فراوان بيخت با نو آن غرض نيز | | چو اصحاب غرض گفتند هر چيز |
به قصر لعل سازد جاي آن حور | | صواب آن شد کزان فردوس پر نور |
کتاب عاشقي را شرح ميداد | | شه آن دم بود حاضر پيش استاد |
خبرگوئي زليخاش آمد از راه | | سخن در قصهي يوسف که ناگاه |
ز حال بيت احزانش خبر کرد | | مژه چون ديدهي يعقوب تر کرد |
نماند از جان خبر و ز هيچ چيزش | | چو بشنيد آن خبر جان عزيزش |
زد از مهر زليخا پيرهن چاک | | جمال يوسفي را سود بر خاک |
همش پيراهن و هم چهره بر خون | | چو گرگ بيگناه افتاد بيرون |
حنامي ميبست گوئي بر کف پاي | | نگار خويش راز آن چشم خون زاي |
چو نيلوفر به صفرا شد ز خورشيد | | پري چون ديد در پا فرق جمشيد |
که موئي بگسلد زان موميان بيش | | چو تاب آن نماندش در تن خويش |
که آري ميبرد ديوانه زنجير | | بسي پيچه بريد از جعد چون قير |
همي بريد موي خويش ازين روي | | نبد جاي بريدن چون سر موي |
زمن بپذير زينسان يادگاري | | پس آن مو داد بر دستش که باري |
از آن مويش سخن در لب گره بست | | پري پيکر چو کرد آن موي بر دست |
سر موئي نماند اندر تنش هوش | | زبانش همچو موي ماند خاموش |
چو باراني که بارد در شب تار | | بر آن مو کرد لختي گريهي زار |
که اي با تار مويت جان من جفت | | به شاه آن موي بر کف کرده ميگفت |
کمند عقل و دست آويز جاني | | ز تو هر موي دل بند جهاني |
که هر جاني ببندم در يکي موي | | مرا بايد دو صد جان وفاجوي |
شدش لابد جواب هديهي يار | | چو زينسان عذر خواهي کرد بسيار |
کشيد و داد دو انگشترينش | | به صد عذر از دو دست نازنينش |
بماند اندر دهانش انگشت زان دست | | چو آن خاتم به دست شاه بنشست |
که اي دستت سزاي خاتم جم | | به زاري گفت چون ميداد خاتم |
دهم انگشت با انگشترينت | | به هديه گر رضا باشد درينت |
ز انگشتم وفاداري نيايد | | وليک انگشتري لختي بپايد |
مرا چون حلقهي انگشترين است | | که عالم بي تو گر خلد برين است |
که دارد از دهان من مثالي | | دگر زان دادمت زينسان خيالي |
رسانيدند يکديگر نهاني | | نگهدارد گهي بوس نهانم |
به طوفان هر دو غرق و هر دو بريان | | وداع يکدگر کردند گريان |