.
فصلنامه تخصصي معرفت فلسفي سال ششم، شماره دوم

ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری : samsam