چو اصحاب غرض گفتند هر چيز

شاعر : امير خسرو دهلوي

فراوان بيخت با نو آن غرض نيزچو اصحاب غرض گفتند هر چيز
به قصر لعل سازد جاي آن حورصواب آن شد کزان فردوس پر نور
کتاب عاشقي را شرح مي‌دادشه آن دم بود حاضر پيش استاد
خبرگوئي زليخاش آمد از راهسخن در قصه‌ي يوسف که ناگاه
ز حال بيت احزانش خبر کردمژه چون ديده‌ي يعقوب تر کرد
نماند از جان خبر و ز هيچ چيزشچو بشنيد آن خبر جان عزيزش
زد از مهر زليخا پيرهن چاکجمال يوسفي را سود بر خاک
همش پيراهن و هم چهره بر خونچو گرگ بي‌گناه افتاد بيرون
حنامي مي‌بست گوئي بر کف پاينگار خويش راز آن چشم خون زاي
چو نيلوفر به صفرا شد ز خورشيدپري چون ديد در پا فرق جمشيد
که موئي بگسلد زان موميان بيشچو تاب آن نماندش در تن خويش
که آري مي‌برد ديوانه زنجيربسي پيچه بريد از جعد چون قير
همي بريد موي خويش ازين روينبد جاي بريدن چون سر موي
زمن بپذير زينسان يادگاريپس آن مو داد بر دستش که باري
از آن مويش سخن در لب گره بستپري پيکر چو کرد آن موي بر دست
سر موئي نماند اندر تنش هوشزبانش همچو موي ماند خاموش
چو باراني که بارد در شب تاربر آن مو کرد لختي گريه‌ي زار
که اي با تار مويت جان من جفتبه شاه آن موي بر کف کرده مي‌گفت
کمند عقل و دست آويز جانيز تو هر موي دل بند جهاني
که هر جاني ببندم در يکي مويمرا بايد دو صد جان وفاجوي
شدش لابد جواب هديه‌ي يارچو زينسان عذر خواهي کرد بسيار
کشيد و داد دو انگشترينشبه صد عذر از دو دست نازنينش
بماند اندر دهانش انگشت زان دستچو آن خاتم به دست شاه بنشست
که اي دستت سزاي خاتم جمبه زاري گفت چون مي‌داد خاتم
دهم انگشت با انگشترينتبه هديه گر رضا باشد درينت
ز انگشتم وفاداري نيايدوليک انگشتري لختي بپايد
مرا چون حلقه‌ي انگشترين استکه عالم بي تو گر خلد برين است
که دارد از دهان من مثاليدگر زان دادمت زينسان خيالي
رسانيدند يکديگر نهانينگهدارد گه‌ي بوس نهانم
به طوفان هر دو غرق و هر دو بريانوداع يکدگر کردند گريان