چو کار جهان نيست جز بي‌وفايي

شاعر : امير خسرو دهلوي

در و با اميد و فا چند پاييچو کار جهان نيست جز بي‌وفايي
به جايي که نبود اميد رهاييرها کن چرا مي‌کني قصر و ايوان
بگرداند رو در هواي هواييبلند آفتابيست هر يک که بيني
از ان به که با کس کند آشنايياگر آدمي غرقه گردد به دريا
جداگانه دردي است درد جدايياگر چه بسي دردها هست ، ليکن
ز هستي چه لافي درين لابقاييچو ديدي که هستي بقايي ندارد
مکن خدمت گاو چون روستاييمرو بهر مشتي درم نزد هر خس
بهر جا چو دو نان چه دامن گشايي؟به جيب فلک خسروا دست در کن
شکر ندارد آنجا بهاييهر جا که لعلش در خنده آيد
خوش گفتگويي خوش ماجراييهر لحظه دارد دل با خيالش
خر بود آن کوادب جستن به سوي خر بودحسن اخلاق از خردمندان توان کردن طلب
عيب نبود مور بر تخت سليمان گر بودبي خرد را عيب نتوان کرد در ترک ادب
علم موسيقي ز فن نظم نيکوتر بودمطربي ميگفت خسرو را که اي گنج سخن
وان نه دشوار است کاندر کاغذ و دفتر بودزانکه اين علمي است کز دقت نيايد در قلم
هر دو را سنجيده بر وزني که آن بهتر بودپا سخش گفتم که من در هر دو معني کاملم
تا دهد انصاف کز هر دو دانشور بودفرق مي گويم ميان هر دو معقول و درست
کو نه محتاج سماع و صوت خنيا گر بودنظم را علمي تصور کن به نفس خود تمام
ني به معني هيچ نقصان نه به لفظ اندر بودگر کسي بي زير و بم نظمي فرو خواند رواست
چون سخن نبود همه بي معني و ابتر بودور کند مطرب بسي هان و هون هون درسرود
لاجرم محتاج در قول کسي ديگر بودناي زن را بين که صوتي دارد و گفتار زني
از براي شعر محتاج سخن پرور بودپس درينصورت ضرورت صاحب صوت و سماع
نيست عيبي گر عروسي خوب بي زيور بودنظم را حاصل عروسي دان و نغمه زيورش
ور نداند پرسد از من ور نپرسد خر بودمن کسي را آدمي دانم که داند اين قدر