کتاب «پاسخ به تاریخ» نوشته محمدرضا پهلوی از جمله آثاری است که چاپ جدید آن در 1385 در 460 صفحه توسط انتشارات زریاب به بازار کتاب عرضه شده است.
 

دکتر حسین ابوترابیان – مترجم کتاب – در مقدمه خاطرنشان ساخته است: «کتاب پاسخ به تاریخ اولین بار در سال 1979 (1358) به زبان فرانسوی در پاریس منتشر شد... این کتاب که شاه آن را به کمک یک نویسنده فرانسوی به نام کریستیان می‌یار نوشته، فقط آن مقدار مسائلی را دربر داشت که تا 25 شهریور 1358 در مکزیک برای شاه پیش آمده بود... چندی بعد در سال 1980 ترجمه انگلیسی کتاب پاسخ به تاریخ که توسط خانم «ترزا وو» صورت گرفته بود، در لندن با عنوان «روایت شاه» در نیویورک با عنوان «پاسخ به تاریخ» منتشر شد، که این دو کتاب اخیر دارای فصل ضمیمه نیز هست. و در این فصل (ادامه تبعید) شاه سرگذشت خود را بعد از آنچه در متن فرانسوی نوشته بود، تا مراحل سفرش به آمریکا و پاناما و سپس مصر شرح می‌دهد. و در نهایت کتاب را تا جایی ادامه داده (اردیبهشت 1359) که حدود سه ماه بعد از آن مرگش فرا می‌رسد. کتابی که مورد استفاده برای ترجمه حاضر قرار گرفته همان است که در لندن به چاپ رسیده و شامل فصل ضمیمه (ادامه تبعید) نیز می‌باشد.» کتاب حاضر نخستین بار در سال 1371 با ترجمه دکتر حسین ابوترابیان در تهران به چاپ رسید و چاپ دهم آن در سال 1385 منتشر گردید.این کتاب اخیراً توسط دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران مورد نقد و بررسی قرار گرفته است. با هم نقد را می‌خوانیم.

محمدرضا پهلوی که پاسخ‌گویی به ملت ایران را به دلیل آن که اساساً شأن و جایگاهی برای مردم قائل نبود، در طول دوران حاکمیتش جزو وظایف خویش به حساب نمی‌آورد، پس از فرار از کشور درصدد توجیه سیاست‌ها و اعمال رژیم پهلوی طی بیش از 50 سال حاکمیت بر ایران، برآمد. حاصل این تلاش، در قالب کتابی تحت عنوان «پاسخ به تاریخ» عرضه گردید که فارغ از بحث‌ها و گمانه‌های موجود درباره نویسنده اصلی آن، به هر حال بازتاب دهنده افکار و عقاید شاه فراری از ایران است؛ لذا می‌توان آن را کتاب شاه فرض کرد. پهلوی دوم در «پاسخ به تاریخ» طی چهار بخش به بیان مطالب خویش می‌پردازد.

بخش نخست کتاب تحت عنوان «از پرشیا تا ایران»، مروری گذرا بر تاریخ ایران از دوران باستان تا آغاز سلطنت پهلوی دارد. در همین ابتدای کار، با اندکی تأمل می‌توان از یک سو کم دقتی‌های چه بسا عمدی یا از سر ناآگاهی به تاریخ و نیز بزرگنمایی‌ها و غلوگویی‌های هدفدار را در مطالب نخستین بخش از کتاب مشاهده کرد. به عنوان نمونه شاه می‌نویسد: «به خاطر حمیت مادها و پارسها- که دو قوم هند و اروپایی محسوب می‌شدند- ایرانیان توانستند پس از دو هزار سال نبرد و تلاش، بر دیگر اقوامی که بر سر تصاحب منطقه بین‌النهرین می‌جنگیدند پیروز شوند؛ و از آن سلسله هخامنشی (559 تا330 قبل از میلاد) سربرآورد، که بزرگترین امپراتوری جهان تا آن زمان را در حد فاصل بین دریای سیاه تا آسیای مرکزی و هندوستان تا لیبی بنیاد نهاد.» (ص40)

با کمی دقت در این عبارت، این سؤال به ذهن متبادر می‌شود که منظور از «ایرانیان» چه کسانی هستند؟ اگر منظور مادها و پارس‌ها هستند که خود از مناطق شمالی به سمت فلات ایران آمده بودند، ورود آنها به این منطقه حدود هزاره نخست قبل از میلاد تخمین زده می‌شود.(رومن گیرشمن، ایران از آغاز تا اسلام، ترجمه محمد معین، تهران، شرکت انتشارات عملی و فرهنگی، چاپ سیزدهم، 1380، ص 65) در این صورت چنانچه سرآغاز حاکمیت هخامنشی‌ها را 559 قبل از میلاد بدانیم، حدود 400 سال پس از ورود به این منطقه، آنها توانستند حکومت خود را برپا دارند؛ لذا سخن گفتن از دو هزار سال نبرد، کاملاً بی‌معناست. اما اگر منظور از ایرانیان، اقوامی مثل عیلامی‌ها، آشوری‌ها، اکدی‌ها، سومری‌ها و غیره باشند که از هزاره‌های پیش، ساکن بخش‌های مختلف این منطقه وسیع بوده‌اند و تمدن‌های چشمگیری نیز به دست آنها برپا شده بود و البته در جنگ و جدال مستمری با یکدیگر نیز به سر می‌بردند، از یک‌سو ساکنان قدیمی و بومی این منطقه به عنوان «ایرانیان»، به رسمیت شناخته شده و پارس‌ها و مادها، اقوام مهاجم و غریبه محسوب گردیده‌اند، و از سوی دیگر جنگ‌های مستمر و ریشه‌دار میان این اقوام ایرانی، ارتباطی با مادها و پارس‌ها پیدا نمی‌کند، بلکه در واقع یک سلسله جنگ‌های «درون منطقه‌ای» به حساب می‌آید که پس از ورود یک قوم مهاجم و استیلا بر اقوام بومی و تشکیل یک امپراتوری، لاجرم پایان یافته است.

نکته دیگر آن که از نظر نویسنده عبارت، ملاک ایرانی بودن اقوام مزبور کاملاً در ابهام قرار دارد. اگر از نظر شاه، پارس‌ها و مادها، ایرانی بوده‌اند، پس اقوامی که هزاران سال در این منطقه سکونت داشته‌اند، چه بوده‌اند؟ غیر ایرانی؟! اگر این اقوام ساکن، ایرانی بوده‌اند، پارس‌ها و مادها که از دیگر مناطق به این فلات قاره آمده‌اند، چه بوده‌اند؟ ایرانی؟!
مسلماً بحث درباره ماهیت سرزمین «ایران» و هویت اقوام «ایرانی» بسیار مفصل و مطول خواهد بود و در اینجا قصد ورود به این مقوله را نداریم. ذکر این مختصر، تنها برای نشان دادن فقدان ارتباط «منطقی» و «تاریخی» میان گزاره‌های موجود در این عبارت بود. آیا وجود این اشکال بزرگ در عبارت مزبور که موجب بی‌معنایی آن علی‌رغم برخورداری از واژه‌ها و عبارات فریبنده، می‌شود، ناشی از ناآگاهی به تاریخ بوده است و باید آن را سهوی دانست یا آن که حکایت از روش و رویه‌ای دارد که شاه در بیان وقایع تاریخی کشورمان در پیش گرفته و البته در همان آغاز کار از پرده بیرون می‌افتد؟

برای آن که با نحوه تاریخ‌نگاری شاه بیشتر آشنا شویم، جا دارد به عبارت دیگری که در بخش نخست کتاب آمده است نیز توجه کنیم: «و اما از نظر فرهنگی باید گفت که رنسانس ایران در زمان ساسانیان، درست همانند رنسانسی که 1200 سال بعد در اروپا اتفاق افتاد، نوعی تلفیق فرهنگ شرق و غرب بود. زیرا بنا به قول مشهور، شاپور اول (241 تا 272 میلادی) دستور داد متون مذهبی و فلسفی و طبی و نجومی را که در امپراتوری بیزانس و هند وجود داشت، گردآوری و ترجمه کنند. با توجه به این که بعدها ترجمه عربی همین متون بود که پس از قرن دوازدهم [میلادی] اروپاییها را با دانش و فرهنگ یونانی آشنا کرد، به جرأت می‌توان گفت که: اگر چنین اقدامی در ایران صورت نمی‌گرفت و ترجمه عربی آن متون انجام نمی‌شد، شاید در اروپا هرگز رنسانسی پدید نمی‌آمد و یا رنسانس اروپا به صورتی کاملاً متفاوت رخ می‌داد.» (صص44-43)

تنها متنی که «بنا به قول مشهور» در دوران ساسانیان از زبان سانسکریت (هندوستان) به زبان پهلوی ترجمه گردید، کلیله و دمنه بود و هیچ رد و نشانی از دیگر «متون مذهبی و فلسفی و طبی و نجومی» که در آن دوران ترجمه شده باشد وجود ندارد. برای دریافت این نکته، کافی بود شاه نگاهی به کتاب «ایران در زمان ساسانیان» نوشته آرتور امانوئل کریستین‌سن که در واقع مهمترین منبع موجود درباره دوره ساسانیان به شمار می‌رود، می‌انداخت. در این کتاب نیز تنها از ترجمه کتاب کلیله و دمنه در آن دوران یاد شده است و چنانچه کوچکترین ردی از کتاب دیگری موجود بود، بی‌تردید کریستین‌سن از اشاره به آن خودداری نمی‌کرد. البته تمامی پژوهشگران غربی و شرقی تاریخ تمدن اتفاق نظر دارند که ترجمه متون عربی موجود در سرزمین‌های اسلامی، یکی از ریشه‌ها و عوامل اصلی وقوع نهضت رنسانس در مغرب زمین به شمار می‌آید. اما این متون عربی حاصل تلاش محققان مسلمانی بودند که از قرن دوم هجری به بعد مستقیماً از روی منابع لاتین به عربی ترجمه کردند و این کار در چنان مقیاس وسیعی صورت گرفت که از آن به عنوان «نهضت ترجمه» در تاریخ اسلام، یاد می‌شود؛ بنابراین، ترجمه متون لاتین، هیچ ارتباطی به دوران ساسانی نداشت و فعالیتی بود که توسط دانشمندان مسلمان ایرانی و عرب صورت گرفت و بعدها اروپاییان مهاجم به سرزمین‌های اسلامی در دوران جنگ‌های صلیبی، با انتقال این کتاب‌ها به اروپا و ترجمه آنها، توانستند با دوران یونان باستان ارتباط فرهنگی برقرار کنند و به تدریج نهضت رنسانس را شکل دهند. این نکته‌ای نیست که بر کسی پوشیده باشد؛ اما شاه به دلیل آن که همواره سعی داشت خود را به دوران باستانی ایران متصل نماید، سعی دارد با بزرگ‌نمایی آن دوران و بیان مطالب غلوآمیز، تا حد ممکن، «نظام شاهنشاهی» را در نظر خوانندگان این کتاب موجه و سرمنشأ تحولات بزرگ، نه تنها در ایران، بلکه در عرصه جهانی نشان دهد، کما این که همین رویه، آن‌گاه که شاه به بحث پیرامون دوران سلطنت خویش می‌پردازد، به حد اعلای خود می‌رسد.

این دو فراز در نخستین بخش از کتاب، بیانگر میزان پای‌بندی! محمدرضا به بیان واقعیات تاریخی است و با این آگاهی، به نحو بهتری می‌توان دیگر بخش‌های پاسخ شاه به تاریخ را مورد ارزیابی قرار داد.
 

در ادامه این بخش، پس از مروری گذرا به دوران صفویه تا قاجار، شاه با اشاره به قراردادهای خفت‌بار گلستان، ترکمانچای، پاریس و نهایتاً تقسیم ایالت سیستان بین ایران و افغانستان در سال 1872 م. لطمات و خسارات وارده بر ایران را به ویژه در دوران قاجار به تصویر می‌کشد که البته با واقعیات تاریخی سازگار است. متأسفانه در این دوران بخش‌های وسیعی از خاک ایران بر اثر بی‌کفایتی قاجارها، از دست رفت و با رقابت‌های روس و انگلیس در ایران برای کسب امتیازات هرچه بیشتر، سرمایه‌های ملی ایرانیان غارت شد و کشور رو به ضعف نهاد. البته این نکته را نیز باید در نظر داشت که دوران پهلوی نیز خالی از این گونه لطمات به کشور نبود. لرد کرزن در کتاب خود به نام «ایران و قضیه ایران»‌ با اشاره به عهدنامه ارزروم میان ایران و عثمانی خاطرنشان می‌سازد: «عهدنامة ارزروم که بسال 1847 انعقاد یافت در حال حاضر پایة دوستی بین دو کشور است، اما وضع نامعلوم رشتة دراز مرزی از آرارات تا شط العرب چنانکه قبلاً هم اشاره نمودم موجب تجدید نقار می شود و همواره امکان زدوخورد در میان است.»(جرج ناتانیل کرزن، ایران و قضیه ایران،‌ ترجمه غلامعلی وحیدمازندرانی، تهران، شرکت انتشارات عملی و فرهنگی، چاپ پنجم، 1380، ص 698) این در حالی است که رضاشاه در سال 1316 به هنگام امضای پیمان سعدآباد، حقوق ایران را در این منطقه نادیده می‌گیرد و آن را به دولت آتاتورک هبه می‌نماید. به نوشته مسعود بهنود: «حادثه دیگری که می‌توانست آرامش خاطرشاه را فراهم آورد، پیمان سعد‌آباد بود. وزیران خارجه ترکیه، عراق و افغانستان در تهران گردآمدند و در سعدآباد بر پیمانی امضا گذاشتند و اینها هم معنای استقرار رژیم را داشت. برای رسیدن به این پیمان، رضاشاه، به اختلافات ارضی با ترکیه و عراق پایان داد. از نفت خانقین گذشت و هم از ارتفاعات آرارات. این مجموعه به اضافه باجی که در قرارداد نفت به انگلیسی‌ها داده بود، در آستانه جنگ جهانی حکومت او را به عنوان حلقه‌ای از کمربند دور شوروی در چشم لندن عزیز می‌داشت.» (مسعود بهنود، این سه زن، تهران،‌ نشر علم، چاپ چهارم، 1375، ص 277) همچنین در دوران محمدرضا نیز بحرین از ایران منفک گردید، اما شاه به سادگی از این موضوع درمی‌گذرد؛ گویی هیچ اتفاق مهمی نیافتاده است: «در بحرین فقط یک ششم اهالی ایرانی تبار بودند. به همین علت موافقت کردم مردم آنجا دربارة سرنوشتشان تصمیم بگیرند و آنان به استقلال کشورشان رأی دادند.»(ص273)

شاه سپس به طرح قضیه تلاش انگلیس برای اخذ امتیاز نفت در ایران می‌پردازد و می‌نویسد: «سرانجام در روز 28 مه 1901 بعد از یک سلسله مذاکرات طولانی (که به دلیل کار شکنی و خواسته‌های تهدید‌آمیز روس‌ها، بسیار پیچیده هم بود)، شاه امتیاز «اکتشاف و استخراج و حمل و فروش نفت و گاز و قیر و سایر محصولات نفتی را در سراسر ایران» (به استثناء مناطق همجوار روسیه تزاری) برای مدت 60 سال اختصاصاً به «ویلیام ناکس دارسی» واگذار کرد.» (ص56)

همان‌گونه که می‌دانیم در عهد قاجار، گرفتن امتیازات مختلف توسط اتباع روس و انگلیس در ایران، کار چندان مشکلی نبود. به عنوان نمونه، امتیاز رویتر که در واقع کلیه امورات مهم اقتصادی کشور - اعم از استخراج نفت، معادن مختلف به استثنای طلا و نقره، کشیدن راه‌آهن و امثالهم - را به دست یک بیگانه می‌سپرد، چندان مذاکرات پیچیده و دشواری را پشت نگذارد، بلکه به واسطه وجود دولتمردان، درباریان و در رأس آنها شاهنشاه رشوه‌گیر، با پرداخت مقداری رشوه به میرزا حسین‌خان سپهسالار (نخست‌وزیر) و ناصرالدین شاه و البته میرزا ملکم‌خان - سفیر شاه در لندن- که به عنوان دلال در این ماجرا نقش ایفا می‌کرد، آن امتیاز به امضا رسید. این که پس از امضای قرارداد، مخالفت با آن در کشور آغاز گردید و نهایتاً اجرای آن را غیرممکن ساخت، بحث دیگری است که در اینجا به آن نمی‌پردازیم. بنابراین با توجه به سهولت امتیازگیری از ایران در آن دوران، چرا شاه تلاش دارد یک سری مذاکرات دشوار و پیچیده را چاشنی این امتیازنامه کند، در حالی که قاعدتاً در پی چنین مذاکراتی، باید یک قرارداد پیچیده و بسیار فنی شکل گیرد؟ جالب آن که شاه علی‌رغم این که قاجارها را در تمامی زمینه‌ها، بی‌کفایت و نابخرد می‌نمایاند، در این زمینه سعی فراوان دارد تا قرارداد دارسی را با پیچیدگی‌های فراوان جلوه دهد. علت این قضیه، به ماجرایی باز می‌گردد که در دوران رضاشاه پیرامون قرارداد دارسی رخ داد و خیانتی بزرگ به ایران و ایرانیان شد. شاه با پیچیده تصویر کردن قرارداد دارسی در پی القای این مطلب است که اگر آن افتضاح بزرگ در زمان پدرش صورت گرفت، نه از روی خیانت و خدای ناکرده عمد و قصد، بلکه به واسطه پیچیدگی بیش از حد این قرارداد بود. این مسئله را در جای خود بیشتر توضیح خواهیم داد.

نکته دیگری نیز در انتهای بخش نخست کتاب آورده شده است که جلب توجه می‌کند: «بسیاری از انگلیسها که فتوحات نادرشاه را در هندوستان به یاد می‌آوردند و از ایرانیها بیم داشتند، درصدد برقراری سیاست «سرزمین مرده» در حد فاصل روسیه و هندوستان بودند. ایران نیز همانند یک محکوم به مرگ- که دیگر هیچ امیدی به بقاء خود ندارد- انتظار می‌کشید تا ضربه آخر فرود آید و برای همیشه از صحنه خارج شود. این ضربه هم تفاوتی نمی‌کرد که از شمال فرود آید یا از جنوب... اما در همان دوران بود که مردی در صحنه ظاهر شد، پدرم.» (ص61)

اگر در این مطلب نیز دقت کنیم متوجه فقدان ارتباط منطقی میان گزاره‌های آن می‌شویم. به فرض که انگلیسی‌ها فتوحات نادر در هندوستان را به یاد می‌آوردند و از ایرانی‌ها بیم داشتند، چرا ناگهان پای روسیه در این معادله به میان می‌آید و انگلیسی‌ها درصدد برقراری سیاست «سرزمین مرده» در حد فاصل روسیه و هندوستان برمی‌آیند؟ ترس انگلیس از ایرانی‌ها، چه ارتباطی با فاصله میان «روسیه» و «هندوستان»‏ دارد؟ البته این نکته روشن است که در دوران پس از جنگ‌های ایران و روس که به ضعف و فتور دولت و مردم ایران انجامید، انگلیسی‌ها که خود یکی از بانیان این شکست بودند، هیچ‌گونه بیم و هراسی از تهاجم ایرانیان به هندوستان مانند زمان نادرشاه نداشتند؛ بنابراین اگرچه برای آنها صیانت از مرزهای هند، یک اصل اساسی به شمار می‌رفت، اما تهدید برای هند را نه از جانب ایران، بلکه از سوی روسیه، فرانسه و تا حدی عثمانی می‌دانستند. شاه در ادامه مطلب، از محکوم به مرگ بودن ملت ایران سخن گفته است. البته این سخن، کاملاً درست است، اما نه بدان دلیل که در این کتاب بیان شده است. انگلیسی‌ها در سال‌های 1907 و 1915 با انعقاد قراردادهای محرمانه‌ای با رقیب دیرینه خود در ایران، یعنی روس‌ها، و تقسیم سرزمین ایران میان خود و آنها، روابطشان را با روس‌ها در ایران از حالت رقابت به حالت تعامل در آورده و حتی به نوعی رفاقت مبدل ساخته بودند. هر دو طرف، حقوق و مزایای یکدیگر را در حوزه‌های نفوذ تعیین شده، به رسمیت شناخته بودند و به اصطلاح سرشان به کار خودشان گرم بود؛ بنابراین انگلیسی‌ها اگرچه همواره روس‌ها را یک تهدید بالقوه به حساب می‌آوردند، اما پس از قراردادهای مزبور، به ویژه پس از اتحاد و اتفاقی که در جنگ جهانی اول با یکدیگر داشتند، آنها را خطری بالفعل برای هندوستان نمی‌دانستند. در این حال، اتفاق مهمی که در خلال جنگ جهانی اول روی داد، وقوع انقلاب سوسیالیستی در روسیه بود که آن را از صحنه جنگ جهانی اول خارج ساخت و شاید مهمتر از آن برای انگلیسی‌ها این که دولت انقلابی شوروی، کلیه نیروهایش را از ایران به درون مرزهایش انتقال داد. به این ترتیب انگلیسی‌ها پس از حداقل یک قرن رقابت استعماری با روس‌ها، اینک ایران را یکپارچه در اختیار خود می‌دیدند و قصد داشتند با اتخاذ تدابیر خاصی، از آن یک هند کوچک در کنار هند بزرگ بسازند. در شرایط جدید، تنها یک مانع پیش‌روی آنها وجود داشت؛ ملت ایران.

بنابراین اتخاذ سیاست «سرزمین مرده»، می‌تواند منطبق بر واقعیات تاریخی باشد، اگر این اصطلاح را به معنای کشور و ملتی بگیریم که توانایی دفاع از حقوق خود در مقابل متجاوزان و سلطه‌گران را نداشته باشد. به عبارت دیگر، اتخاذ سیاست «سرزمین مرده» نه برای حفاظت از هند، که از اواخر جنگ جهانی اول دیگر هیچ‌گونه تهدید بالفعلی متوجه این مستعمره انگلیس نبود، بلکه برای حاکم ساختن حالتی در ایران بود که انگلیسی‌های استعمارگر با خیال راحت و آسوده بتوانند به چپاول این سرزمین بپردازند: «در همان دوران بود که مردی در صحنه ظاهر شد»: رضاخان!

پس از از طرح این مسائل، شاه وارد دومین بخش از کتاب خویش تحت عنوان «سلسله پهلوی» می‌شود و سخن در این باب را از زمان به قدرت رسیدن پدرش آغاز می‌کند: «رضاخان یک شب با نفرات تحت فرمانش قزوین را مخفیانه ترک کرد و عازم تهران شد. بعد هم که به تهران رسید، شهر را به محاصره درآورد و احمدشاه را وادار به تغییر دولت کرد (23 فوریه 1921). این کودتای برق‌آسا با حداقل تلفات صورت گرفت و ژنرال «آیرونساید» که در آن زمان فرماندهی قوای انگلیس را در ایران به عهده داشت راجع به اقدام پدرم گفته بود: «رضاخان تنها مردی است که شایستگی نجات ایران را دارد.» (ص68)

یاد کردن از ژنرال آیرونساید در این کتاب مسلماً به خاطر گره خوردن کودتای سوم اسفند 1299 به این ژنرال انگلیسی است، اما شاه به گونه‌ای این مسئله را مطرح می‌سازد که حتی‌المقدور، واقعیات تاریخی را پنهان سازد. پس از وقوع انقلاب سوسیالیستی در روسیه و خروج روس‌ها از ایران، انگلیسی‌ها که سخت مشغول شکل دادن به خاورمیانه پس از فروپاشی امپراتوری عثمانی بودند، تلاش داشتند هرچه زودتر اوضاع ایران را وفق نظر خود سامان دهند و با اطمینان خاطر از تأمین منافع نامشروع درازمدتشان در این سرزمین، نیروهایشان را از آن بیرون برند و در مناطق دیگر به کار گیرند؛ بنابراین نیاز به فردی داشتند که با در اختیار داشتن نیروی نظامی، هرگونه حرکتی را علیه انگلیس سرکوب سازد و سیاست‌های آنها را نیز در ایران پیش برد. از طرفی، انگلیسی‌ها با توجه به سابقه استعماری‌شان، یکی از موضوعاتی را که همواره در دستور کار داشتند، شناسایی افراد مختلف برای بهره‌گیری از آنها در امور گوناگون بوده است و به همین منظور افراد و شبکه‌هایی را در اختیار داشتند. سِر اردشیر ریپورتر یکی از این افراد بود که دفتر خاطراتی نیز از وی برجای مانده و در آن نحوه آشنایی خود با رضاخان و معرفی او به ژنرال آیرونساید را بیان داشته است: «در اکتبر سال 1917 بود که حوادث روزگار مرا با رضاخان آشنا کرد و نخستین دیدار ما فرسنگ‌ها دور از پایتخت و در آبادی کوچکی در کنار جاده «پیربازار» بین رشت و طالش صورت گرفت. رضاخان در یکی از اسکادریل‌های قزاق خدمت می‌کرد.» (عبدالله شهبازی، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، جلد دوم؛ جستارهایی از تاریخ معاصر ایران، تهران، انتشارات اطلاعات، 1370، ص148-147) وی در ادامه خاطرنشان می‌سازد که رضاخان را به ژنرال آیرونساید معرفی کرده و البته این ژنرال انگلیسی نیز خصائل مورد نیاز را در این فرد دیده است. بنابراین اگر هم، چنین جمله‌ای متعلق به آیرونساید باشد که «رضاخان تنها مردی است که شایستگی نجات ایران را دارد» باید توجه داشته باشیم این جمله را یک ژنرال انگلیسی بیان کرده که در پی به قدرت رسانیدن یک دیکتاتور در ایران برای حفظ منافع انگلیس بوده است. در واقع، آنها پس از ارزیابی نیروهای مختلف سیاسی و نظامی، سرانجام رضاخان را فرد مطلوب خویش تشخیص دادند و طبیعی است که در قالب چنین واژه‌ها و ادبیاتی او را تأیید کردند. پس از این بود که به رضاخان اجازه حرکت به سوی تهران همراه با نیروی قزاق داده شد. آیرونساید در این باره در خاطرات خود می‌نگارد: «با رضاخان گفتگو کردم و او را به طور قطع به فرماندهی قزاقها برگماشتم... وقتی موافقت کردم که حرکت کند دو شرط برایش گذاشتم: 1- از پشت سر به من خنجر نزند؛ این باعث سرشکستگی او می‌شود و برای هیچ کس جز انقلابیون سودی ندارد. 2- شاه نباید به هیچ‌وجه از سلطنت خلع شود. رضا خیلی راحت قول داد و من دست او را فشردم. به اسمایس گفته‌ام که بگذارد او بتدریج راه بیفتد.» (سیروس غنی، ایران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگلیسی‌ها، ترجمه حسن کامشاد، تهران، انتشارات نیلوفر، چاپ سوم، 1380، ص179)

البته آیرونساید جمله بسیار معروف‌تری نیز بیان داشته است که بد نیست یادی از آن نیز بکنیم؛ زیرا حقایق بسیاری را در خود نهفته دارد: «خیال می‌کنم همه مرا طراح این کودتا می‌دانند... به گمانم اگر بخواهم دقیق صحبت کنم، چنین است.» (خسرو شاکری، میلاد زخم، جنبش جنگل و جمهوری شوروی سوسیالیستی ایران، ترجمه شهریار خواجیان، تهران، نشر اختران، 1386، ص 370)
در مورد انجام این کودتا با حداقل تلفات نیز باید گفت این مسئله نه از نبوغ نظامی رضاخان، بلکه از تدابیر انگلیسی‌ها که راه او را به سوی قدرت هموار ساخته بودند، ناشی می‌شد. آنها طی مذاکراتی که با کلنل گلیراپ- فرمانده ژاندارمری- و کلنل وستداهل؛ فرمانده پلیس تهران داشتند، از آنها خواستند تا نیروهای تحت امرشان هیچ‌گونه مقاومتی در مقابل ورود قوای قزاق به تهران از خود نشان ندهند. این خواسته انگلیسی‌ها از سوی افراد مزبور به دقت اجرا شد و به همین خاطر بعدها نشان صلیب اعظم شوالیه‌ها (GCMG) توسط پادشاه انگلیس به این دو نفر اعطاء گردید. (سیروس غنی، همان، ص207)

شاه درباره ماجرای جمهوری خواهی رضاخان نیز چنین بیان می‌دارد که «روحانیون طراز اول شیعه و اغلب سیاستمداران و تجار ایران با اندیشه ایجاد جمهوری در ایران مخالفت کردند و نظر دادند که: چون ایران- برخلاف ترکیه- کشوری است متشکل از اقوام و ایلات بازبانهای مختلف لذا برای حفظ اتحاد و انسجام کشور باید نظام سلطنتی بر آن حکمفرما باشد» و سپس نتیجه می‌گیرد به همین دلیل همگان خواستار سلطنت رضاخان شدند.(ص71) این که ترکیه برخلاف ایران، کشور تک قومی عنوان گردیده، کاملاً خلاف واقعیت است؛ چراکه حداقل یک اقلیت قابل توجه «کُرد» در این کشور حضور دارد و تا به امروز همچنان مسائل فی‌مابین این اقلیت با حکومت مرکزی هر از چندی، خبر ساز می‌شود. اما در مورد دلایل مخالفت با جمهوری رضاخانی نیز آنچه بیان گردیده، واقعیت ندارد؛ زیرا دلیل عمده مخالفت با این مسئله در واقع مقاومت در برابر قدرت‌یابی و ظهور یک دیکتاتور در ایران بود. در آن هنگام، پس از حضور نزدیک به سه سال رضاخان در صحنه سیاسی کشور، همگان به ماهیت شخصیتی و نیز پشتوانه‌های سیاسی او در خارج از مرزهای ایران پی برده بودند؛ لذا به شدت از استقرار یک حکومت دیکتاتوری نظامی وابسته در کشور نگران و ناراضی بودند و با این طرح به مخالفت برخاستند. البته این مقاومت‌ها اگرچه در آن هنگام به ثمر رسید، اما طرح کلی انگلیس برای ایران، سرانجام با پشتوانه‌ نظامی رضاخان و نیز حضور جمعی از رجال وابسته به انگلیس به اجرا درآمد و دیکتاتور حافظ منافع انگلیس بر تخت سلطنت نشست.

شاه در ادامه به گونه‌ای از امضای قرارداد دوستی و عدم تجاوز میان ایران و روسیه پس از کودتا و لغو امتیازات گذشته سخن می‌گوید که گویی این مسئله یکی از دستاوردهای کودتای مزبور بوده است(ص73) حال آن که مذاکرات برای عقد قرارداد مودت میان ایران و شوروی، از مدت‌ها پیش با اعزام مشاورالممالک انصاری به شوروی در زمان دولت مشیرالدوله آغاز شده و تمامی مراحل خود را نیز پشت سر گذارده بود. علت تمایل دولت بلشویک حاکم بر شوروی برای عقد این قرارداد با ایران نیز جلوگیری از نفوذ نیروهای انگلیسی از طریق خاک ایران به مناطق قفقازیه بود. از سوی دیگر شوروی‌ها با اعزام نماینده خود به نام کراسین به لندن، مذاکرات جداگانه‌ای را نیز با انگلیسی‌ها برای حل مناقشات و مسائل فی مابین آغاز کرده بودند.(خسرو شاکری، میلاد زخم، ص340) آنها بدین طریق امیدوار بودند تا حد ممکن از تهدیدات بیرونی بکاهند و شرایط بهتری را برای پرداختن به مسائل و مشکلات درونی فراهم آورند؛ بنابراین امضای معاهده مودت میان ایران و شوروی تنها به فاصله 5 روز پس از کودتای سوم اسفند که به لغو امتیازات گذشته روس‌ها در ایران انجامید هیچ‌گونه ارتباطی با دولت کودتا نداشت و صرفاً امضای آن توسط سیدضیاء صورت گرفت. این قرارداد در یک نگاه کلی، معامله‌ای بود که شوروی‌ها با انگلیس انجام دادند تا به منافع خود دست یابند و پس از آن، جنبش جنگل و میرزا کوچک‌خان پیش چشمان کمونیست‌های حاکم بر شوروی، توسط دست نشاندگان انگلیس در ایران، قربانی شدند. همچنین قرارداد 1919 که به ظاهر در دوران دولت کودتا رسماً لغو شد، پیش از آن عملاً ملغی گردیده بود. اساساً علت انجام کودتای مزبور نیز این بود که انگلیسی‌ها دریافته بودند امکان اجرای این قرارداد که در واقع سند قیمومت انگلیس بر ایران به شمار می‌رفت، وجود ندارد؛ لذا برای تحقق این خواسته‌شان، راه دیگری را در پیش گرفتند که البته از این طریق توانستند به هدف خود دست یابند.

تشکیل ارتش و «قدرت نظامی مناسب» موضوع دیگری است که شاه از آن به عنوان یکی دیگر از اقدامات مهم پدرش یاد کرده و خاطرنشان ساخته است: «استخوان بندی اولیه فرماندهان ارتش جدید ایران را افسران فرانسوی تشکیل می‌دادند و افسران ایرانی هم که می‌بایست در آینده به فرماندهی ارتش گماشته شوند، برای تحصیل به فرانسه اعزام شدند.» (ص74) به طور کلی پس از آن که انگلیسی‌ها درصدد تسلط همه جانبه و کامل بر ایران برآمدند، از میان برداشتن قدرت‌های محلی که بنا به شرایط پیشین شکل گرفته بودند، در دستور کار آنها قرار گرفت. اینک می‌بایست یک قوه نظامی در کشور به وجود می‌آمد. البته این مسئله فی‌نفسه نه تنها هیچ اشکالی نداشت بلکه چنانچه در جهت تأمین منافع ملی صورت می‌گرفت اقدامی کاملاً مفید و درخور تحسین نیز به حساب می‌آمد، اما مأموریت ارتش واحد رضاخانی به جای تأمین منافع ملی، سرکوب ملت و ایجاد فضای رعب و اختناق بود. از طرفی، اگرچه برخی افسران فرانسوی که از قبل در بخشی از نیروهای نظامی کشور، به ویژه ژاندارمری، حضور داشتند، در ارتش جدید نیز دارای مناصبی شدند، اما «استخوان‌بندی اولیه فرماندهان ارتش جدید ایران» را افسران قزاق تشکیل می‌دادند؛ چراکه اساساً محور و ستون اصلی ارتش جدید، نیروی قزاق بود. این نیرو تا پیش از وقوع انقلاب سوسیالیستی در روسیه، تحت نظارت و فرماندهی روس‌ها قرار داشت و پس از آن، اگرچه برخی افسران روس مخالف با انقلاب بلشویکی همچنان در آن حضور داشتند، اما اختیار این نیرو به دست انگلیس افتاد و با اخراج کلنل استاروسلسکی، فرماندهی آن به طور کامل در اختیار انگلیسی‌ها قرار گرفت و در پی آن، این نیرو به نقش آفرینی در کودتای سوم اسفند 1299 پرداخت. این نکته را نیز باید خاطرنشان ساخت که علی‌رغم بودجه‌های کلانی که ظاهراً‌ طی حدود 20 سال به ارتش و نیروی نظامی تحت امر رضاخان اختصاص داده شد، این ارتش حتی از حداقل کارآیی ممکن برای دفاع از مرزهای کشور- که وظیفه اصلی آن به شمار می‌رفت- برخوردار نبود، کما این که در زمان جنگ جهانی دوم و ورود واحدهایی از ارتش شوروی و انگلیس به خاک ایران، این مسئله به اثبات رسید. کافی است به گوشه‌ای از خاطرات سپهبد پالیزبان که خود در آن هنگام با درجه ستوان دومی در مناطق شمال غرب کشور حضور داشت، توجه کنیم تا ماهیت ارتش رضاخانی را بهتر دریابیم: «روسها بمباران را قطع نمی‌کردند. منظورشان تخریب روحیه بود؛ اما واقعاً اوضاع بسیار اسف‌انگیز بود زیرا مشتی انسان که عنوان سرباز داشتند گرسنه؛ بی‌دارو؛ بدون داشتن وسایل ضدهوایی با تعدادی اسلحه و مقادیری مهمات در صحراها و کوهستانها رها شده بودند و در مقابل قدرت فوق‌العاده دشمن دست و پا می‌زدند. در مدت این هشت روزه یکی به ما نگفت که وضع دشمن چیست، فقط در انتظار سرنوشت به سر می‌بردیم. بی‌غذا و بی‌دارو... احسنت به خون پاک تو ای سرباز ایرانی! یک نفر نگفت که سربازخانه در چهار کیلومتری ماست و هنوز هم قوای زمینی دشمن وارد عمل نشده چرا به ما یک نان خالی نمی‌دهند که شکم خود را سیر کنیم.» (خاطرات سپهبد پالیزبان، لس‌آنجلس Narangestan Publishers، 2003م، ص102-101)

شاه در ادامه به وضعیت کشاورزی در دوران رضاشاه اشاره می‌کند و می‌نویسد: «پدرم ضمناً‌ علاقه داشت همزمان با امور صنعتی، کوششهایی را در جهت بهبود وضع کشاورزان نیز به کار گیرد؛ اما در این راه توفیقی به دست نیاورد.» (ص74) به این ترتیب شاه بر یکی از منفی‌ترین خصائل شخصیتی و رفتاری پدرش که غصب زمین‌های کشاورزی مرغوب در سراسر کشور بود و از این طریق لطمات بسیاری را بر این حوزه وارد ساخت، سرپوش می‌گذارد و به سرعت از این موضوع رد می‌شود. جالب آن که این رویه رضاخان به حدی بارز و در عین حال منفی و مخرب بود که حتی حامیان او نیز نتوانسته‌اند در کتاب‌های خود بر آن چشم فرو بندند و ناگزیر از اذعان و اعتراف به آن شده‌اند: «زننده‌ترین نقیصه اخلاقی رضاشاه میل سیری‌ناپذیر او به تملک زمین بود... هنگامی که رئیس‌الوزرا شد دو خانه در تهران داشت... هیچ راهی برای توجیه مطلب نیست جز این که ریشه های این کشش را در بی‌بضاعتی خانوادگی او بجوییم.» (سیروس غنی، همان، ص 424) رضاشاه در پایان دوران سلطنت خویش مالک حدود 5 هزار پارچه آبادی بود که بخش قابل توجهی از زمین‌های مرغوب کشاورزی در ایران، به ویژه در نوار شمالی کشور، محسوب می‌شد و جالب این که تمامی آنها و نیز وجوه نقد خود را حین فرار، به فرزندش محمدرضا بخشید.(ر.ک. به: گذشته چراغ راه آینده است، به کوشش گروه جامی، تهران، انتشارات ققنوس، چاپ هفتم، 1381، فصل دوم)